❣سلامبرعاشقانولایت❣
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
میلادی: Friday - 13 May 2022
قمری: الجمعة، 11 شوال 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیهما السلام
▪️14 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️20 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️30 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️49 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
هدایت شده از ٺـٰاشھـادت!'
دعاے هفتم صحیفہ سجادیہ..
چند دقیقہ بیشتر وقت نمیگیرہ...🍂
ولے بہ جاش حرف رهبرمون زمین نمی مونہ...🌹🍃
#صحیفہ_سجادیہ
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
#سلام_امام_زمانم 😍✋
کبوتر دلـ💔 ما
جمعه را مروری کرد
برای آمدنش ندبه
غرق شوری کرد
خدا کند برسد
جمعهای که برگويند
ز کعبه آن گل نرگـ❤️ـس
عجب ظهوری کرد
سلام موعـ❤️ـود مهربانم...
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج #صلوات
💚اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
"بحق فاطمه(س) "
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
✨ #امام_رضا عليه السلام میفرمایند:
مؤمن، كسى است كه هر گاه خشمگين شود، خشمش او را از جادّه حق بيرون نمیبَرد
و هر گاه خشنود شود ، خشنودىاش[از كسى] او را به باطل نمیكشانَد
و چون قدرت پيدا كند، بيشتر از آنچه حقّ اوست، نمیگيرد.
📚الكافی ج2 ص233
#حدیث
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
#شهیدانه
گفت،منیقیندارمفردا#شهید میشم
برایاینڪهجنازمرویزمیننمونہ
باماژیکڪفپاماسممونوشتم
ترڪشخمپارهسرشرابرداشت...
ازکفپاششناساییشد💔!
'#شهیدعلیاصغرقربانی'
•••┈❀🌿♥️🌿❀┈•••
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
4_5773760652392792087.mp3
4.4M
☘نماز سکوی پرواز ۳۲☘
❣نماز ؛ یه وسیله است یا یه مرکب تیز پا..
که میشه باهاش تا خود خدا اوج گرفت!
اماچرا
ما نمیتونیم سوار این مرکب بشیم و پرواز کنیم
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
Dua Samat - Mohsen Farahmand.mp3
14.58M
🌥غروب جمعه، بخوانیم دعای سمات را
🔸با صدای محسن فرهمند
꧁•♡ټاشَہـادَټ♡•꧂
ٺـٰاشھـادت!'
✍🏻 رمان #دمشق_شهر_عشق #قسمت_صد_و_سی_و_دو 💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نماند
✍️ رمان #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_سی_و_سه
#قسمت_صد_و_سی_و_چهار
#قسمت_صد_و_سی_و_پنج
💠 من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!»
دلم نمیآمد در هدف تیر #تکفیریها تنهایش بگذارم و باید میرفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم.
💠 در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راهپله بلند شد :«سریعتر بیاید!»
شیب پلهها به پایم میپچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین میرفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم.
💠 ظاهراً هدفگیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت میچرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین #وحشت از در خارج شدیم.
چند نفر از رزمندگان #مقاومت مردمی طول خیابان را پوشش میدادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت.
💠 یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه میکردم و مادرش با آیهآیه #قرآن دلداریام میداد که هر دو با هم از در وارد شدند.
مثل #رؤیا بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتنشان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لبهایم نمیآمد و اشک چشمم تمام نمیشد.
💠 ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که میلنگید و همانجا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشکهایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بیهیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست.
حریف ترس ریخته در جانم نمیشد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟»
💠 به چشمانش نگاه میکردم و میترسیدم این چشمها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر میچکید و او دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی میکنم، فقط یه بار بخند!»
لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم ، بهجای اشک از من پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟»
💠 اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز #حرم نداشت که حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم که آینه نگاهش شکست، و چشمانش #شرمنده به زیر افتاد.
هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از #خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟»
💠 بیتوجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه #شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خسخس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر #سید_علی_خامنهای بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟»
میدانستم نمیشود و دلم بیاختیار بهانهگیر #حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟»
💠 از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه ؟» در سکوتی ساده بود و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد.
هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمیشد دوباره میخواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم.
💠 چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :«#زینبیه گُر گرفته، باید بریم!»
هنوز پیراهن #دامادی به تنش بود، دلم راضی نمیشد راهیاش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی #حضرت_زینب (علیهاالسلام) کردم و بیصدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم #زیارت کنی، یادت نمیره؟»
💠 دستش به سمت دستگیره رفت و #عاشقانه عهد بست :« قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!»
و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست...
#ادامه_دارد...
🌷 @tashahadat313 🌷