eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
5.2هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
0⃣1⃣ ده روز تا عیدالله الاکبر، عید ولایتعهدی مولایمان، باقی مانده است... امیرالمؤمنین عليه السلام: لَيسَ بِرَفيقٍ مَحمودِ الطَّريقَةِ مَن أحوَجَ صاحِبَهُ إلى مُماراتِهِ كسى كه دوستش را به بگو مگو اندازد، همنشين خوش روِشى نيست 📚غررالحكم حدیث 7504 🌷 @tashadat 🌷
🌹بِسْمِ رَبِّ الشُّـهَداءِ وَالصِّدیقین🌹 1⃣
یازینب(س) 2⃣ @tashadat
شهید مدافع حرم : هادی شجاع 3⃣ @tashadat
🍃هادی شجاع ۲۳ آبان ۱۳۶۸ در تهران متولد شد.و۲۸ مهر ۱۳۹۴ مصادف با هشتم محرم در سن ۲۶ سالگی به شهادت می‌رسد.🍃 4⃣ @tashadat
🍂مادر شهید : ♦️ «۹ ساله بود. یک روز وقتی آمد خانه، کاپشنش را درآورد، قوطی تیله‌هایش را توی کمد گذاشت و گفت: از این به بعد دیگه نمی‌رم کوچه. گفتم چی شده هادی جانم؟ گفت: تیله‌بازی و الک، دولک دیگه بهم حال نمی‌ده. می‌خوام از این به بعد بچه مثبت بشم. می‌خوام برم بسیج و بسیجی بشم.» 5⃣ @tashadat
🔶هادی بعد‌ها وارد دانشگاه می‌شود و بدون اینکه سپاهی باشد، همراه با شهید بیضایی و چند دوست دیگر، تحت نظر سردار شهید محمد ناظری آموزش نظامی می‌بیند.  6⃣ @tashadat
🔹یکی از دوستانش روایت می‌کند: «هادی با همه می‌جوشید. پسری پرشور و با روابط اجتماعی بالا بود. آقای مطلبی مسئول بایگانی از بستگان من بود. اگر برای کاری پیش او می‌رفتیم با شوخی می‌گفت: «اول کار رفیق. بعد فامیل» و هر سه می‌خندیدیم. دوست داشتن هادی، حتی برای او هم گریزناپذیر بود. 7⃣ @tashadat
🍃فاطمه خانم، شما سال سوم دبیرستان نامزد شهید هادی شجاع شدید، از آشنایی تان صحبت کنید؟ 🔶 پنج سال بود که همسایه دیوار به دیوار بودیم ولی همدیگر را یک بار هم ندیده بودیم. مادرشوهرم برای خواستگاری به منزل ما آمدند و گفتند که مرا در راه رفتن به مدرسه دیده اند، وقتی آقا هادی را دیدم و با هم صحبت کردیم به دلم نشست، بیشتر از همه چیز صداقت شان  مجذوبم کرد، مرا در جریان همه فعالیت ها و عقایدشان قرار دادند و من با اطلاع از همه شرایط به ایشان پاسخ مثبت دادم، مردادماه ۱۳۹۳ نامزد شدیم. من متولد ۷۶ هستم و همسرم ۶۹؛ آن موقع من هفده ساله بودم و آقا هادی ۲۴ ساله. ❤️فقط چهار روز زندگی کردیم❤️ «پنجم مهر ۱۳۹۴عروسی کردیم و ایشان پانزدهم عازم جهاد شدند. ده روز را ایران بودند ولی روز اول زندگی را با هم بودیم و بعد به مأموریت رفتند و پنج روز بعد برگشتند و دوباره پانزدهم رفتند ولی این بار به سوریه. از این ده روز فقط چهار روزش را با هم زندگی کردیم.» 8⃣ @tashadat
🌷همسر شهید: شهدای مدافع حرم را که به کشور می آوردند حالشان عوض می شد، خیلی تحت تأثیر قرار می گرفتند. آخرین بار که در شهرمان شهید آوردند رو کردند به من و گفتند: «فاطمه جان! شهید بعدی إن شاءالله خودمم.» همان موقع فهیمدم که ایشان را از دست می دهم. همان هم شد و شهید بعدی آقا هادی شجاع بود...🍂 9⃣ @tashadat
،،این صحبت مدتی پس شهادت شهید صورت گرفته،، در این دو ماه و نیمی که از شهادت شان می گذرد چندبار خواب دیدم، ،،،، یک بار از ایشان پرسیدم شفاعتم را می کنید؟ مهربانانه نگاهم کردند و گفتند:« بله، حتماً شفاعت شما را می کنم.» یک بار دیگرهم درعالم خواب پرسیدم: هنوزهم مرا دوست دارید؟ گفتند: « بله، هنوزم دوستتان دارم و دلتنگ تان می شوم.»🍃 🔟 @tashadat
شان عالی بود، این را به هرکسی که ایشان را می شناسد بگویید تأیید می کند. یادم نمی آید دل کسی را شکسته باشند. اولین اولویت ایشان بود، هیچ وقت من ندیدم به پدرو مادرشان بی احترامی کنند یا کم بگذارند برایشان. فکر می کنم عاقبت به خیری آقا هادی به خاطر همین رفتارهای شان بود. تأکیدشان این بود که من هم اگر ناراحت شدم دل کسی را نشکنم هیچ وقت.  اهمیت زیادی به می دادند مخصوصا نماز صبح و نماز به جماعت در مسجد. های پاکی داشتند، حتی یک بار هم ندیدم به نامحرم نگاه کند. خیلی هم به فکر بودند. ایشان هم مثال زدنی بود. از همان کودکی  در مکتب (ع) شاگردی کرده بود. آقا هادی خیلی با محرم و صفر مأنوس بودند. 1⃣1⃣ @tashadat
🌹شادی ارواح طیبه شهدا و اینکه عاقبت ما ختم به شهادت بشه صلوات🌹 @tashadat
پایان معرفی شهید امروز🌹
🌱 اگه‌قــــاطی‌بشی؛ رفیق‌بشی،دوست‌بشی/ با‌امـــــــام‌زمــان‌خودمونی‌بشی؛ بی‌ریشه‌پیشه‌بشی، بی‌خورده‌شیشه‌بشی، پشتِ‌رودخونه‌ی‌چه کنم‌چه‌کنمِ‌زندگـــــی؛ رشته‌یِ‌دلـــــت‌دستِ‌آقا‌باشه... آقـــــــاخودش‌عبورت‌میده...!💔 🌼 🌷 @tashadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت سی و هفتم: بیت المال احدی حریف من نبود ... گفتم یا مرگ یا علی ... به هر قیمتی باید برم جلو ... دیگه عقلم کار نمی کرد ... با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا ... اما اجازه ندادن جلوتر برم ... دو هفته از رسیدنم می گذشت ... هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن ... آتیش روی خط سنگین شده بود ... جاده هم زیر آتیش ... به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه ... توپخونه خودی هم حریف نمی شد... حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده ... چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن ... علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن ... بدون پشتیبانی گیر کرده بودن... ارتباط بی سیم هم قطع شده بود ... دو روز تحمل کردم ... دیگه نمی تونستم ... اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود ... ذکرم شده بود ... علی علی ... خواب و خوراک نداشتم ... طاقتم طاق شد ... رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم ... یکی از بچه های سپاه فهمید ... دوید دنبالم ... - خواهر ... خواهر ... جواب ندادم ... - پرستار ... با توئم پرستار ... دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه ... با عصبانیت داد زد ... - کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ ... فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ ... رسما قاطی کردم ... - آره ... دارن حلوا پخش می کنن ... حلوای شهدا رو ... به اون که نرسیدم ... می خوام برم حلوا خورون مجروح ها ... - فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ ... توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و ... جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست... بغض گلوش رو گرفت ... به جاده نرسیده می زننت ... این ماشین هم بیت الماله ... زیر این آتیش نمیشه رفت ... ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن ... - بیت المال ... اون بچه های تکه تکه شده ان ... من هم ملک نیستم ... من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن ... و پام رو گذاشتم روی گاز ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... حتی جون خودم ...😭 🌷 @taShadat 🌷
قسمت سی و هشتم: و جعلنا و جعلنا خوندم ... پام تا ته روی پدال گاز بود ... ویراژ میدادم و می رفتم ... حق با اون بود ... جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته... بدن های سوخته و تکه تکه شده ... آتیش دشمن وحشتناک بود ... چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود ... تازه منظورش رو می فهمیدم ... وقتی گفت ... دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ... واضح گرا می دادن... آتیش خیلی دقیق بود ... باورم نمی شد ... توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو ... تا چشم کار می کرد ... شهید بود و شهید ... بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن ... با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم ... دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن ... چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم ... بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم ... غرق در خون ... تکه تکه و پاره پاره ... بعضی ها بی دست... بی پا ... بی سر ... بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده ... هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود ... تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم ... بالاخره پیداش کردم ... به سینه افتاده بود روی خاک ... چرخوندمش ... هنوز زنده بود ... به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد ... سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون ... از بینی و دهنش، خون می جوشید ... با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید ... چشمش که بهم افتاد ... لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد ... با اون شرایط ... هنوز می خندید ... زمان برای من متوقف شده بود ... سرش رو چرخوند ... چشم هاش پر از اشک شد ... محو تصویری که من نمی دیدم ... لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد ... آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم ... پرش های سینه اش آرام تر می شد ... آرام آرام ... آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش ... خوابیده بود ... 🌷 @taShadat 🌷
قسمت سی و نهم: برمی گردم وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم ... محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد ... از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ... بدنم قدرت و توان نداشت ... هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ... تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش ... آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد ... علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ... بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ... تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد ... دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید ... که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ... نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه ... آمبولانس دیگه جا نداشت ... چند لحظه کوتاه ... ایستادم و محو علی شدم ... کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم ... - برمی گردم علی جان ... برمی گردم دنبالت ...😭 و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ... 🌷 @taShadat 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  ٺـٰاشھـادت!'
⚘﷽⚘ ۸_به_وقت_امام_هشتم🕗 تاخراسان راهی نیست...✋ دست بر سینه و عرض ادب 🌷بسم الله الرحمن الرحیم ‌‌‌‌🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌷علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى 🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ 🌷و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ 🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى 🌷الصِّدّیقِ الشَّهیدِ 🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً 🌷زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً 🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک... تو بزن نقـاره زن اسیر آهنگ توام... به امام رضابگوبدجوری دلتنگ توام... خوشبختی یعنی تو زندگیت امام رو رضا داری.... 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا 📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضا 🌷 @taShadat 🌷
🔅آخرین نوشته محسن حاجی حسنی در وبلاگش؛ قرآن، 📖من شرمنده توام💔👇 🔅"قرآن، من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته‌ام که هر وقت در کوچه‌مان بلند می‌شود، همه از من می‌پرسند چه کسی مرده است ❓چه غفلت بزرگی که خدا تو را برای مردگان ما نازل کرده است...😔😭 🌷 یاد شهدا با صلوات🌹 🌷 @taShadat 🌷