eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🎤 رزمنده ای تعریف میکرد،میگفت: تو یکی از عملیاتها بهمون گفته بودن موقع بمبارون بخوابین زمین و هر آیه ای که بلدین بلند بخونین... منم که چیزی بلد نبودم،از ترس داد میزدم؛ النظافة من الایمان! 😂 @taShadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سـلام دوستان🤚 روزتون شهـدایی🌹 تم امروز👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی بسیار زیبا از سخرانی سردار شهید خیرالله الطافی @taShadat
°•|🍃🌸 °•{مدافع حرم 🕊🌹}•° ↓ ↓ ◽️شهید، چشم تفحص تاریخ است؛ چشمی که تا ابدیت، امتداد دارد و تا قیامت، دوام. ◽️شهید، مقامی است که معادلش، در قاموس هیچ عالمی نیامده است؛ اما رسالت او در تمام ذرات عالم، انتشار یافتنی است؛ چرا که شهادت، فصل اول کتاب رسالت است و رسالت، همان مسئولیت شهودی است که بر دوش همه انسانها، از لحظه تشییع پیکر شهید، قرار میگیرد. @taShadat
مسئول اطلاعات تیپ 36 انصارالمهدی(عج) متولد 1342 در استان زنجان بود که در سن 24 سالگی در «عملیات نصر7 » در مردادماه سال ۱۳۶۶در منطقه عمومی سردشت در داخل عراق در ارتفاعات بلفت به رسید. پیکر شهید منصور سودی به دلیل شرایط عملیات مفقود شده بود که طی تجسس کمیته جستجوی مفقودین در شهریور ۱۳۹۴ بعد از ۲۸ سال دوری کشف و به کشور بازگشت @taShadat
اسیر شما شدن خوب است...❤️ اسیر شدن را میگویم... خوبی اش به این است که از آزاد میشوی... 🌷 @taShadat
🔴 هر روز یک ساعـــــت برای خـــــدا وقت بگذار ... 👈 °•{سردار 🌹 }•° 🍃🌺 @taShadat 🌺🍃
استاد شهید مطهری: حجاب مانند اولین خاکریز جبهه است، که دشمن برای تصرف سرزمینی حتماً ‌باید اول آن را بگیرد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @taShadat
✨بســم الله الرحمــن الرحیــم ✨ شروع رمان 😍 همــراه مــا باشیـــد☺️
پسرک فلافل فروش زندگینامه وخاطرات طلبه ی جانباز شهید مدافع حرم محمدهادی ذوالفقاری😍 گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی🌹 @taShadat
🌺۷🌺 🖌گمگشته راوی(حجت اسلام سمعیی🌹) سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسي ابن جعفر (علیه السلام) تغيير كرد. من به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يك مركز فرهنگي سوق دهيم. در اين راه سيد علي مصطفوي با راه اندازي كانون شهيد آويني كمك بزرگي به ما نمود. مدتي از راه اندازي كانون فرهنگي گذشت. يك روز با سيد علي به سمت مسجد حركت كرديم. به جلوي فلافل فروشي جوادين (علیهما السلام) رسيديم. سيد علي با جواني كه داخل مغازه بود سلام و عليك كرد. اين پسرك حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابي ما را تحويل گرفت. حجب و حياي خاصي داشت. متوجه شدم با سيد علي خيلي رفيق شده. وقتي رسيديم مسجد، از سيد علي پرسيدم: از كجا اين پسر را ميشناسي؟ گفت: چند روز بيشتر نيست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خريد فلافل، زياد به مغازه اش مي رفتيم. گفتم: به نظر پسر خوبي مي ياد. چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوي قم و جمکران آمد. در آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر، روح بسيار پاكي دارد. اما کلا مشخص بود که در درون خودش به دنبال يك گمشده مي گردد! اين حس را سال ها بعد كه حسابي با او رفيق شدم بيشتر لمس كردم. او مسيرهاي مختلفي را در زندگي اش تجربه كرد. هادي راه هاي بسياري رفت تا به مقصد خودش برسد و گمشده اش را پيدا كند. من بعدها با هادي بسيار رفيق شديم. او خدمات بسيار زيادي در حق من انجام داد كه گفتني نيست. اما به اين حقيقت رسيدم كه هادي با همه ي مشكلاتي كه در خانواده داشت و بسيار سختي مي كشيد، اما به دنبال گمشده دروني خودش مي گشت. براي اين حرف هم دليل دارم: در دوران نوجواني فوتباليست خوبي بود، به او مي ِ گفتند: «هادي دل پيه رو» هادي هم دوست داشت خودش را بروز دهد. كمي بعد درس را رها كرد و مي خواست با كار كردن، گمشده ي خودش را پيدا كند. بعد در جمع بچه هاي بسيج و مسجد مشغول فعاليت شد. هادي در هر عرصه اي كه وارد مي شد بهتر از بقيه ي كارها را انجام مي داد. در مسجد هم گوي سبقت را از بقيه ربود. بعد با بچه هاي هيئتي رفيق شد. از اين هيئت به آن هيئت رفت. اين دوران، خيلي از لحاظ معنوي رشد كرد، اما حس مي كردم كه هنوز گمشده ي خودش را نيافته. بعد در اردوهاي جهادي و اردوهاي راهيان نور و مشهد او را مي ديدم. بيش از همه فعاليت ميکرد، اما هنوز ... از لحاظ كار و درآمد شخصي هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه مي خواست نرسيد. بعد با بچه هاي قديمي جنگ رفيق شد. با آنها به اين جلسه و آن جلسه مي رفت. دنبال خاطرات شهدا بود. بعد موتور تريل خريد، براي خودش كسي شده بود. با برخي بزرگ ترها اين طرف و آن طرف مي رفت. اما باز هم ... تا اين كه پايش به حوزه باز شد. كمتر از يك سال در حوزه بود. اما گويي هنوز ... بعد هم راهي نجف شد. روح نا آرام هادي، گمشده اش را در كنار مولايش اميرالمؤمنين (علیه السلام) پيدا كرد. او در آنجا آرام گرفت و براي هميشه مستقر شد... 🍃🌺 @taShadat 🌺🍃
🌺۸🌺 🖌شوخ طبعی راوی:(جمعی از دوستان شهید) هميشه روي لبش لبخند بود. نه از اين بابت كه مشكلي ندارد. من خبر داشتم كه او با كوهي از مشكلات دست و پنجه نرم مي كرد كه اينجا نمي توانم به آنها بپردازم. اما هادي مصداق واقعي همان حديثي بود كه مي فرمايد: مؤمن شادي هايش در چهره اش و حزن و اندوهش در درونش مي باشد. همه ي رفقاي ما او را به همين خصلت مي شناختند. اولين چيزي كه از هادي در ذهن دوستان نقش بسته، چهره اي بود كه با لبخند آراسته شده. از طرفي بسيار هم بذله گو و اهل شوخي و خنده بود. رفاقت با او هيچ كس را خسته نمي كرد. در اين شوخي ها نيز دقت ميكرد كه گناهي از او سر نزند. يادم هست هر وقت خسته مي شديم، هادي با كارها و شيطنت هاي مخصوص به خود خستگي را از جمع ما خارج ميكرد. ٭٭٭ بار اولي كه هادي را ديدم، قبل از حركت براي اردوي جهادي بود. وارد مسجد شدم و ديدم جواني سرش را روي پاي يكي از بچهها گذاشته و خوابيده. رفتم جلو و تذكر دادم كه اينجا مسجد است بلند شو. ديدم اين جوان بلند شد و شروع كرد با من صحبت كردن. اما خيلي حالم گرفته شد. بنده ي خدا لال بود و با اَده اَده كردن با من حرف زد. خيلي دلم برايش سوخت. معذرت خواهي كردم و رفتم سراغ ديگر رفقا. بقيه ي بچه هاي مسجد از ديدن اين صحنه خنديدند! چند دقيقه بعد يكي ديگر از دوستان وارد شد و اين جوان لال با او همان گونه صحبت كرد. آن شخص هم خيلي دلش براي اين پسر سوخت. ساعتي بعد سوار اتوبوس شديم و آماده ي حركت، يك نفر از انتهاي ماشين با صداي بلند گفت: نابودي همه ي علماي اس ... بعد از لحظه اي سكوت ادامه داد: نابودي همه علماي اسرائيل صلوات. همه صلوات فرستاديم. وقتي برگشتم، با تعجب ديدم آقايي كه شعار صلوات فرستاد همان جوان لال در مسجد بود! به دوستم گفتم: مگه اين جوان لال نبود!؟ دوستم خنديد و گفت: فكر كردي براي چي توي مسجد مي خنديديم. اين هادي ذوالفقاري از بچه هاي جديد مسجد ماست كه پسر خيلي خوبيه، خيلي فعال و در عين حال دلسوز و شوخ طبع و دوست داشتني است. شما رو سر كار گذاشته بود. يادم هست زماني كه براي راهيان نور به جنوب مي رفتيم، من و هادي و چند نفر ديگر از بچه هاي مسجد، جزء خادمان دوكوهه بوديم. آنجا هم هادي دست از شيطنت بر نمي داشت. مثلاً، يكي از دوستان قديمي من با كت و شلوار خيلي شيك آمده بود دوكوهه و مي خواست با آب حوض دوكوهه وضو بگيرد. هادي رفت كنار اين آقا و چند بار محكم با مشت زد توي آب! سر تا پاي اين رفيق ما خيس شد. يك دفعه دوست قديمي ما دويد كه هادي را بگيرد و ادبش كند. هادي با چهره اي مظلومانه شروع كرد با زبان لالی صحبت كردن. اين بنده ي خدا هم تا ديد اين آقا قادر به صحبت نيست چيزي نگفت و رفت. شب وقتي به اتاق ما آمد، يك ِ باره چشمانش از تعجب گرد شد. هادي داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف ميزد! ٭٭٭ در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت مي كرديم. در آن ايام هادي با شوخ طبعي ها خستگي كار را از تن ما خارج مي كرد. يادم هست كه يك پتوي بزرگ داشت كه به آن مي گفت «پتوي اِجكت» يا پتوي پرتاب! كاري كه هادي با اين پتو انجام ميداد خيلي عجيب بود. يكي از بچه ها را روي آن مي نشاند و بقيه دورتادور پتو را مي گرفتند و با حركات دست آن شخص را بالا و پايين پرت مي كردند. يك بار سراغ يكي از روحانيون رفت. اين روحاني از دوستان ما بود. ايشان خودش اهل شوخي و مزاح بود. هادي به او گفت: حاج آقا دوست داريد روي اين پتو بنشينيد؟ بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان مي شود. حاج آقا كه از خنده هاي بچه ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را برداشت و نشست روي پتو. هادي و بچه ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند. خيلي سخت ولي جالب بود. بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف دوكوهه. بعد از آن خيلي از خادمان دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه را چشيدند! شيطنت هاي هادي در نوع خودش عجيب بود. اين کارها تا زماني که پاي او به حوزه ي علميه باز نشده بود ادامه داشت. يادم هست يک روز سوار موتور هادي از بهشت زهرا (علیها السلام) به سوي مسجد بر مي گشتيم. در بين راه به يکي از رفقاي مسجدي رسيديم. او هم با موتور از بهشت زهرا (علیها السلام) بر مي گشت. همين طور که روي موتور بوديم با هم سلام و عليک کرديم. يادم افتاد اين بنده ي خدا توي اردوها و برنامه ها، چندين بار هادي را اذيت کرد. از نگاه هاي هادي فهميدم که مي خواهد تلافي کند! اما نمي دانستم چه قصدي دارد. هادي يکباره با سرعت عملي که داشت به موتور اين شخص نزديک شد و سوييچ موتور را درحالي كه روشن بود چرخاند و برداشت. موتور اين شخص يکباره خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتيم و رفتيم! هر چه آن شخص داد ميزد اهميتي نداديم. 🍃🌺 @taShadat 🌺🍃
🌺ادامه ۸🌺👇 به هادي گفتم: خوب نيست الان هوا تاريک مي شه، اين بنده ي خدا وسط اين بيابون چي کار کنه؟ گفت: بايد ادب بشه. يک کیلومتر جلوتر ايستاديم. برگشتيم به سمت عقب. اين شخص همين طور با دست اشاره مي کرد و التماس مي کرد. هادي هم کليد را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زير تابلو. بعد هم رفتيم... 🍃🌺 @taShadat 🌺🍃
داشت محوطه رو آب و جارو میکرد. به زحمت جارو رو ازش گرفتم. ناراحت شد و گفت: بذار خودم جارو کنم، اینجوری بدیهای درونم هم جارو میشن ... کار هر روز صبحش بود، کار هرروز یه فرمانده‌ی لشکرِ ... @taShadat
چه گلهای عزیزی ک برای حفظ وطن پرپر شده اند و پرپر می شوند 🌸 🍃 🌸 🍃 این گلها ابرو و افتخار ایران هستندتا ابد @taShadat
سخنی ناب از شهید محمد اسلامی نسب @taShadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا