eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۲۷ و ‌۲۸ موقع خرید، آیه تمام مدت دنبال پیدا کردن لباسی مناسب برای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🇮🇷قسمت ۲۹ و ‌۳۰ ارمیا: _برگشتم یه سفر بریم مشهد، صبح به محمد زنگ زدم بهش گفتم، تو هم کاراتو هماهنگ کن که یه سفر دسته‌جمعی بریم ****** ارمیا که رفت، چیزی در خانه کم بود. نگاهش که به قاب عکس‌ها می‌افتاد، چیزی در دلش تکان میخورد؛ روزهای سختی در پیش رویش بود. دو هفته از رفتن ارمیا گذشته بود ، و آخر هفته همه در خانه‌ی محبوبه خانم جمع شده بودند. رها و سایه و آیه درحال انداختن سفره بودند که صدای زنگ خانه بلند شد. زینب به سمت در دوید و گفت: _بابا اومد... آیه بشقاب به دست خشک شد. نگاه‌ها به در دوخته شد که ارمیا با دستی که وبال گردنش شده بود و ساکش همراه دستان کوچک زینب در دست دیگرش بود ،وارد خانه شد. صدایش سکوت خانه را شکست: _سلام؛ چرا خشک شدید؟! بشقاب از دست آیه افتاد. همه‌ی نگاه‌ها به آیه دوخته شد. ارمیا ساک و دست‌های زینب را رها کرد و به سمت آیه شتافت: _چیزی نیست، آروم باش! ببین من سالمم؛ فقط یک خراش کوچولوئه باشه؟ منو نگاه کن آیه... من خوبم! نگاه آیه به دست ارمیا دوخته شده بود ، و قصد گرفتن نگاه نداشت. رها لیوان آبی مقابل آیه گرفت. ارمیا لیوان را با دست چپش گرفت و به سمت لب‌های آیه برد: _یه کم از این بخور، باشه؟ من خوبم آیه؛ چرا با خودت اینجوری میکنی؟ کمی آب که خورد، رها او را روی مبل نشاند. ارمیا روبه‌رویش روی زمین زانو زد: _خوبی آیه؟ آیه نگاه به چشمان ارمیا دوخت: _چرا؟ ارمیا لبخند زد: _چی چرا بانو؟ +تو هم میگی بانو؟ _کمتر از بانو میشه به تو گفت؟ +چرا؟ _چی چرا؟ بگو تا جوابتو بدم! آیه: چرا همه‌ش باید دلم بلرزه؟ +چون دل یه نلرزه! آیه: _نه سال دلم لرزید و جون به سر شدم، سه سال مرد خونه شدم، دوباره لرزه‌ی دلم شروع شد؟ ارمیا: _مگه نمیخوای دل آروم باشه؟ آیه سری به تایید تکان داد. ارمیا هنوز لبخندش روی لبش بود: _دل دل نزن، من بادمجوِن بمم، آفت ندارم؛ عزرائیل جوابم کرده بانو! آیه: _یه روزی سیدمهدی هم گفت نترس من بادمجون بمم، میبینی که بادمجون که نبود هیچ، رطب مضافتی بود! ارمیا: _یعنی امیدوار باشم که منم یه روز رطب مضافتی بشم؟ آیه اخم کرد. زینب خود را در آغوش ارمیا جا کرد. ارمیا زینبش را نوازش کرد و نگاهش هنوز به آیه‌اش بود. اخمهایی که نشان از علاقه‌ای هرچند کوچک داشت. علاقه‌ای که شاید برای خاطر زینب نصیبش شده بود... آیه: _خدا نکنه، دیگه طاقت ندارم! ارمیا: _نفرینم میکنی بانو؟ آیه: _تو تمام حرفای سیدمهدی رو حفظ کردی؟ ارمیا: _چطور مگه؟ آیه: _اونم همینو بهم گفت، وقتی گفتم خدا نکنه سوریه برات اتفاقی بیفته... ارمیا: _من حتی خوب نمیشناختمش! آیه: _خیلی شبیه اون شدی! ارمیا: _خوبه یا بد؟ آیه: _نمیدونم! دست حاج علی روی شانه‌ی ارمیا نشست: _رسیدن به خیر، پاشو که سفره معطل مونده! یه آب به دست و صورتت بزن و لباس عوض کن و بیا! ارمیا بلند شد و گفت: _پس یه کم دیگه برام امانت‌داری کنید تا برگردم!