eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
•••🥀••• [همسرشهید🌹] روزهای زندگی مشترکمان یکی پس از دیگری می‌گذشتند. در کنار هم رسیدگی به کارهای خانواده همواره عبادت کردن و کمک به مردم نیازمند را مدنظر داشتیم. زینب کوچک‌مان پنج‌ساله بود و جان محمدجواد به او بسته بود. در همین روزهای خوش بود که فهمیدیم خدا هدیه‌ دیگری برای‌مان در نظر گرفته و نام فرزند دوم‌مان را حسین گذاشتیم. خوشبختی‌مان دیگر تکمیل بود و هیچ‌چیز از زندگی نمی‌خواستیم. مهم‌ترین ویژگی محمدجواد توجه و حساسیت زیاد به مصرف بیت‌المال بود. تمام دغدغه‌اش پایگاه بسیج محله بود و می‌گفت:«پایگاه دست من امانت است.» هنوز مدت زیادی از تولد حسین نگذشته بود که خبرهای تازه‌ای در خانه‌مان پیچید.همه در بهت این تصمیم بزرگ مانده بودند؛ اما من و همسرم مصمم به انجام این تصمیم بودیم و انگار زمان سپاسگزاری از هدیه خدا رسیده بود. برای پدری چون محمدجواد گذشتن از من و بچه‌ها سخت‌ترین کار دنیا بود،اما چیزی در درونش به‌هم‌ریخته بود و انگار زمان عمل بود.باید می‌رفت تا به وعده‌هایی که در مناجات داده بود عمل می‌کرد و من علی‌رغم تمام سختی‌ها مشوقش بودم و در دلم می‌گذشت «و کفی الله المومنین القتال و کانَ اللهُ قویاً عزیزاً» کم‌کم باید از عزیزترین‌مان دل می‌کندیم. محمدجواد خوشحال به نظر می‌رسید و به بقیه می‌گفت «از همین حالا مرا شهید محمدجواد قربانی صدا بزنید.» برای اعزام آماده بود و حس می‌کرد که بالاخره به آرزویش دارد می‌رسد.مزارش رامشخص کرد.. لحظه وداع سخت بود. آشوبی در دل داشتم. زمان خداحافظی برایم لحظه جان کندن بود. محمدجواد، زینب، عزیز دردانه‌اش را بوسید و بعد حسین را در آغوش گرفت، حسینی که هنوز نمی‌توانست درک کند پدرش دارد برای چه می‌رود. زمزمه رفتن دوباره محمدجواد در خانه شروع شد. همه می‌دانستیم که هیچ تضمینی به بازگشت محمدجواد نیست، اما خود محمدجواد هوایی بود و می‌خواست دوباره به جنگ بازگردد و باکی از اینکه برنگردد نداشت. زینب که بیشتر به پدرش وابسته بود بی‌قراری می‌کرد و محمدجواد دائم دختر کوچک‌مان را می‌بوسید. قبل از رفتن زینب از پدر قول گرفت که موقع برگشت عروسکی برایش بیاورد. درسوریه کربلایی دیگربرپا بودو آنها که یزید زمانه‌شان را شناخته بودند  تنفگ به دست می جنگند و در راه آزادی بارگاه حضی زینب مخلصانه پیش میروند.محمدجواد و همرزمش ترکش میخورند.دوستش شهیدمیشود. خیلی زود او را به بیمارستان حلب و پس‌ از آن به تهران منتقل می‌کنند. دردهای جسمانی محمدجواد را اذیت می‌کند اما جز ذکر یا زینب و یا رقیه چیزی نمی‌گوید. با شنیدن خبر مجروحیت او به تهران رفتم و با بی‌قراری تمام به دیدن مرد زندگی‌ام رفتم. هرگز در زندگی‌ام آن‌قدر غصه‌دار نبودم، اما با یاد حضرت زینب سخت و استوار به دیدار همسرم رفتم. چند روز بعد محمدجواد از بیمارستان مرخص شد و به دیدار فرزندان‌مان آمد. محمدجواد که وارد خانه شد فرزندان‌مان را تنگ در آغوش گرفت و زینب عزیزش را بویید و بوسید. اما این خوشحالی دیری نپایید..شاید فقط۴۵ دقیقه و دوباره حال محمدجواد بد شد و دیگر خانه رنگ پدر ندید. وقتی خبر شهادت محمدجواد را شنیدم، آرزو کردم که دیگر لحظه‌ای پس از او زنده نباشم، اما چه می‌کردم، این راه سپاسگزاری از هدیه خداوند بود و به رضای خدا باید راضی می‌بود. پس از شهادت، دوستان محمدجواد عروسکی برای زینب آوردند و محمدجواد این‌گونه به آخرین قولش وفا کرد. •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
💠به اين طرف و آن طرف ننگــريد. فقط نگاه ڪنيد به نائــب امـــام زمانتــان تا فــريب نخـــوريد. در گــرداب غيبــت‌ها و تهمــت‌ها نيفتيد. خدا گــواه است ڪه اين بدگويي‌ها ايمــان را مي‌خـورد و انســان را از روحــانيت اخــراج می‌ڪند. لذت مناجات با خدا را از بيـن می‌بــرد.
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۲۶ آبان ۱۴۰۲ میلادی: Friday - 17 November 2023 قمری: الجمعة، 3 جماد أول 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️10 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️30 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️40 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️47 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌹 امام جواد عليه السلام🌹 : الأيامُ تَهتِكُ لَكَ الأمرَ عَنِ الأسرارِ الكامِنَةِ ؛ امام جواد عليه السلام : روزگار رازهاى نهان را بر تو آشكار مى كند .
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا #شهید_عباس_کریمی_قهرودی نام پدر: احمد ولادت:1336(کاشان) شهادت: 1363/12/23(عملیات بدر) وضعیت تاهل: متاهل صاحب پسری به نام داوود سرباز امام(ره) و مسئول اطلاعات سپاه ۱۱ قدر و فرمانده تیپ سوم سلمان از لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله نحوه شهادت:  در عملیات بدر بر اثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیه سرش زخمی شد و سپس به شهادت رسیدند مزار:قطعه 24 ردیف 75 شماره23 📜 قسمتی از وصیتنامه شهید: ✍ هیچ قطره‌ای در مقیاس حقیقت در نزد خدا از قطره خونی كه در راه خدا ریخته شود، بهتر نیست و من می‌خواهم كه با این قطره خون به عشقم برسم كه خداست. 🌷 دعای هميشگی‌تان را فراموش نكنيد. خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدی خمينی را نگهدار از عمر ما بگاه و بر عمر او بيفزای. خدايا خدايا رزمندگان ما را نصرت و ياری فرما عباس كريمی 61/1/27» 🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و #شهید_عباس_کریمی_قهرودی_صلوات 🌱 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌸
میخوام مَنَم باشم! مَنَم یـار باشم؛ دربَست کنارِ خودت! هم اینجا و هَم.... ✨مثلِ زُهیر... ✨مثلِ مُسلِم... ✨مثلِ وَهَـب... میخوام کنارت باشم؛ اجازه هست؟👇
381260_787.mp3
2.05M
حجت الاسلام مومنی 💔با دل شکسته هرکجای عالم را صدا بزنین... 👌بسیار زیبا 👈بشنوید و نشر دهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو قسمت ۲۳ و ۲۴ زنی آشفته از اتاق خارج شد و ارمیا با دیدن آیه، زینب را روی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🇮🇷قسمت ۲۵ و ۲۶ آیه: _بلافاصله بعد از خواستگاری شما، پدرش اونو به عقد پسرعموش درآورد! شما رفتید و اون در عشقش به شما باقیموند و غرق در خیالات شد. بالاخره تصمیم گرفت این مسئولیت رو به گردن پسرعموش بندازه و یه شب میخواسته با چاقو بکشدش که خوشبختانه تو اون ماجرا زنده موند، بعدش طلاق و دادگاه و اینکه به مرور به مواد رو آورد، و بیماری‌های روحیش افزایش پیدا کرد. اینطور که مشخص شده، قبل از اینکه با شما آشنا بشه هم مشکلات روانی داشته و بعد از رفتنتون بیشتر شده! ارمیا: _یعنی من میخواستم با یه دیوونه ازدواج کنم! آیه: _مواظب کلماتی که استفاده میکنید باشید! مشکلاتش حاد نبوده اما به مرور حاد شده! دکتر مشفق: _باید بستری بشه! آیه: _و من دیگه نمیتونم درمانشو ادامه بدم، منم الان درگیر ماجرائم! دکتر صدر: _دکتر مرادی شما ادامه میدید؟ رها: _باید پرونده‌شو بخونم و با آیه صحبت کنم دکتر! ارمیا: _خیلی خطرناکه؟ دکتر صدر: _برای شما فکر نکنم! نظر شما چیه دکتر مشفق؟ ارمیا میان حرفشان پرید: _برای آیه خانم میگم! نگاه‌ها نگران شد، دل ارمیا لرزید: _بهم بگید چه خبره! مشفق: _خب اون چندبار دیگه سعی کرد پسر عموش رو بکشه تا طلاقشو داد و این اقدامش یه کم نگران کننده‌ست چون الان خانم رحمانی هم جزء کسانی براش حساب میشه که مانع رسیدنش به شما میشن! آیه: _اون چند ساله که منتظر شماست تا برگردید و این یعنی... ارمیا ابرو در هم کشید: _برداشتن شما از سر راه رسیدنش به من؟ آیه سری به تایید تکان داد. ارمیا سرش را به پشتی مبل تکیه داد. رها که به دیوار تکیه داده بود گفت: _برای همین ترسیده بودی آیه؟ نگاه آیه به ارمیا بود: _هم آره هم نه! کسی به در زد و مانع کنجکاوی بیشتر شد. صدای خانم موسوی بود که در را باز کرد و گفت: _خانواده‌ش رسیدن! دکتر صدر به همراه دکتر مشفق بلند شدند. دکتر صدر: _من باهاشون صحبت میکنم، شما برید خونه. به سمت ارمیا رفت دستش را دراز کرد که ارمیا آن را گرفت و دوستانه فشرد: _شرمنده که اوضاع به هم ریخت و نشد با هم آشنا بشیم. یک روز باید بیایید که مفصل صحبت کنیم! ارمیا سعی کرد لبخند بر لبانش بنشاند که اصلا موفق نبود: _من شرمنده‌ام که باعث این اوضاع شدم! حتما خدمت میرسم دوباره صدای خانم موسوی آمد: _راهنماییشون کردم اتاقتون دکتر! خطابش به دکتر صدر بود که تایید او را گرفت. بعد رو به رها کرد: _دکتر مرادی، همسرتون اومدن دنبالتون! رها عذرخواهی کرد و از اتاق خارج شد. دکتر صدر و مشفق هم رفتند. آیه ماند و ارمیا که نگاه از هم میدزدیدند. آیه: _بهتره بریم، زینب خیلی ترسیده بود. ارمیا: _تقصیر منه! اصلا نمیدونم از کجا این بدبختی پرید وسط زندگیمون! آیه: _اَلخَیرُ في ما وَقَع! خیر ما همین بوده، بریم به خرید امروزمون برسیم، من گرسنه‌ام! مهمون شما یا مهمون من؟ ارمیا با مهربانی نگاهش کرد و تصنعی ابرو در هم کشید: _جیب من و شما نداره، پولتونو بدید به من، خودم حساب میکنم! ِ آیه خندید: مامان فخرالسادات میدونه چه پسر خسیسی داره؟ ارمیا اصلاح کرد: _اقتصادی! هم ناهار بدم بهتون، هم خرید کنم براتون؟ فکر اینو کردید که من مثل شما دکتر نیستم و یه کارمند ساده‌ام؟ آیه پشت چشمی نازک کرد: _معنی کارمند ساده رو هم فهمیدیم جناب سرگرد! گاهی ترس و اضطراب هم بد نیست! به خاطر عوض کردن شرایط گاهی صمیمیت‌ها بیشتر میشود! از اتاق که خارج شدند، زینب بُغ کرده روی صندلی نشسته بود. ارمیا در آغوشش کشید روی موهایش را بوسید: _دختر بابا چرا ناراحته؟
اشک چشمان زینب را پر کرد. ارمیا صورتش را بوسید: _دختر من ترسید؟ چیزی نبود بابایی! زینب: _ترسیدم! اشکش روی صورتش لرزید. آیه صبر کرد تا ارمیا پدری کردن را مشق کند. دست‌خطش که خوب بود، خدا کند غلط املایی نداشته باشد! ارمیا: _تا بابا هست تو نباید بترسی، من مواظب تو و مامانت هستم! این را که میگفت نگاهش را به نگاه آیه دوخت؛ انگار میخواست آیه را مطمئن کند؛ شاید دل خودش را! اشک‌های زینب را پاک کرد: _بریم ناهار بخوریم؟ زینب لبخند زد. چقدر بچه‌ها زود و راحت غم‌ها و ترس‌هایشان را از یاد می‌برند؛ کاش دنیا همیشه بچگانه میماند! غذایشان را که در یک رستوران سنتی خوردند، ارمیا از اعماق قلبش شاد بود. حسی جدید و ناب بود. با همسر و دخترش بود... چقدر شبیه آرزوهایش بود، چقدر بوی خوش عشق میداد! تمام مدت حواسش به آیه و زینب بود. دلش میخواست نقش مرد خانواده را خوب بازی کند، نقشی که عجیب به دلش نشسته بود. موقع خرید، آیه تمام مدت دنبال..... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۲۷ و ‌۲۸ موقع خرید، آیه تمام مدت دنبال پیدا کردن لباسی مناسب برای زینب بود و ارمیا نگاهش به روسری ارغوانی رنگ داخل ویترین مغازه روبه‌رو! زینب که لباس را پرو میکرد ، سریع رفت و آن را خرید. آیه که برای زینب روسری میخرید، نگاه ارمیا به مانتوهای پشت ویترین مغازه‌ی کناری بود. به آیه نزدیک شد: _میخوای اون مانتوها رو ببینی؟ به نظرم قشنگن! آیه نگاه به آن مغازه انداخت: _مانتو دارم! ارمیا سرش را پایین انداخت: _میخوام براتون یه چیزی بخرم، لطفا بیایید دیگه! _باشه. ارمیا لبخند زد و دست زینب را گرفت ، و آیه را به آن سمت هدایت کرد. آیه چند مانتو را پرو کرد و یکی را که قهوه‌ای سوخته بود از میانشان برداشت. ارمیا دستی به مانتوی دیگری کشید و گفت: _این آبی هم قشنگه‌ها، اینم بردار. آیه اصلاح کرد: _آبی نفتی! ارمیا شانه ای بالا انداخت: _آبیه دیگه. آیه ریز خندید و آن مانتو را هم برداشت. شب که به خانه بازگشتند، ارمیا عجیب حس خوشبختی میکرد... زینب خواب بود. سرش را روی شانه‌اش گذاشت و به نرمی او را به آغوش کشید. آیه در خانه را باز کرد ، و وارد واحد خودشان که شدند به سمت اتاق خواب رفتند؛ لامپ را روشن کرد ، و هر دو دم در اتاق خشکشان زد. تمام قاب عکس‌هایی که روی دیوار بود و نقشی از آیه و سیدمهدی را در خود داشتند جایشان را به عکس‌های آیه و ارمیا در روز عقد داده بودند. عکسهای دسته‌جمعی و دو نفره و سه نفره... رها خوب کارش را بلد بود.... ارمیا با صدای زمزمه مانندی گفت: _عکسای عقدمون؟ آیه: _کار رهاست! ارمیا لبخند تلخی زد: _دلشون برام سوخت؟ _نه! قرار شد عکسا رو جمع کنه، گفت قبل از برگشتن ما انجامشون میده! این ایده از خودش بود، اما ایده‌ی خوبی بود. عکسای عقد رو ندیده بودی نه؟ _نه؛ وقت نشد! _زینب رو بذار روی تخت بیا با هم ببینیم! ارمیا زینب را روی تخت آیه گذاشت و به سمت قاب عکسها رفت. تک‌تک را نگاه کردند و لبخند زدند. ارمیا گفت: _من باید پس فردا برم، حالا با این اوضاع باید چطوری تنهاتون بذارم؟ آیه خواست جواب بدهد که صدای در زدن آمد: _حتماً رهاست. در رو باز میکنی تا من لباس عوض کنم؟ ارمیا سری به تایید تکان داد و خواست از اتاق خارج شود که آیه گفت: _وسایلتو از اون خونه آوردی؟ ارمیا سرش را به پشت چرخاند و گفت: _آره؛ گذاشتم تو اتاق زینب تا بهم بگی کجا بذارمشون! بعد از اتاق رفت و در را باز کرد. صدای احوالپرسی ارمیا با رها و صدرا آمد؛ حتما رها به صدرا گفته و او را هم نگران کرده! لباسهایش را عوض کرد و از اتاق خارج شد: _سلام! خوش اومدید، شب‌نشینی اومدید؟ صدرا: _یه جورایی، از اونجایی که خیلی دیر کردید پسرم خوابید، مجبوریم زود برگردیم! آیه: _برید بیاریدش بذارید روی تخت پیش زینب، اینجوری دیگه عجله ندارید! رها: _اومدیم صحبت کنیم، من جریان ظهر رو برای صدرا گفتم. آیه: _بزرگش نکنید، چیزی نیست! ارمیا: _بزرگه... خیلی بزرگ؛ صدرا من پس فردا دارم میرم ماموریت، با این اوضاع حواسم اینجاست. صدرا اخم کرد: _دوباره داری میری سوریه؟ ارمیا: _مجبورم، یه ماه دیگه برمیگردم؛ اما الان باید چیکار کنم که یه دیوونه که سابقه‌ی اقدام به قتل رو هم داره تهدید خانواده‌م شده!
صدرا: _چرا دوباره میری؟ ارمیا: الان موضوع مهم آیه و زینبه، اینو بفهم صدرا! صدای ارمیا بالا رفته بود ، و صدای گریه‌ی زینب بلند شد. ارمیا به سمت اتاق رفت و زینب را بغل کرد تا به خواب رفت. وقتی کنار صدرا نشست آرام گفت: _ببخشید صدامو بالا بردم، نمیدونم چیکار کنم! صدرا: _من هستم، حواسم بهشون هست! _این اتفاق تقصیر منه و حالا باید تنهاشون بذارم! آیه دخالت کرد: _فعلا که بستریه، تا یکی دو ماه آینده هم بستری میمونه؛ وقتی هم مرخص بشه حالش بهتره و خطرش کمتر، ترس نداره که! رها: _من همه سعیمو میکنم که اوضاعو بهبود بدم. ارمیا: _برای خود شما هم خطرناکه. آیه: _به بابا میگم بیان اینجا، اگه این خیالتو راحت میکنه. ارمیا: _تا حالا انقدر نترسیده بودم! اعتراف سنگینی بود برای مردی که خط‌مقدم بوده، چه کرده‌ای بانو که نقطه ضعف شده‌ای برای این مرد! صدرا: _حواسمون به زن و بچه‌ت هست، تو حواست به خودت باشه و دیگه هم نیومده بار سفر نبند! ارمیا لبخندی پر درد زد ، و به چشمان صدرا نگاه کرد؛ صدرا خوب درد را از چشمان ارمیا خواند، دردی که روزی در چشمان خودش هم بود... ارمیا: _برگشتم یه سفر بریم مشهد، صبح به محمد زنگ زدم بهش گفتم..... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری ادامه دارد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
امروز سالگرد دو شهید مشهدی اغتشاشات ‎ز.ز.ا هست. شهید دانیال رضازاده و شهید حسین زینال‌زاده‌ عزیز؛ که به دستِ یکی از وحوش و کفتارهای ززآ (مجیدرضا رهنورد) مظلومانه به شهادت رسیدند. 🌹برای شادی روح مطهرشون صلوات بفرستید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️بشارت ظهور و آینده انقلاب از زبان شهیداندرزگو: ▫️۲سال بعد از انقلاب، سیدعلی نامی رئیس‌جمهور خواهدشد ▫️و بعد از چند سال ظهور امام‌زمان محقق خواهدشد. 🎙راوی: همسرمحترم‌شهید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۲۷ آبان ۱۴۰۲ میلادی: Saturday - 18 November 2023 قمری: السبت، 4 جماد أول 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️9 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️29 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️39 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️46 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌱 امام رضا عليه‌السلام مَن جَلسَ مَجلساً يُحيا فيهِ أمرُنا لَم يَمُتْ قلبُهُ يَومَ تَموتُ القلوبُ. هر كس در مجلسى كه ياد و نام ما در آن زنده نگه داشته مى‌شود بنشيند، در آن روزى كه دل‌ها مى‌ميرند، دل او نمى‌ميرد. ✨ . ✨ 📚 أمالي صدوق، ص١٣١
حاجیه خانم سکینه خاتون بیدمشکی مادر سه شهید عزیز شهیدان اختیاری خانه اش در یکی از کوچه پس کوچه های جنوب شهربودیکی از کوچه های پر شهید خیابان خاوران بود و از اون خیابان هایی که هر کوچه اش چندین شهید داشتند.امااین خانه داشت🕊🕊🕊روی سر درخونه،سه تا عکس شهیدانش رو زده بود در خونه سیف الله و محمد واحمد اختیاری در زدم مادر پیر و تنها در رابرایم بازکرد وبا مهربانی تعارف کرد رفتم داخل وارد راهروی تنگ وباریکی شدیم که باسه عکس شهید مزین شده بود سمت چپ راهرو، یک اتاق کوچک وساده بود گوشه اتاق یک تلویزیون قرمزرنگ قدیمی روی میز بود و بالای طاقچه هم،سه تاعکس شهیدانش بهم گفت بریم آشپزخانه غذام روی گازه باهم رفتیم.انور حیاط کوچک،یک آشپزخانه ساده و کوچولو بودبا یک گاز رو میزی ویک قابلمه که توش چند تا سیب زمینی داشتند می پختند و بالای سر گازسه قاب عکس شهیدباز به چشم می‌خورد و به من گفت:من توی این دنیا کسی و چیزی رو ندارم سه تا پسرداشتم که هدیه شون کردم برای انقلاب و وطن و حالا هم در این خانه با عکس و یاد پسرام دارم زندگی میکنم این مادر عزیز داشت از سه تا پسرای شهیدش می گفت و من هم دونه دونه اشکام روی صورتم می غلتیدکه ای شهدا خیلی شرمنده ایم ♥️یادشون کنیم باصلوات
میگفت: •|اگہ از در انداختنٺ از پنجره بیا تو.. :) بجنگـــ واسہ خواستہ هاٺ ناامید نشو! خدا ببینه سفټ و سخټ چسبیدے به خواسٺٺـــ بهت میدهـ خواستت رو ...
👈مراقب باش جا نَــمونیــا.... 🔹بعضی وقتها، اونقدر مشغول خودت و زندگیت میشی، که یادت میــره؛ یه مسئولیت سنگین بر عهده ات هست. توی شلوغی های، زندگی گم نشیــا👇
♡ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ خواهـرِ گُلم! بلاخـره‌یہ‌روزمجبـورۍ باحجـٰاب‌بشۍ!! وازسرتـاناخن‌پـٰات‌رومۍپوشونَن... امـٰادیگہ‌دیرشـده.🚶🏻‍♀ این‌آخـرین‌حجـٰابت‌خـواهدبـود! پس‌محجـوب‌بـٰاش‌و نـزاراولیـن‌حجـٰابت‌،ڪفنت‌بـٰاشہ(:🍃🍁 [ پیش خدا عزیز باشیم:)) ] ※ اللّهُم‌َعَجّـــــــــل‌لِوَلیِــک‌َالفَرَج 🤲🏻 ※
💌همسر شهید جواد جهانی نقل می‌کنند: من در تلفنم، نام همسرم را با عنوان "شهیــــد زنــــده" ذخیره کرده بودم؛ یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد!🤔 به ایشان گفتم: آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما می‌بینم و عشق شهادت داری که برای من شهید زنده‌ای❤️ قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد و گفت: شماره‌اش را بگیرم☎️ وقتی این کار را کردم،دیدم شماره مرا با عنوان "شریک جهادم و مسافر بهشت " ذخیره کرده بود🤍 گفت: از اول زندگی شریک هم بوده‌ایم و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است اما من با ارزش‌ترین دارایی‌ام را به خدا می‌سپارم و می‌روم آنقدر مرا با خانواده شهدا انس داده بود که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم💚 شام غریبان امام حسین علیه‌السلام بود که در خیمه محله‌مان شمع روشن کردیم🕯 ایشان به من گفت دعا کنم تا بی‌بی زینب قبولش کند🙏 من هم وقتی شمع روشن می‌کردم، دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود، من نیز به شهدا خدمت کنم و منزلم را بیت‌الشهدا قرار دهم✨
رفیق داری؟ حواست به هست؟! بیدارمیکند ... دستت را میگیرد ... بلندت میکند ... ، "شهیدت" میکند ... کافیه کنی و بخواهی. 🌷 شادی روح همه شهدا وپدران ومادران آسمانی صلوات 🌷
📨 🟢شهید مدافع‌حرم 🔷شاسی‌بلند را کِی به ما می‌دهید؟ 🌴به روایت همسر شهید: مهدی خیلی شوخ بود. دفعه اول که رفته بود، من خانه‌ی مادر شوهرم بودم که تماس گرفت. شماره‌اش معلوم بود اما من توجه نکردم. تلفن را برداشتم، دیدم آقایی سلام‌علیک کرد و گفت: «شما خانم موحدنیا هستید؟»، گفتم: «بله!» 💙مِن‌مِن‌کُنان گفت: «همسرتان...». با حالِ بدی گفتم:«آقا همسرم چی؟!» گفت:«همسرتان به درجه رفیع شهادت رسیدند.» من بغض کردم. یک‌لحظه خواهر شوهرم فهمید و به من اشاره کرد که این شماره‌ی مهدی است و اذیّتت می‌کند. منم خنده‌ام گرفت اما خودم را کنترل کردم. 🌴با لحن شوخی-جدی گفتم:«آقا ولش کن! این شاسی‌بلند را کِی به ما می‌دهید؟» با این جمله، مهدی فهمید دستش برایم رو شده و زد زیر خنده، گفت:«تو چقدر نامردی! منو به شاسی‌بلند فروختی؟» گفتم:«تا تو باشی مرا اذیّت نکنی!»  🌸 🌺🍃🌸 🍃🌺🍃🌸🍃🌺 🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۲۷ و ‌۲۸ موقع خرید، آیه تمام مدت دنبال پیدا کردن لباسی مناسب برای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🇮🇷قسمت ۲۹ و ‌۳۰ ارمیا: _برگشتم یه سفر بریم مشهد، صبح به محمد زنگ زدم بهش گفتم، تو هم کاراتو هماهنگ کن که یه سفر دسته‌جمعی بریم ****** ارمیا که رفت، چیزی در خانه کم بود. نگاهش که به قاب عکس‌ها می‌افتاد، چیزی در دلش تکان میخورد؛ روزهای سختی در پیش رویش بود. دو هفته از رفتن ارمیا گذشته بود ، و آخر هفته همه در خانه‌ی محبوبه خانم جمع شده بودند. رها و سایه و آیه درحال انداختن سفره بودند که صدای زنگ خانه بلند شد. زینب به سمت در دوید و گفت: _بابا اومد... آیه بشقاب به دست خشک شد. نگاه‌ها به در دوخته شد که ارمیا با دستی که وبال گردنش شده بود و ساکش همراه دستان کوچک زینب در دست دیگرش بود ،وارد خانه شد. صدایش سکوت خانه را شکست: _سلام؛ چرا خشک شدید؟! بشقاب از دست آیه افتاد. همه‌ی نگاه‌ها به آیه دوخته شد. ارمیا ساک و دست‌های زینب را رها کرد و به سمت آیه شتافت: _چیزی نیست، آروم باش! ببین من سالمم؛ فقط یک خراش کوچولوئه باشه؟ منو نگاه کن آیه... من خوبم! نگاه آیه به دست ارمیا دوخته شده بود ، و قصد گرفتن نگاه نداشت. رها لیوان آبی مقابل آیه گرفت. ارمیا لیوان را با دست چپش گرفت و به سمت لب‌های آیه برد: _یه کم از این بخور، باشه؟ من خوبم آیه؛ چرا با خودت اینجوری میکنی؟ کمی آب که خورد، رها او را روی مبل نشاند. ارمیا روبه‌رویش روی زمین زانو زد: _خوبی آیه؟ آیه نگاه به چشمان ارمیا دوخت: _چرا؟ ارمیا لبخند زد: _چی چرا بانو؟ +تو هم میگی بانو؟ _کمتر از بانو میشه به تو گفت؟ +چرا؟ _چی چرا؟ بگو تا جوابتو بدم! آیه: چرا همه‌ش باید دلم بلرزه؟ +چون دل یه نلرزه! آیه: _نه سال دلم لرزید و جون به سر شدم، سه سال مرد خونه شدم، دوباره لرزه‌ی دلم شروع شد؟ ارمیا: _مگه نمیخوای دل آروم باشه؟ آیه سری به تایید تکان داد. ارمیا هنوز لبخندش روی لبش بود: _دل دل نزن، من بادمجوِن بمم، آفت ندارم؛ عزرائیل جوابم کرده بانو! آیه: _یه روزی سیدمهدی هم گفت نترس من بادمجون بمم، میبینی که بادمجون که نبود هیچ، رطب مضافتی بود! ارمیا: _یعنی امیدوار باشم که منم یه روز رطب مضافتی بشم؟ آیه اخم کرد. زینب خود را در آغوش ارمیا جا کرد. ارمیا زینبش را نوازش کرد و نگاهش هنوز به آیه‌اش بود. اخمهایی که نشان از علاقه‌ای هرچند کوچک داشت. علاقه‌ای که شاید برای خاطر زینب نصیبش شده بود... آیه: _خدا نکنه، دیگه طاقت ندارم! ارمیا: _نفرینم میکنی بانو؟ آیه: _تو تمام حرفای سیدمهدی رو حفظ کردی؟ ارمیا: _چطور مگه؟ آیه: _اونم همینو بهم گفت، وقتی گفتم خدا نکنه سوریه برات اتفاقی بیفته... ارمیا: _من حتی خوب نمیشناختمش! آیه: _خیلی شبیه اون شدی! ارمیا: _خوبه یا بد؟ آیه: _نمیدونم! دست حاج علی روی شانه‌ی ارمیا نشست: _رسیدن به خیر، پاشو که سفره معطل مونده! یه آب به دست و صورتت بزن و لباس عوض کن و بیا! ارمیا بلند شد و گفت: _پس یه کم دیگه برام امانت‌داری کنید تا برگردم!