🖇فــــرازے از وصیتنـامہ
💌ای حسین عزیز درست است که در صحرای کربلا با تو نبودیم تا به یاریت بشتابیم و از آن ظالمانی که تو و یارانت را مظلومانه به شهادت رساندند، #انتقام بگیریم اما امروز فرزند برومندت پرچم به زمین افتاده اسلام را برداشته و ندای «هل من ناصر ینصرنی» سر داده است و چون کوفیان نخواهیم بود که او را تنها بگذاریم.
💔حسین جان! اگر کوفیان تو را دعوت کردند ولی به عهد خود وفا نکردند و تو را تنها گذاشتند، ما فرزند عزیزت، امام خمینی را که در فرودگاه ندا دادیم «قلب ما باند فرودگاه تو است خمینی» و گفتیم «ما همه سرباز توییم خمینی» تنها نخواهیم گذاشت و تا آخرین قطره خون خود سر بیعت خود باقی خواهیم ماند.
🥀شهید نعمت الله سعیدی🥀
🏴 @taShadat 🏴
زن ها کجای #انتقام هستند؟
مردم دارند به رهبری پیام میدهند و تقاضا میکنند که «هر طور شده انتقام خون حاج قاسم را بگیرید». خب قوم موسی هم که گفتند تو و خدایت بروید مبارزه کنید ما اینجا نشسته ایم!
مردم! انتقام را فقط در موشک های #سپاه و ارتش جستجو نکنید. یادتان باشد آمریکایی که حاج قاسم را ناجوانمردانه شهید کرد، همان آمریکایی است که میخواهد حجاب را از سر دختران این کشور بردارد.
آمریکایی که در حق سردار اسلام جنایت کرد، همان است که میخواهد واژه مادر در این سرزمین دیگر #مقدس نباشد.
ایها الناس! این آمریکای خبیث و این شیطان اکبری که دستش به خون مالک اشتر انقلاب آلوده شد همان آمریکایی است که میلیاردها دلار برای ترویج فساد و فحشا در کشورهای اسلامی هزینه میکند.
مردم! آمریکا اگر حاج قاسم را ترور کرد، خیلی سال است که تلاش میکند که #نمیتوانیم را در جان من و توی ایرانی مسلمان فرو کند..
باید باور کنید این آمریکا فقط دشمنِ حاج قاسم نیست.. این آمریکا دشمن خانواده های ماست.دشمن عزت ماست.. دشمن ایمان ماست.دشمن دین ماست
چشمتان فقط به موشک های سپاه و ارتش نباشد.اصلا برای #انتقام منتظر مردها هم نباشید.مگر برای #انقلاب معطل مردها ماندیم؟
امروز روزِ #انتقام_فرهنگی است. از قاتلی که دستش به خون خانه و خانواده و ذهن و ایمان مردم ما آلوده است. و نبض این مبارزه فرهنگی دست زنهاست.
بسم الله.. اگر چادر به سر داریم مدیون خون حاج قاسم هاییم. ادای دین به شهید، ادامه راه اوست. یعنی مبارزه.. یعنی انتقام
همین امروز، همین الان، برای زندگی ات تصمیم بگیر و قیام کن برای ساختن جامعه ای عاری از فرهنگ غربی
🏴 @taShadat
🔴تلنگر ❗️
"امتحانات نزدیک #ظهور بسیار سخت است..."
🍃🌸سحر جمعه ای تا چشم باز کردیم علمدارمان اِرباً اِربا شده بود..
سوختیم،
خروشیدیم،
درصحنه حاضرشدیم،
دنیارا از هیبتمان ترساندیم..
خوشحال از شکوهی که آفریدهایم و سربلندی که از این امتحان به دست آوردهایم منتظر #انتقام بودیم...
دشمن،،، امّا بیکار ننشسته بود
تمام سپاه شیطان دور هم جمع شده بودند تا پیروزیمان را کمرنگ کنند
کدام پیروزی؟
🌷پیروزی #اتّحادمان: خون سردار همه ما را گرد هم آورد، ترک ولَرو کُرد وفارس بلوچ و ترکمن هرکس با هرسلیقه ای
همه جمع شدیم سیلی شدیم بر صورت دشمن نواختیم..
🌷پیروزی #دشمن_شناسی_مان: سیاسی و غیر سیاسی، چپ و راست، همه با هرسلیقه ای مشت شدیم و بر دهان دشمن کوبیدیم...
اما امتحان به این سادگی ها هم نبود!!!
[با علی در بَدر بودن شرط نیست
ای برادر نهروان در پیش است..]
دست حکمت الهی به کار افتاد و #امتحانی #سخت_تر رقم زد.
اشتباهی که داغدارمان کرد،
بماند که دستهای شیطان از پس این اشتباه آشکار است...
اما ما میگوییم اشتباه...
و دوباره قرار است من و تو در بوته آزمایش محک پایمردی و #ولایتمداری بخوریم...
عدّه ای سکوت کردند، عدّه ای مُردد شدند، عده ای گامهایشان لرزید، عدّه ای که تا دیروز با بیگانگان قهر کرده بودند دوباره پای بی بی سی و سی ان ان نشستند و عده ای...
🍃رفیق !
امتحان سخت است و #دشمن روی #جهل ما حساب کرده .
⭕️مبادا اجازه دهیم دشمن بر موج نادانی مان سوار شود و شیرینی و #شکوه_اقتدارمان را کمرنگ کند...
چهل سال است دست یاوری امام زمان را دیده ایم،
چهل سال است با رهبری حکیمانه پیرِ خراسانیمان از تمام ابتلائات عبور کرده ایم...
حال نیز گوشمان به لبهای ولیّ است وجانمان آماده برای فدایی شدن.
این درسی است که از #حاج_قاسم فراگرفتیم..
🌷 @taShadat 🌷
#امام_حسین (ع):
🔶 خداوند قائم ما را از پس پرده #غیبت بيرون مى آورد و آن گاه او از ستم گران #انتقام مى گيرد.
📙إثباة الهداه، ج 7، ص 138
🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_دوم 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_سوم
💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد...
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_نوزدهم 💠 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_بیستم
💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای #انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید.
یکی از #مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش شید!»
💠 بدن لمسم را بهسختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد.
او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما #وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام میآید.
💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت بهسرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش #داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم.
رزمندهای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک #ارباً_ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلولههای خمپاره را جا زد و با فریاد #لبیک_یا_حسین شلیک کرد.
💠 در #انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و بهسرعت برگشت.
چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 تکیهام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانیام شکسته است.
با انگشتش خط #خون را از کنار پیشانی تا زیر گونهام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ #صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد.
💠 فهمید چقدر ترسیدهام، به رزمندهای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونیام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید :«داعشیها پیغام دادن اگه اسلحهها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.»
💠 خون #غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟»
عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم #امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!»
💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار #موصل حراجشون کردن!»
دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد.
💠 اگر دست داعش به #آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل!
صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ #اماننامه داعش را با داد و بیداد میداد :«این بیشرفها فقط میخوان #مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!»
💠 شاید میترسید عمو خیال #تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! #حاج_قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟»
اصلاً فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!»
💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه #مقاومت کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!»
عمو تکیهاش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت #وعده داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!»
💠 ولی حتی شنیدن نام اماننامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد.
چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته #خدا را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅
•♡ټاشَہـادَټ♡•
ٺـٰاشھـادت!'
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #چهل_وشش که دوباره دستور داد _برو صورتت رو بشور تا من 🔥ا
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #چهل_وهفت
از زیر روبنده از 🔥چشمان بسمه🔥 شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد
_ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!
و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند..
و من تازه فهمیدم...
ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد #عملیاتی همراهمان آمده است...
بسمه روبنده اش را پایین کشید و رو به من تذکر داد
_تو هم #بردار، اینطوری ممکنه #شک کنن و #نذارن وارد حرم بشیم!
با دستی که به لرزه افتاده بود،...
روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید..
و بسمه خبر نداشت...
خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد
_کل رافضی های داریا همین چند تا خونواده ایه که امشب اینجا جمع شدن فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!
باورم نمیشد...
برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش #ازقتل_عام این شیعیان قند آب میشد..
که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد
_همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به هم بریزیم، دیگه بقیه اش با ایناس!
نگاهم در حدقه چشمانم از وحشت میلرزید..
و میدیدم #وحشیانه به سمت حرم قشون کشی کرده اند..
که قلبم از تپش افتاد...
ابوجعده کمی عقبتر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید..
که بسمه🔥دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند
_امشب #انتقام فرحان رو میگیرم!
دلم در سینه دست و پا میزد..
و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف میبافت
_سه سال پیش شوهرم تو کربلا تیکه تیکه شد تا چند تا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
ٺـٰاشھـادت!'
رمان ✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_نود_دو 💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارست
✍️رمان #دمشق_شهر_عشق
قسمت #نود_سه
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد
:«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد
:«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد
و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد
و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :
«همینجا بمون، زود برمیگردم!»
و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید،
فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد
:«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن،
از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید
:«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم
....
به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم
:«برا چی؟»...
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷