#بسم_الله
#و_دگر_هیچ_جز_شهادت🕊
🔹15 مرداد ماه سالروز شهادت روحانی محبوب جبهههای نبرد است.
🔸شهید مصطفی ردانی پور،متولد اصفهان بود،که از موسسین لشکر 14 امام حسین(ع) و فرمانده قرارگاه فتح نیز بود،توانایی بسیاری درمیدان جهاد از خود نشان داد و در کمتر از 3 سال سطوح فرماندهی رزمی را تا سطح قرارگاه طی کرد.
🔹او با شروع جنگ تحمیلی، به همراه عدهای از همرزمان خود از«کردستان» وارد جنوب شد و با نیروهای اعزامی ازاصفهان (سپاه منطقه 2) که در نزدیکی آبادان «جبههی دارخوین» مستقر بودند، شروع به فعالیت کرد.
🔸ایشان باتجربهای که از کار در جبهههای کردستان داشت، سلاح بر دوش، به تبلیغ و تقویت روحی رزمندگان میپرداخت و بابرگزاری جلسات دعا و مجالس وعظ و ارشاد، نقش مؤثریدر افزایش سطح آگاهی و رشد معنوی رزمندگان ایفا مینمود و در واقع وی را میتوان یکی از منادیان به حق وتوجه به حالات معنوی در جبههها نامید.
#شهیدمصطفی_ردانی_پور
#یادش_باصلوات
🆔 @tashadat
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌼با #روزه مرا صبور کن، بسم الله
🍃از خاطر من عبور کن #بسم_الله
🌼 #افطاروسحر تو♥️را تبسم کردم
🍃ای جانِ جهان #ظهورکن، بسم الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفـرج🌸🍃
🌷 @taShadat 🌷
ٺـٰاشھـادت!'
قسمت یازدهم .🚫این داستان واقعی است🚫 . #فرزند_کوچک_من هر روز که می گذشت #علاقه ام بهش بیشتر می شد
قسمت دوازدهم
🚫این داستان واقعی است🚫
.
#زینت_علی
.
.
مادرم بعد کلی دل #دل کردن، حرف پدرم رو گفت
بیشتر نگران علی و #خانواده اش بود و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده
تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود #خونه ، چشمم که بهش افتاد #گریه ام گرفت نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم#خنده روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد
چقدر گذشت؟ نمی دونم
مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین _شرمنده ام علی آقا ، دختره!! نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش با همون حالت، رو کرد به مادرم
#حاج_خانم ، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو #تنها بزارید
مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه #اشک نبود
با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود
_خانم#گلم
آخه چرا ناشکری می کنی؟
دختر #رحمت خداست
#برکت زندگیه
خدا به هر کی نظر کنه بهش #دختر میده
عزیز دل #پیامبر و #غیرت آسمان و زمین هم دختر بود...
و من بلند و بلند تر گریه می کردم
با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق
با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...
بغلش کرد و در حالی که #بسم_الله می گفت و #صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت#بچه کنار داد
چند لحظه بهش خیره شد
حتی پلک نمی زد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه های اشک از چشمش سرازیر شد
گفت:
_بچه اوله و این همه زحمت کشیدی
حق خودته که اسمش رو بزاری اما من می خوام پیش دستی کنم!
مکث کوتاهی کرد #زینب یعنی #زینت پدر....
پیشونیش رو بوسید
#خوش_آمدی
#زینب_خانم :)
.
و من هنوز گریه می کردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی....
🌷 @taShadat 🌷