📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۹ آبان ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 09 November 2024
قمری: السبت، 7 جماد أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️26 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️36 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️43 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️52 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
@tashahadat313
💠#حديث
بنا به نقل، پيامبر اكرم صلّی الله عليه و آله و سلّم فرمودند: مجاهدان در راه خدا رهبران اهل بهشتند.
🔅 الـمُجاهدونَ فی سبیلِ اللهِ قُوّادُ اَهلِ الـجَنّةِ.
مستدرک الوسائل، ج ١١، ص ١٨
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کم شد ز جمع خسته دلان یاری دگر...😔
#شهیدمحمدرضارستمینژاد💔
دهه هفتادی های مخلص...❤️
✍هم رزمش میگه؛
محمد رضا یه جوون امروزی بود اما مثل شهید بابک نوری غیرتش دیروزی بود ❤️
شهیدی که به شدت روی ظاهرش حساس بود اما تو سخت ترین دوره های آموزشی و عملیاتی هم شرکت میکرد...🌱😔
به نقل از دوست شهید؛
هیچوقت یادم نمیره تو دوره نیروی مخصوص محمد رضا کلی پیگیر شد تا باشگاه بدنسازی رو فعال کنه
هرشب قبل از شام میرفت باشگاه وزنه میزد و ورزش میکرد
در حالی که ما همه از خستگی های دوره نای تکون خوردن نداشتیم و از هرفرصتی برای استراحت استفاده میکردیم 😞
وقتی برمیگشت فیگور میگرفت و کلی شوخی میکردیم باهاش😅
اما هیچوقت ناراحت نمیشد و جنبه بالایی داشت❤️
در کمدشو که باز میکردی انگار ترکیبی از کمد آرایشگاه و بوفه مرکزه!
کلی خوراکی های سالم ، سشوار ، عطر و...
همیشه به ظاهرش اهمیت میداد حتی تو سخت ترین کارهای عملی..🌱
محمدرضا عاشق شهید ابراهیم هادی بود و میگفت وقتی کتابشو خوندم نسخه کامل یک انسان رو شناختم...
از حق نگذریم خودشم در عمل هیچوقت تحت تاثیر حرف مردم قرار نگرفت و با خدای خودش معامله کرد...❤️
عقاب تیز پرواز ما از تیپ نیروی ویژه ۳۳ المهدی جهرم که تیپ هوابرده دیروز به درجه رفیع شهادت نائل شد تا به مدئیان صف اول بگه شهید شدن شهید بودن میخواد نه جا نماز آب کشیدن...😔❤️
✨شهید بااخلاق آقا محمد رضا رستمی نژاد
تو که اون بالایی به خدا بگو یه نگاهی ام به ما زمینی های زندونی شده تو دنیا بکنه...😔
🌷یادش با ذکر #صلوات
@tashahadat313
روانشناسی قلب 60.mp3
12.28M
#فایل_صوتی_روانشناسی_قلب 60
🎧آنچه خواهید شنید؛
❣️ تنها منبع
براى تامین آرامش، نرمی و سلامت قلب شما؛
فقط خداست.
شما، باید هر روز،
قلبت رو به این منبع، وصل کنی،
و شارژش کنی😊
@tashahadat313
❇️#سیره_شهدا
🔵شهید مدافعحرم حامد سلطانی
♻️اهمیت خواندن قرآن
🦋به روایت همرزم شهید: با حامد زیاد ماموریت رفتم. شاید نزدیک به یکسال باهاش زندگی کردم؛ هروقت که با هم همسفر میشدیم، میدیدم حامد هرشب بعد از اینکه از عملیات میومدیم، قبل از خواب یهو غیبش میزد!
🍃میرفتم و میدیدم یه گوشه نشسته و دور از چشم بقیه با اون قرآنی که همیشه همراهش بود، مشغولِ خوندنِ قرآنه! بهش گفتم:«حامدجون! خیلی بهت دقت کردم! تو این همه ماموریت، هرشب میری یه گوشه و قرآن میخونی!»
🦋گفت:«ببین داداش! قرآن رو بخون حتی شده شبی یهصفحه! اونوقته که تأثیرش رو تو زندگیت میبینی! این پیوستهقرآنخوندن مسیر آدم رو مشخص و عاقبت بخیرت میکنه! نیازی نیست آنقدر بخونی که خسته بشی! تو بخون! شبی یهصفحه ولی بخون حتما!»
🍃بعدها که حامد شهید شد، وسایل توی جیبش رو که درآوردم، وقتی دیدم ترکشها تمام وسایلش رو سوراخ کرده بود، بگذریم...! از لحظه شهادتش به بعد تصمیم گرفتم قرآن رو بخونم! حتی یه صفحه!
@tashahadat313
#بیو ✨
به قول سهراب سپهری؛🤍🌱
به کوتاهی آن لحظهی شادی که گذشت، غصه هم میگذرد.🙃✨
@tashahadat313
#بیو ✨
به قول آیتالله حسینیِ تهرانی:
زندگی هیچ کس به شیرینیِ
زندگی عاشق و محبّ خدا نیست..!
@tashahadat313
#بیو ✨
#انتظار
#امام_زمان (عج)
یا صاحـِبَ الزَّمـان
من سخـت نمـے گیرم!
سخـت است جـهان بی تو💔
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 198 **
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 199
شاید نتانیاهو اینطور زندگی کرد و اینطور مُرد که به همهی اسرائیلیها بگوید حتی اگر متولد همینجا باشید و شناسنامهتان اسرائیلی باشد هم، همچنان راه به جایی نمیبرید و سرتان به سنگ میخورد؛ چون اینجا کشور شما نیست.
یادبود هرتسل مدفن جهنمیهاست؛ ولی هیچکس این را به روی خودش نمیآورد. همه دوست دارند تصور کنند اینجا یادبود قهرمانان ملی است و از گل و گیاه پرش کردهاند تا شبیه بهشت به نظر برسد. توی بهار، اگر قبر اسرائیلیها را نادیده بگیری، واقعا کوه هرتسل مثل بهشت است؛ سرسبز و زیبا.
مئیر هرئل مرده است و او را هم آوردهاند که اینجا به خاک بسپارند. مراسمش خلوت است؛ فقط ما خبرنگارهاییم و مقامات دولتی. حتی خانوادهای هم نیست. تابوت مئیر روی دست چند سرباز یگان تشریفات به سوی قبر میرود. تابوتش با پرچم اسرائیل پوشیده شده و سرود ملی اسرائیل را مینوازند. شبیه یک خالهبازی ست. سرود ملی الکی، پرچم الکی، قهرمان ملی الکی. مثل دروغی ست که همه باورش کردهاند درحالی که ته دلشان میدانند دروغ است.
مئیر را کنار قبر میگذارند و گالیا چند کلمه کوتاه درباره مئیر صحبت میکند؛ درباره تلاشهای مئیر برای برقراری امنیت و مبارزه با تروریستهای فلسطینی. البته از نقش مئیر در حمله به رفح حرفی نمیزند؛ حماقتی که اسرائیلیها را تا پیشانی در باتلاق جنگ غزه فرو برد و خفهشان کرد. بعد هم همه کمی سکوت میکنند؛ مثلا به نشانه احترام. و بعد مئیر برای همیشه زیر خاک میرود، میرود پیش بقیه جهنمیها و دل هیچکس برایش تنگ نمیشود.
بعد از تشریفات مسخره خاکسپاری و رباتوار خاکسپاری، مقامات در محاصره بادیگاردهاشان، میروند که سوار ماشینهای ضدگلولهشان بشوند و دنبال هرکدام هم چند عکاس و خبرنگار میدود. فقط من میمانم و جهنمِ بهشتمانند کوه هرتسل.
-تو الان نباید اینجا باشی!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 200
-تو الان نباید اینجا باشی!
این را صدایی از پشت سرم میگوید؛ ایلیاست. برمیگردم و میبینمش که با کت و شلوار و پیراهن سیاه پشت سرم ایستاده.
حتی کرواتش هم سیاه است؛ و این به نظرم برای کسی که خودش متوفی را کشته زیادی مبالغهآمیز است. اینجا هیچکس به اندازه ایلیا شبیه صاحب عزا نیست!
دست به سینه میایستم.
-پس باید کجا باشم؟
-باید برای مصاحبه امشب آماده بشی.
به سر تا پایش اشاره میکنم و میگویم: مثل یه سوسک سیاه شدی!
گردنش را خم میکند، به لباسهایش نگاهی میاندازد و خودش هم خندهاش میگیرد. بعد با حالتی غمگین میگوید: مرگ آقای هرئل عمیقا قلبم رو به درد آورد.
چشمانش را میبندد، دستش را روی قلبش میگذارد و با بغضی ساختگی پشت صدایش میگوید: اون مثل پدرم بود!
آرام میزنم به شانهاش.
-خیلی مسخرهای!
خندهای که نگه داشته بود از دهانش بیرون میریزد و من را هم به خنده وا میدارد. میگویم: اونی که قرار بود برام بیاری چی شد؟
مشتش را بالا میآورد و آن را باز میکند. در دستش یک فلش کوچک است. میگوید: یه صوت از جلسه محرمانه واداته. ایسر به طور ضمنی به کارش اعتراف کرده.
-فکر نکنم کافی باشه. ممکنه بگن کار هوش مصنوعیه.
-حتی اگه بگن هم آخرش آبروی ایسره که میره. غیر از اونم، چندتا از نامهها و اسناد پزشکی قانونی هست که درباره مرگ قربانیهاست و شباهت شکل مرگشون رو نشون میده، میشه با کمک اونا ثابت کنی که مرگ خودکشی نبوده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 201
روی پنجه پا بلند میشوم تا فلش را از دستش قاپ بزنم و میپرسم: اون یکی چیزی که قرار بود بهم بدی چی شد؟
دستش را بالا میبرد تا نتوانم فلش را بگیرم و یک لبخند پیروزمندانه میزند، از جنس لبخندهای دانیال. این مدل خندیدن اصلا به ایلیا نمیآید. ایلیای احساساتی نمیتواند ادای دانیالِ همیشه مسلط را دربیاورد و طوری رفتار کند که انگار همهچیز را درباره من میداند و اوضاع کاملا تحت کنترلش است.
چقدر هم از این مدل نگاه و خندیدن دانیال بدم میآمد؛ چون در برابرش احساس ضعف میکردم و بیدفاع بودم. الان هم که ایلیا دارد اینطوری میخندد و نگاه میکند و دستش را میکشد تا من نتوانم فلش را بگیرم، ازش لجم میگیرد.
با همان چهره مسخره و نقاب تسلط، فاتحانه میگوید: اونم برات آوردم. مثل آب خوردن بود.
ایلیا با عقب کشیدن دستش و بالا گرفتن فلش سعی دارد من را به بازی وا دارد؛ به این که روی پنجه پایم بپرم تا آن را بگیرم؛ ولی من در نقشه او بازی نمیکنم. دست از تلاش میکشم و دست به سینه و با اخم نگاهش میکنم. پاهایم را به زمین فشار میدهم و سعی میکنم نگاهم انقدر تیز باشد که نقاب تسلطش را سوراخ کند.
-اوه... چه عصبانی!
دستش را پایین میآورد و فلش را روی دو دست تقدیمم میکند؛ با تعظیمی کوچک.
-بهتره تسلیمش کنم تا مشمول غضب همایونی نشدم!
فلش را برمیدارم و بدون تشکر یا حرف دیگری داخل کیفم میاندازم. میگوید: حالا مطمئنی میتونی انجامش بدی؟
-معلومه!
و راه میافتم به سمت خروجی یادبود هرتسل. الان است که میان سنگ قبرهای پوسیدهی پر از نوشتههای عبری حالت تهوع بگیرم.
ایلیا مثل جوجه اردک دنبالم راه میافتد.
-خیلی به نظر جالب میاد. میتونم ازت یاد بگیرم؟
نیشخند میزنم.
-تو که معتقدی شدنی نیست!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۰ آبان ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 10 November 2024
قمری: الأحد، 8 جماد أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️25 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️35 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺42 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️51 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
@tashahadat313
#حدیث
🔅امیرالمؤمنین امام_علی علیهالسلام:
✍️ مِن تَوفيقِ الحُرِّ اكتِسابُهُ المالَ مِن حِلِّهِ؛
💠 از نشانههای توفیق انسان آزاده اين است كه مال را از راه حلال به دست آورد.
📚 شرح غررالحكم، ح۹۳۹۳
@tashahadat313
✍شهید از نگاه سردار سلیمانی:
پایگاه اصلی كه همه شهیدان ما طی كردند؛ پایگاه و مقام هجرت است كه این پایگاه جایگاه مهم رسیدن به شهادت است شهیدان از جمله شهید عطری از شهدای گیلانی مدافع حرم، از فرزند خودش دل كند و به سوی تكلیف حركت كرد، اولین پایه رسیدن به مقام شهادت همین مسئله هجرت از مقامات خود، مال، دلبستگی ها و زیبایی های خود است شهدا این هجرت را در تمام ابعادش در حد كمال انجام دادند، این هجرتی است كه اگر در انسان صورت گیرد ولو اینكه به مقام شهادت نرسد، او از اجر عظمای الهی بهره مند خواهد شد.
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
@tashahadat313
روانشناسی قلب 61.mp3
12.16M
#فایل_صوتی_روانشناسی_قلب 61
🎧آنچه خواهید شنید؛
❣️چرا بعضیا
تادستاشون رو به دعا بلند میکنند؛
از اجابت،سرشار میشن؟
💓وچرا صدای قلب بعضیا،اصلا به آسمون نمیرسه؟
فرق اينا باهم، چيه؟
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️خدا درجات شهید مظلوم رییسی را متعالی فرماید که مردم خط قرمز او بود
🔹رحمت و رضوان خدا بر او
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 201 روی پ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 202
نیشخند میزنم.
-تو که معتقدی شدنی نیست!
شانه بالا میاندازد.
-شایدم باشه. به هرحال من تاحالا این کارو نکردم؛ ولی اگه یادش بگیرم خیلی به نفعم میشه.
-مثلا میخوای چکار کنی؟ اثر انگشت رئیس بانک مرکزی رو جعل کنی و بری بانک بزنی؟
ایلیا صدایش را پایین میآورد؛ پایین و موذیانه.
-تاحالا درباره اثر انگشت گالیا فکر کردی؟
ناگهان از راه رفتن باز میمانم. سر جایم میایستم و برمیگردم به سمت ایلیا که در نگاهش شیطنت و شوق به خرابکاری موج میزند؛ مثل یک پسربچه تخس در یک بعدازظهر تابستانی.
من اما بجای این که همبازی این پسربچه تخس بشوم، مثل مادر باتجربهای میگویم: اون منبع مُرده هم از این ایدهها داشت، آخرشم همینطوری خودشو به کشتن داد.
مثل یک مادر باتجربه لبخند میزنم؛ یک لبخند کشدار و دنداننما و مسخره. گوشه لبهای ایلیا به پایین متمایل میشوند.
-ما حواسمون هست. مثل اون اشتباه نمیکنیم.
ناخودآگاه میزنم زیر خنده.
-تو؟
ایلیا با چشمان بیرونزده به من که نزدیک است از خنده غش کنم نگاه میکند. میان خندهام بریده بریده میگویم: هیچکس به اندازه اون بدبخت حواسش به همهچی نبود. اونوقت توی سربههوا میخوای مثل اون اشتباه نکنی؟ تو ده برابر بدتر اون گاف میدی!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 203
خندهام را جمع و جور میکنم و انگشت اشارهام را برای ایلیا بالا میآورم؛ دقیقا جلوی صورتش.
-گوش کن پسر خوب! بذار من کارمو بکنم و هرکار گفتم رو انجام بده. به موقعش حال گالیا رو هم میگیریم، باشه؟
***
دستم را زیر چانه زده بودم و فقط نگاهش میکردم.
آن لحظه برایم مهم نبود که حسگر اثر انگشت کیفپول میتواند بافت زنده را از تقلبی تشخیص دهد یا نه؛ این هم مهم نبود که فیلم مصاحبه دیشب تلما توی رسانههای جمعی اسرائیلی پربازدید شده بود.
تنها چیزی که مهم بود این بود که تلما وقتی اثر انگشت دانیال را دید، چشمانش برق زد و گفت: عالیه، خیلی باکیفیته!
تنها چیزی که مهم بود این بود؛ این که تلما نتیجه کار من را دیده بود و ذوق کرده بود و من توانسته بودم باد به غبغب بیندازم و بگویم: خب معلومه، الکی که نیست! از پایگاه دادههای بیومتریک سازمان کش رفتم.
دلم میخواست یک ساعت درباره کیفیت اسکنرهای سازمان در اسکن اثر انگشت حرف بزنم و در مهارت خودم برای هک؛ دلم میخواست سرم را بالا بگیرم و بگویم هرچه تلما سفارش بدهد را از پایگاههای داده سازمان میدزدم و دو دستی تقدیمش میکنم؛ بگویم هیچ سد امنیتیای نیست که نتوانم از آن بگذرم.
ولی زدن این حرفها هم مهم نبود. مهم این بود که من میتوانستم دستم را زیر چانه بزنم و ببینم که تلما چطوری اثر انگشت را جعل میکند و میل به یاد گرفتن بهانهای شود که بتوانم خوب و با دقت نگاهش کنم. وقتی نگاهش کنم که حواسش نباشد. وقتی که حسابی سرگرم کار باشد و چندتار مویی که توی صورتش میریزد را با بیحوصلگی کنار میزند. انگار آن لحظات تلما کاملا خودش بود، خود خودش. و من دوست داشتم خود تلما را ببینم؛ سلما را.
-یه سوال، حسگرهای جدید میتونن فرق پوست آدم رو با چیزای دیگه بفهمن؟
این را تلما پرسید؛ درحالی که داشت به تصویر باکیفیت اثر انگشت دانیال در نرمافزار پردازش تصویر ور میرفت. یک لحظه با خودم گفتم خوش به حال دانیال که تلما انقدر با دقت به اثر انگشتش نگاه میکند! و جواب تلما را دادم.
-آره، بیشترشون میتونن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت ۲۰۴
جواب تلما را دادم.
-آره، بیشترشون میتونن.
دلم نمیخواست این را بگویم؛ چون ممکن بود ناامید شود و دست از کار بکشد. تلما ولی پرسید: چطوری؟
-معمولا دوتا راه آسون براش وجود داره؛ یکی محاسبه الکتریسیته ساکن روی انگشت، یکی هم حسگرهای حرارتی و اشعه مادون قرمز. البته روشهای پیچیدهتر هم هست که بافت زنده رو تشخیص بده.
تلما نگاهم کرد، نگاهش روی صورتم ثابت ماند و دستانش از حرکت ایستاد. دوباره آن چند تار موی سرکش از پشت گوشش به صورتش فرار کرده بودند و او دوباره کنارشان زد.
-نمیدونی این دستگاه از کدوم روش استفاده میکنه؟
-نه.
-خب چرا زودتر بهم نگفتی؟
احساس خطر کردم؛ اگر کار من در نظرش بیارزش میشد، اگر از دستم عصبانی میشد... با این حال خودم را نباختم.
-بهت گفته بودم ممکنه جواب نده.
تلما اخم کرد؛ ولی اخمش از سر عصبانیت نبود. از آن اخمها بود که وقتی میخواست فکر کند روی صورتش مینشست. زیر لب گفت: چرا به ذهنم نرسیده بود؟
به تقلا افتادم تا حرفی که زدم را جبران کنم.
-خب شایدم همیشه درست کار نکنه... ما که نمیدونیم. به هرحال امتحانش ضرر نداره.
اخمش باز نشد.
-تو راه دیگهای برای باز کردنش پیدا نکردی؟
-دارم روش فکر میکنم. تو چطور؟ یادت نیومد دانیال بهت رمز رو داده باشه؟
سرش را تکان داد و باز هم موهایش را عقب زد. دوباره مشغول اثر انگشت شد. گفتم: تو قبلا این روش رو امتحان کردی دیگه؟ جواب داده مگه نه؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313