آی شهدا...
#نوکرتون که بودم...🍃😞
دیگر توان ماندن نیست!
این روزها #اشک امان نمی دهد!😭
دل #بی_قرار تر از همیشه می تپد!
و #نَفَس به سختی بالا می آید...☘
هوای #شهادت در جان مان افتاده...
آی شهدا...
به رسم #نوکری...
به #جان بی توان...
به #اشک بی امان...
به #دل بی قرار...
به #نفس های به شمارش افتاده...
#دریابید...
دعایم کن...
وقتی می گویم:
دعایم کن!
یعنی دیگر کاری از دست #خودم برای خودم بر نمی آید...
من به #شهادت محتاج ترم تا #زندگی!
پس؛
برایم در این روز ها #شهادت بخواه...
فقط شهادت...😭
@taShadat
#بین_الحرمین
#شهیدمحمدحسین_محمدخانی
در حال روضہ خواندن....
برای #دلم بخوان و نفس بزن
ڪہ دیده #دل سالهاست خشڪ است 😭
شادی روحش صلواتـــــ❤️
▪️ @taShadat ▪️
#درخواستے_کاربر
ٺـٰاشھـادت!'
قسمت یازدهم .🚫این داستان واقعی است🚫 . #فرزند_کوچک_من هر روز که می گذشت #علاقه ام بهش بیشتر می شد
قسمت دوازدهم
🚫این داستان واقعی است🚫
.
#زینت_علی
.
.
مادرم بعد کلی دل #دل کردن، حرف پدرم رو گفت
بیشتر نگران علی و #خانواده اش بود و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده
تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود #خونه ، چشمم که بهش افتاد #گریه ام گرفت نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم#خنده روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد
چقدر گذشت؟ نمی دونم
مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین _شرمنده ام علی آقا ، دختره!! نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش با همون حالت، رو کرد به مادرم
#حاج_خانم ، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو #تنها بزارید
مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه #اشک نبود
با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود
_خانم#گلم
آخه چرا ناشکری می کنی؟
دختر #رحمت خداست
#برکت زندگیه
خدا به هر کی نظر کنه بهش #دختر میده
عزیز دل #پیامبر و #غیرت آسمان و زمین هم دختر بود...
و من بلند و بلند تر گریه می کردم
با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق
با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...
بغلش کرد و در حالی که #بسم_الله می گفت و #صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت#بچه کنار داد
چند لحظه بهش خیره شد
حتی پلک نمی زد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه های اشک از چشمش سرازیر شد
گفت:
_بچه اوله و این همه زحمت کشیدی
حق خودته که اسمش رو بزاری اما من می خوام پیش دستی کنم!
مکث کوتاهی کرد #زینب یعنی #زینت پدر....
پیشونیش رو بوسید
#خوش_آمدی
#زینب_خانم :)
.
و من هنوز گریه می کردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی....
🌷 @taShadat 🌷
#خاطرات
#محمدحسن خیلی هیئتی بود...
توجه ویژه ای به برپایی مجالس اهل بیت علیهم السلام⚘داشت.
حتی در ایام محرم چند روز قبل از #شهادتش که سوریه بود ، با دوستش تماس می گیره و از دلتنگی اش نسبت به #هیئت میگه که تو این ایام هیچ جا #هیئت نمیشه...
🍃⚘🍃
آقای صابر خراسانی هم تعریف می کردند: بعضی اوقات که وارد هیئت می شدم می دیدم #آقا رسول جلوی در ایستاده می گفتم چرا اینجا؟!
می گفت هیئتمونه باید جلوی در وایسم!..
🍃⚘🍃
سال 88تو جریان فتنه کلا چند روز وسط،معرکه بود.
🍃⚘🍃
از زبان دوست و همرزم داداش رسول 👇
#محمدحسن خلیلی واقعا #دل شیری داشت. اینکه یک جوان کم سن و سال که برای اولین بار در مناطق جنگی حضور می یافت و قرص و محکم با حوادث خونین بار و وحشتناک جنگ در سوریه برخورد می کرد، جای مباهات است. به نظر من جنگ #سوریه از نادر جنگهای کثیفی است که تاکنون، جهان شاهد آن بود. حال، جوانی چون #محمدحسن خلیلی که #اولین بار این جنگ وحشیانه را تجربه می کرد و در آن خوش بدرخشد، ارزش بالایی دارد.
🍃⚘🍃
شاهد حرف من این است که یکی از عملیاتها مجبور شدیم برای تخلیه ی یکی از مجروحین خودی که از قضا #فرمانده ی عملیات هم بود وارد عمل شویم.
3⃣
🌷 @tashadat 🌷
🍃⚘🍃
🍃به مجرد این که حرف به حرف نامت، ذهنم را چراغانی میکند #آوینی دیگری در ذهنم متجلی میشود. در زمانی که شهر در #آرامش_مطلق است و دور از هر گونه هیاهو و آشوبی، فارغ از نوای شبانه آژیر های خطر، فارغ از بمب و خمپاره و تیراندازی های بیستو چهار ساعته، آوینی دیگری #متولد میشود❤
🍃 شهید هادی باغبانی، #مستندسازی که از همان روز های آغازین نبرد #سوریه بههمراه مستندسازان دیگر برای ثبت دقیق جنایات سلفیها و تکفیریها در این کشور حضور پیدا کرده بود، #خبرنگار و مستندساز بابلسری قصه ی ما در درگیریهای مناطق حاشیهای #دمشق توسط تروریستهای تکفیری جبهه النصره به شهادت رسید😔
🍃قطع به یقین مسیر #شهادت برای هرکسی باز نیست، #دل خالص و روحی بزرگ میخواهد. چراکه لازمه آن دست شستن از همه ی بود و نبودهای #دنیاست. چیزهایی که فکرت را به خود اسیر کرده و هر لحظه و ثانیه برای رسیدن به آنها تلاش میکنی😓
🍃باید گامنخست را در دوری از آنها برداری، تا بتوانی از دنیای پر ازهوا، هوس و خواهشهای نفسانی دور شوی. شهید هادی باغبانی از جمله کسانی بود که نخستین گام شهادت را با حمایت از مردم سوریه برداشت🌹
🍃کاش برسد روزی که دنیا را از زاویه نگاه شهید باغبانی و امثال ایشان ببینیم
#خالصانه برای خدا گام برداریم و #مخلص_فی_الارض باشیم نه #مفسد آن... و خود را از #بهشت جهالتمان نجات دهیم😭
🍃به مناسبت سالروز #شهادت #شهید #هادی_باغبانی
✍نویسنده : #زهرا_حسینی
📅تاریخ تولد : ۱۵ شهریور ۱۳۶۲
📅تاریخ شهادت : ۲۸ مرداد ۱۳۹۲.دمشق
🥀مزار شهید : گلزار شهدای امامزاده سید ابراهیم بابلسر
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
. قالیِ #دل را بتڪانیم
۞ قَلبُ شَهرِ رَمَضانَ لَيلَةُ القَدرِ ...۞
°•| بِ عَ لِ یٍّ
بِ عَ لِ یٍّ
بِ عَ لِ یٍّ |•°
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!
.
اولین کوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی...
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم...
.
.
دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا...
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از کوچه گذشتم...
.
.
به سومین کوچه رسیدم!
شهید محمد حسین علم الهدی...
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
.
.
به چهارمین کوچه!
شهید عبدالحمید دیالمه...
آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی!؟
برای دفاع از #ولایت!!؟
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...
.
.
به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران...
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم...
.
.
ششمین کوچه و شهید عباس بابایی...
هیبت خاصی داشت...
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس،نگهبانی #دل...
کم آوردم...
گذشتم...
.
.
هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی...
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم...
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم...
.
.
هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند...
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند...
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب...
.
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان...
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود...
.
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد...
#تمام
.
.
.
.
از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت...
#شهدا
گاهی،نگاهی...