eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 مـعـرفـی شـهـــدا شهید علی میردارنژاد متولد ۴۲/۶/۵ تاریخ شهادت ۶۲/۲/۱۷ محل شهادت پیرانشهر محل دفن گلزار شهدای روستای میچکار مازندران مرزن آباد 📜 دســت نـوشــتـه شــهـــیـد به نام وجودی که وجودم از وجود اوست شمارا هیچگاه از یاد خود نمی برم من مثل غنچه های بهاری در این مکان جبهه شما را می بویم و سلامتی شما را خواستارم از خداوند بزرگ مسئلت دارم که در زیر سایه پرچم امام زمان عجل الله قرار گیرید تا بتوانیم این جمهوری اسلامی ایران را خوب حفاظت کنیم و به پیروزی نهایی برسیم ما سربازان وطن سوگند یاد می کنیم و از امام زمان می خواهیم زیارت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام را نصیب ما کند ما مسئول این جمهوری اسلامی هستیم و تا آخرین قطره خون خود حفاظت می کنیم تا میتوانیم دشمن را از خود دور کنیم نمی‌گذاریم تجاوزی به این سرزمین بکند دیگر نمی توانیم با هم ملاقات کنیم هرگونه ناراحتی و بدی از من داشتید مرا ببخشید سرباز وطن از شهادت باکی ندارد دست نوشته ای از شهید علی میردار نژاد 1362/1/15 🌼شادی روح پاک همه شهیدان و شهید علی میردار نژاد صلوات🌼
⭕️ عامل مهمی در سلامت روانی جامعه است و بی‌حجابی مایه تنزل و بی‌ثباتی خانواده می‌شود. 🔻 موتسکیو فیلسوف فرانسوی دراین‌باره می‌گوید: بی‌حجابی روح مردم را به بطالت می‌کشاند، آن‌قدر مفاسد در جامعه به بار می‌آورد که خوب است حجاب در قوانین گنجاده شود. 🔻حجاب باعث اعتلای جامعه و است و زمینه سو استفاده از آن‌ها را کاهش می‌دهد و متقابلاً زمینه استفاده از خلاقیت و تفکر بانوان در جامعه را فراهم می‌کند.
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۳۴ و ۱۳۵ جلد کتاب را میخوانم:احکام دختران.... میخواهم بازش کنم که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۳۶ و ۱۳۷ سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند:خانمـ ،شما خیلی شبیه آقاوحید هستید... از حرفی که زده،خوشحال میشوم،عمو دوست داشتنی است... خیلی! کار بستن دستش تمام میشود. :_بهتري منیرخانم؟ :+بله خانم،خوبم،ممنون :_مامان و بابا نیستن؟ :+نه خانم،رفتن بیرون دلم میگیرد،حتی خبرم نکرده اند... :_کاري داشتی صدام کن منیرخانم،برو یه کم استراحت کن. :+چشم خانم،ممنون به طرف اتاقم میروم،دلم گرفته،هیچگاه گمان نمیکردم خانه به نظرم اینقدر تاریک و پر از خفقان باشد... من به قدر آسمان ها،از پدر و مادرم دورم... و آنها هیچ تلاشی براي نزدیک شدن به من نمیکنند.. ندیده ام میگیرند،پنداري هرگز در این خانه،نیکی نامی وجود نداشته. تمام مکالماتمان بیشتر از دو دقیقه نمیشود. مرا نمیفهمند،درکم نمیکنند و شاید... شاید اصلا دوستم ندارند.... با تصور این موضوع،قلبم فشرده میشود... یاد روزهاي پیشین،همچنان در خاطرم،زنده و پویاست. ★ کتاب را میبندم،حس میکنم گُر گرفته ام،حس ناپاکی در تمام وجودم میپیچد.... چرا مامان هرگز این چیزها را براي من توضیح نداده بود،مگر،مادر وظیفه اي،جز این دارد؟؟ یعنی مامان به هیچ کدام از مسائل این کتاب،عقیده اي ندارد؟ نگاهی به جلد کتاب میاندازم،احکام دختران.... چند سال است سر سفره ي جهالت بزرگ شده ام؟ واي خداي من... امیدوارم،توبه ي بنده ي حقیرت را پذیرفته باشی که من هیچم،بی تو.... صداي عمو میآید:نیکیخاتون آماده شو بریم گردش بلند میشوم،همچنان زیر لب از خداوند طلب بخشش میکنم. مانتو بلند مشکی میپوشم با گل هاي زرشکی . روسري به رنگ گل هاي لباس سرم میکنم،قرار است به لندن گردي برویم. از اتاق خارج میسوم،عمو آماده شده و روي مبل نشسته. بارانی بلند سرمه اي پوشیده. سعی میکنم با لبخندي،تلخی چهره ي دمغم را پنهان کنم. :_بریم عمو؟ ادامه دارد... نویسنده فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۳۸ و ۱۳۹ به طرف در راه میافتم،عمو پشت سرم میآید:نیکی؟ برمیگردم:بله؟ :_مشکلی پیش اومده؟ :+نــه،همه چی خوبه و براي تأیید گفته هایم،لبخندي چاشنی میکنم. عمو با نگرانی نگاهم میکند،در نهایت میگوید:اینجا یازده ماه از سال هوا ابریه،بهتره لباس گرم برداري، یه وقت دیدي بارون گرفت. چشمی میگویم و به سرعت از اتاق،بارانی سرمه اي ام را برمیدارم. دست در دست عمو،از خانه خارج میشوم. عمو راست میگفت،خبري از آفتاب نیست. عمو میگوید:با سیاوش میریم،از نظر تو که اشکالی نداره؟ :+نه،چه اشکالی؟ :_پس بزن بریم که سیاوش زیر پاش درخت سبز شد! با عمو به طرف ماشین آقاسیاوش میرویم،مارا که میبیند پیاده میشود و سلام و احوال مرسی میکند. ماشین او هم،یکی از بهترین مدل هاي بریتانیایی است که تصویرش را روي جلد مجله ها دیده بودم. خود آقاسیاوش هم،کت چرم مشکی پوشیده. سوار میشویم. عمو میگوید:سیاوش میذاشتی من ماشین میآورم دیگه آقاسیاوش با خنده جوابش را میدهد:خیلی خب، فهمیدیم تو هم ماشین داري! عمو میخندد و میگوید:نیکی هنوز به این خل و چل بازي هات عادت نکرده،نکن این کارا رو، فکر میکنه دیوونه اي ها! میخندم،چقدر به رابطه ي صمیمیشان غبطه میخورم. حس میکنم با حضور در جمعشان،حالم بهتر است. میگویم:آقاسیاوش،حاج خانم چرا نیومدن؟ :_والا حاج خانم تو این هوا بیرون نیان بهتره. عمو به طرفم برمیگردد:خوبی؟ آرام میگویم:همیشه دلم میخواست سوار این ماشیناي راست فرمون بشم! آقاسیاوش حرفم را میشنود و زیر لب میخندد. عمو لبخندي میزند و میپرسد:خب برنامه ي امروز چیه؟ آقاسیاوش میگوید:برنامه،سورپرایزیه و جواب فضول ها داده نمیشه عمو آرام از پس کله اش میزند:شاید نیکی بخواد بپرسه سیاوش متوجه اشتباهش میشود:البته دور از جون شما،نیکی خانم عمو دوباره از پس کله اش میزند:مهندس مملکت رو ببین،دور از جون نه،بلانسبت! از ایران و ایرانی خجالت نمیکشی از مادرت شرم کن ... ادامه دارد... نویسنده فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۴۰ و ۱۴۱ که استاد ادبیاته...نچ نچ نچ...اوف بر تو باد،نفرین آمون بر تو! آقاسیاوش میگوید:بابا چرا فحش میدي،من از همین تریبون از تمام فارسی زبانان دنیا،معذرت میخوام. خوب شد؟ عمو سر تکان میدهد:حالا باید چیپس مهمونمون کنی تا ببخشمت،اونم شاید! تمام راه،عمو و آقاسیاوش مشغول بگو و بخند هستند و من نظاره گر رفتارهاي برادرانه شان. اتومبیل متوقف میشود و من در برابر یک ساختمان عظیم قرار میگیرم. نگاهم روي سردرش متوقف میشود،موزه ي مادام توسو ! با حیرت به طرف عمو برمیگردم:واي عمـــو... اینجا..همون..مجسمه ها؟؟ عمو با لبخند نگاهم میکند. به طرفم میآید و دستم را میگیرد. با هم به طرف ورودي میرویم. تمام مدت زمان آنجا بودنمان را با مجسمه ي افراد مشهور و محبوب عکس میگیریم . حس میکنم جان دوباره اي به رگهایم دویده. دوباره سوار ماشین میشویم. با اشتیاق میگویم:دیگه کجا میریم؟ عمو سرزنشگرانه،به آقاسیاوش نگاه میکند: ببین،واسه بچه سوال پیش اومد آقاسیاوش در میان خنده میگوید:بچه چیه وحید؟ عمو میگوید:ببخشید،منظورم نیکی خاتون بود! ماشین متوقف میشود،عمو میگوید:نیکی جان بیا پایین. بارونی ات رو هم بپوش بی هیچ حرفی،اطاعت میکنم. نگاه میکنم در یک کو چه ي معمولی ایستاده ایم. عمو نگاهم میکند:تا اونجا باید پیاده بریم. با کنجکاوي میپرسم :تا کجا؟ عمو دوباره انگشتش را روي بینی ام میگذارد:سوپرایزه عمو دوباره دستم را میگیرد و راه میافتیم،کمی که میرویم نگاهم روي کاخ باکینگهام متوقف میشود،کاخ سلطنتی خاندان اشرافی بریتانیا... از کنار سرباز هاي مثل مجسمه یگذریم و در برابر چشم لندن میایستیم... نگاهم به چرخ و فلک عظیم الجثه ي معروف لندن میافتد.. آقاسیاوش بلیت هاي که قبلا خریده،به دست مسئول میدهد و سوار میشویم..چند دقیقه طول میکشید تاچرخ و فلک آرام آرام بالا رفتن را شروع کند.. از اینجا،تمام لندن دیده میشد ... عمو میگوید:خب نیکی،بگو ببینم این داداش مسعود ما،شما رو تا حالا کجاها برده ... ادامه دارد... نویسنده فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۴۲ و ۱۴۳ بدون اینکه نگاهم را ازرودخانه ي تیمز بگیرم، میگویم:خب سه بار رفتم دوبی،یه بار ترکیه،یه بار فرانسه،یه بار ایتالیا،یه بارم چین،شما چی؟ :+من چی؟ :_شما عراق رفتین؟ عمو با لبخندي خاص به سیاوش نگاه میکند و میگوید:دیدي گفتم میپرسه به طرف من برمیگردد:آره عموجون،سه بار با حسرت میگویم:ســـه بار؟خوش به حالتون. وقتیآقاسیاوش نگاهش به من میافتد،سرش را پایین میاندازد،این بار هم سربه زیر میگوید:به زودي میرین ان شاءاللّه. زیر لب میگویم:ان شاءاللّه و دوباره به منظره ي زیباي شهر بزرگ لندن خیره میشوم. مدت چرخیدن چرخ و فلک تمام میشود،پیاده میشویم و دوباره مشغول قدم زدن. بناي ساختمانی به نظرم آشنا میآید،جلو میروم و با تعجب به عمومیگویم:واي عمــو،اینجا یکی از معروف ترین کلاب هاي اروپاست... عمو یکی از ابروهایش را بالا میدهد:کلاب؟؟ :_آره،یه روز بزرگترین آرزوم این بود برم توش و در دلم میگویم:برقصم... عمو به طرفم میآید،با مهربانی دستش را دور شانه ام حلقه میکند:خب اگه بخواي میتونی بري با اخم نگاهش میکنم:چی میگی عمو؟معلومه که نمیخوام.. من فقط منظورم این بود که چقدر بعضی تغییرات خوبه.. یه روز آرزو داشتم بیام اینجا و (آرام میگویم) بی قید و بند و آزاد باشم.. اما الآن حالم از این ساختمون و اتفاقاتی که توش میافته،بهم میخوره. نگاهم به نگاه آرام سیاوش گره میخورد،سرش را پایین میاندازد . عمو همچنان،مهربان نگاهم میکند:میدونـم آقاسیاوش جلو میآید:خب بریم من شام مهمونتون کنم،وگرنه این وحید مجبورم میکنه بعدا کل بریتانیا رو شام بدم! هواي ابري شهر،باعث تاریکی بیشتر هوا شده است. دوباره سوار ماشین میشویم و راه میافتیم. حس میکنم باید تشکر کنم،امروز یکی از بهترین روزهاي عمرم بود. :_عموجان،آقاسیاوش،مرسی که امروز به خاطر من،از کار و زندگی افتادین... امروز یکی از قشنگ ترین روزهاي عمرم بود.. ادامه دارد... نویسنده فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۴۴ و ۱۴۵ دست هردوتون درد نکنه آقاسیاوش میگوید:اختیار دارین،به لطف شما یه روز به خودمون مرخصی دادیم و خوش گذشت،دست شما درد نکنه عمو میگوید:نبینم دیگه از این تعارفها،نشنوم دیگه،خب؟ سر تکان میدهم. جلوي رستوران آقاسیاوش،ماشین متوقف میشود و پیاده میشویم. فِرِد،همان گارسون،جلو میآید و سلام میدهد:سلام آقاوحید،آقا سیاوش و خانم. جواب سلامش را میدهم،عمو و آقاسیاوش گرم بااوصحبت میکنند. عمو دستم را میگیرد و راهنمایی ام میکند به طرف پشت رستوران. جاي قشنگ و دنجی به نظر میرسد،به جاي صندلی،فقط یک تخت سنتی گذاشته اند و لاله عباسی هاي قدیمی ایرانی... انگار نه انگار،در قلب لندن،چنین جایی هست.. همه چیز سنتی و ایرانی. به نظر میرسد جزو محیط رستوران نیست عمو میگوید:اینجا،جایگاه من و سیاوشه. تو تنها نفر سومی هستی که از اینجا باخبري. سیاوش خواست که تو هم اینجا رو ببینی :+خیلی قشنگه. آقاسیاوش به طرفمان میآید:اي بابا هنوز که ایستادید؟چی میل دارید؟ با تعجب نگاهش میکنم. عمو میگوید:من کوبیده، تو چی نیکی؟ :+منم همینطور. آقاسیاوش می رود،متعجب به عمو میگویم:مگه نگفتین آقاسیاوش صاحب اینجاست؟پس چرا سفارش گرفت؟؟ عمو میخندد: بس که متواضعه آقاسیاوش میآید و مینشیند:الآن غذا حاضر میشه، خب نیکی خانم،اینجا چطوره؟ :+واقعا قشنگه،رستوران ایرانی بدون تخت نمیشه که. آقاسیاوش لبخند میزند،عمو میگوید:من الآن میام، چیزي که نمیخواین؟ :+نه ممنون عمو میرود،پس از چند لحظه میگویم:شما خیلی با عمو صمیمی هستید،درسته؟ :_خب بله،من و وحید از بچگی باهم دوست بودیم.وحید فوق العاده است در دل،حرفش را تأیید میکنم .. ادامه دارد..... نویسنده فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شبتون شهدایی🥀 التماس دعا 🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲ میلادی: Saturday - 06 May 2023 قمری: السبت، 15 شوال 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹جنگ احد و شهادت حضرت حمزه، 3ه-ق 🔹وفات حضرت عبدالعظیم حسنی،‌ سال 250یا252یا255 ه-ق 🔹رد الشمس توسط امیر المومنین علیه السلام، 8_7ه-ق 🔹معرکه بنی قینقاع، 20ه-ق 📆 روزشمار: ▪️10 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️15 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️25 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️44 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️51 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
تفسیر صفحه ۴۷
💚 امام علی (ع) فرمودند 💯 خدا لعنت کند کسی را که غیرت ندارد.. 📚 وسائل الشیعه ج۴ص۱۷۴ 💚 امام علی (ع) فرمودند 🌷 بهشت بر مردی که نسبت به زن و دختر و خواهرش... بی‌تفاوت است و غیرت ندارد حرام است.. 📚 کافی ج۵ ص۵۳۷
مدافعان حرمی که درخان طومان کربلایی شدند/ ۱۶اردیبهشت سالگرد شهادت 🥀 بچه‌های شمال سوریه، خانطومان عجب قسمتی بود، عجب سعادتی ای خدای شهدا، این شهیدان چگونه با تو مناجات داشتند که اینطور مظلومانه همه راخریدی سیزده جوان سبز پوش از سرزمین های سبز شمال در نیمه های اردیبهشت ماه آسمانی شدند سالروز شهادت شهدای خانطومان در سال نود و چهار گرامی باد مازندران شهید_علیرضا_بریری شهید_رضا_حاجی_زاده شهید_بهمن_قنبری شهید_سید_رضا_طاهر شهید_سعید_کمالی شهید_علی_جمشیدی شهید_حسین_مشتاقی شهید_محمد_بلباسی شهید_محمود_رادمهر شهید_رحیم_کابلی شهید_علی_عابدینی شهید_حسن_رجایی_فر شهید_سید_جواد_اسدی 🌷یادشان گرامی و راهشان پر رهرو 🌷 ‌✨ الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ..
✍🏻 انتشار دستخط امام خامنه‌ای بر تصویر شهید_محسن_وزوایی 🕊شهیدمحسن وزوایی: اگرنتوانستید جنازه ام رابہ عقب بیاورید آنرا بروی مین های دشمن بیندازید تاجنازه من ڪمکے به اسلام کرده باشد 🕊شهادت۱۳۶۱/۲/۱۰ عملیات بیت المقدس 🌷شهید وزوایی: خطرناک ترین آفت نفوذ خطوط انحرافی در خط امام است محسن وزوایی به تاریخ ۸ مرداد ۳۹ در نظام آباد تهران متولد شد. محسن پس از اخذ مدرک دیپلم در کنکور شرکت کرد و نفر سوم کنکور ریاضی فیزیک شدو وی سال ۱۳۵۵ در دانشگاه صنعتی شریف در حالی تحصیلاتش را ادامه می‌داد رتبه اول شیمی دانشگاه صنعتی شریف، مشغول به تحصیل شد. وی اولین دانشجویانی بود که در تسخیر سفارت آمریکا پس از پیروزی انقلاب نقش داشت و با آغاز جنگ وارد جبهه دیگری علیه مبارزه با کفر شد. ---حسن سال ۶۰ فرماندهی گردان حبیب بن مظاهر از لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) را بر عهده داشت و با تشکیل تیپ ۱۰ سیدالشهدا(ع) فرماندهی این تیپ را برعهده گرفت و سرانجام در ۱۰ اردیبهشت سال ۶۱ در حالی که ۲۲ سال داشت به شهادت رسید. ---این شهید والا مقام در بخشی از وصیت نامه اش می نویسد: امت ما باید بداند از بزرگترین خطراتی که انقلاب را تهدید می کند، آفت نفوذ خطوط انحرافی در خط اصلی انقلاب، یعنی "خط امام" است. پس امام را دنبال کنید و امام را تنها نگذارید. شادی روح بلندش صلوات
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۴۴ و ۱۴۵ دست هردوتون درد نکنه آقاسیاوش میگوید:اختیار دارین،به لطف ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۴۶ و ۱۴۷ فرد سینی غذا در دست می آید،آقاسیاوش هم بلند میشود و به کمک او میرود. صبر می کنیم تا عمو بیاید و بعد مشغول خوردن غذا میشوم،واقعا خوشمزه است. فرد براي لحظه اي عمو را صدا میزند. میگویم:آقاسیاوش آشپزتون دست پخت عالی داره آقاسیاوش میگوید:بله،ولی آشپزخونه جزء قلمرو وحیده متوجه حرفش نمیشوم:عمو؟ :+نکنه به شمام گفته رستوران،مال منه؟ :_مگه نیست؟ :+چرا هست،ولی نصفش،نصف دیگه اش واسه وحیده. ڱه؟ :_خب چرا اینو نمی :+میخواد به قول خودش دچار منیّت نشه عمو به جمعمان اضافه میشود،آقاسیاوش چپ چپ نگاهش میکند،عمو میپرسد:چیه؟چرا اینطوري نگا میکنی؟ سیاوش سري تکان میدهد و عمو میخندد. غذایمان که تمام میشود،عمو جعبه اي برابرم میگیرد:ناقابله خاتون حیرت میکنم:مال منه؟ :+بله مال شماست،ببین خوشت میاد؟ :_آخه مناسبتش؟؟ :+من تا امروز پونزده تا،کادوي تولد به تو بدهکارم. این حالا اولیش جعبه را از دست عمو میگیرم،کوچک است و زیبایی اش سلیقه ي خریدارش را به رخ میکشد. در جعبه را باز میکنم. انگشتر ي ظریف و زیبا،داخلش نشسته و به زیبایی هرچه تمام تر،رویش حک شده:امیــــــري حسیـــن انگشتر را درمیآورم و داخل انگشتم میکنم... ناخودآگاه دستم را بالا میبرم و نقش{حسین}روي انگشتررا میبوسم. چشمانم را میبندم و با نفس عمیقی بوي خوش و رایحه ي دل انگیز انگشتر را میبلعم. چشم هایم را باز میکنم و صورت مهربان عمو را میبینم. ناخودآگاه بغلش میکنم و مدام میگویم:مرسی عمو،ممنون...این عالیه،خیلی قشنگه. عمو با لبخند نگاهم میکند:همیشه زیر سایه ي [حسین و خداي حسین ] باشی عزیزدلمـ _:عمو،جبران کل اون شانزده سال،یه جا دراومد... حاضرم تا آخر عمرم کادو نگیرم ولی این،(انگشتر را نشانش میدهم) همیشه پیشم باشه. نگاهم باز به آقاسیاوش میخورد،آرام میگوید: مبارکتون باشه نیکی خانم... ادامه دارد.. نویسنده فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۴۸ و ۱۴۹ نمی دانم چرا،ولی حس میکنم با شنیدن نامم،از زبان او،دلم هري میریزد.... خدایا،چرا؟؟ صداي برخورد قطرات باران با شیشه،آهنگ آرام بخشی مینوازد. اشک هایم را پاك میکنم،(آفتاب در حجاب) را میبندم. دامن بلندم را مرتب میکنم و از روي مبل بلند میشوم. به طرف آشپزخانه میروم. براي خودم و عمو چایی میریزم و ظرف کیک را روي میز میگذارم،عمو در آستانه ظاهر میشود،نگاهی به چاي و کیک روي میز میاندازد و موبایلش را به طرفم میگیرد:مامانته موبایل را با ذوق از او میگیرم،دلم برایشان تنگ شده اما،زندگی در کنار عمو لذت بخش تر است. عمو پشت میز مینشیند،نگاهی به خوراکی ها می کند و دست هایش را بهم می مالد:به به لبخند میزنم و موبایل را جلوي گوشم میگیرم :_سلامـ مامان :+سلام نیکی جان،خوبی؟ :_ممنون،شما خوبین؟بابا خوبن؟ :+خوبیم ما،ممنون. چه خبرا؟ اوضاع چطوره؟ :_عالــــی،از این بهتر نمیشه. عمو با نگاه اشاره میکند که خیال مامان را راحت کنم. ادامه میدهم :_اممم......میدونین مامان؟اینجا،من آزادِ آزادم :+دیدي بهت گفتم. میدونستم. مامان و من،آزادي را در استقلال پوشش میبینیم، اینکه هرلباسی که دوست داریم بپوشیم. اما لباس مورد نظر مامان کجا،لباس مورد پسند من کجا؟! من آزادم اینجا،تا حجابم را حفظ کنم،استقلالی که مامان و بابا،سلب کرده بودند. عمو سریع روي برگه اي چیزهایی می نویسد و به دستم میدهد، نوشته هایش را میخوانم: بگو دیروز رفتیم اون کلاب میگویم:راستی مامان،اون کلاب بودا،همیشه تو تلویزیون نشون میداد خواننده هاي مشهور میرن توش،با عمو دیروز اونجا بودیم. :+واقــعا؟؟چقدر عالی،دست عمو درد نکنه،کنسرت ها رم با هم برید،باشه؟ :_چشمـ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۵۰ و ۱۵۱ +:همون روزي که وحید زنگ زد حال و احوال کنه و مشکلات تو رو فهمید،من با خودم گفتم این آدم میتونه نیکی رو به من برگردونه. آخه خودش پیشنهاد داد یه مدت بري اونجا،دستش درد نکنه :_حق با شماست :+میگم بابا بهت زنگ بزنه،الآن گوشی رو بده به عمو :_سلامـ برسونید،خداحافظ :+خدافظ موبایل را به عمو میدهم:مامان میخواد با شما صحبت کنه عمو موبایل را میگیرد: :_سلام... :_بله خیالتون راحت... :_نه بابا به این زودیا که نمیتونم،بذارین یه کم پیش من بمونه دیگه :_اختیار دارین :_خواهش میکنم،انجام وظیفه بود _:ممنون،خجالتم ندین،میدونین که نیکی رو چقدر دوست دارم. :_نه بابا این حرفا رو نزنید،هرچی بخواد،خودم نوکرش هستم. :_سلامت باشین،به داداش سلام برسونین،قربان شما :_خداحافظ عمو تماس را قطع میکند،نگاهم میکند و نفسش را با صدا بیرون میدهد.. میخندم:طفلک چه ذوقی کرد. عمو میخندد:اینجوري بهتره،بذا خیالشون راحت باشه. راستی مدرست هم جور شد! :_جدي؟ :+بله،عمو وحیدت رو دست کم گرفتی؟ :_اون که عمــــرا،مرسی عمو. بابت همه چی ممنون ★ کمی از شیرکاکائو را سر میکشم و به چشم هاي گرد شدهـ ي فاطمه خیره میشوم. خنده ام میگیرد،صورت گرد و گندمی اش،وقتی تعجب میکند بامزه میشود. :_چیه؟چرا اینطوري نگام میکنی؟ :+یعنی تو یه سال بدون مامان و بابات موندي اونجا؟ :_یه سال نه. کمتر شد،فک کنم...اممم...آره نُه ماه شد،تو این مدت با هم تماس تصویري داشتیم،ولی دلم براشون خیلی تنگ شد. :+اونجا مدرسه میرفتی؟ :_آره مدرسه ي ایرانی ها. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۵۲ و ۱۵۳ +چه جالب... مشغول خوردن میشود،یک دفعه انگار چیزي یادش افتاده،میگوید:راستی نیکی شما سال تحویل کجا میرین؟ :_مـــا؟ پارسال و پیارسال که خونه ي خودمون بودیم. سال قبلش که من ایران نبودم،سال هاي قبلشم یا مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم. شما چی؟ :+مــا چند بار مشهد بودیم،چند بار خونه مامان بزرگم اینا بودیم،ولی امسال، بازم جمع میشیم خونه مامان بزرگم،به هرحال اولین سالیه که تنها شده. روز سوم،چهارم عید،میخوایم بریم امامزاده صالح و شاعبدالعظیم... :_واقعا؟؟ :+آره اگه خدا بخواد،تو هم اگه بخواي میتونی باهامون بیاي. :_من؟نه بابا،من مزاحمتون نمیشم! :+مزاحمت چیه،مامان و بابام گفتن. من بهشون گفتم تو دوس داري بري زیارت،گفتن خب با هم میریم امامزاده . :_فکر نمیکنم فاطمه،مامان و بابام اجازه بدن :+بگو بهشون شاید اجازه دادن :_نمیدونم،ولی کاش میشد.. دستم را به گرمی میگیرد :+میشه،من میدونم... ★ کتاب هاي روي میزم را مرتب میکنم،فکرم میرود سراغ حرف هاي فاطمه،کاش مامان و بابا اجازه بدهند.. بعد از برگشتنم از لندن،وقتی دیدند تیرشان به سنگ خورده و من،محکم تر از قبل روي حرف هایم پافشاري کردم،حساس شده اند. دلم نمیخواهد به فاطمه هم ظنین شوند،او تنها دوست من است،البته بعد از عمو! باید در فرصت مناسب،خواهش کنم که اجازه بدهند. صداي مامان،از پشت در،میآید و مرا از خیالات بیرون میکشد. :_نیکـــــی... نیکی ...بیا پایین کارت دارم :+چشم بلند میشوم،چه کاري با من دارد؟ کتاب تست جغرافیا را داخل کتابخانه ام جا میدهم. دستی به موهایم میکشم و با ذکر {بسمـ اللّه} از اتاق خارج میشوم. دلشوره،در جانمـ میدود. از پله ها پایین میروم و وارد هـال میشوم. مامان روي مبل تک نفره مثل ملکه ها نشسته بود.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مسیحای عشق قسمت ۱۵۴ و ۱۵۵ سلام میدهم. به جاي جواب سلامـ با دست اشاره میکند،رو به رویش بنشینم. آب دهانم را قورت میدهم و مینشینم. دست هایش را در هم قفل میکند و حرف هایش آغاز میشود:ببین نیکی،من نمیفهمم یه دفعه چی شد که تو ازاون دختر کوچولوي معصوم،تبدیل شدي به اینی که الآن هستی. مامانِ خوب من،گذشته ي پر گناهم را عروسک معصوم میبیند و الآنم را اژدهایی دوسر! خنده امـ میگیرد... مامان حرفش را ادامه میدهد:حالا اینم بماند که اون وحیدِ حقه بازم سرمون کلاه گذاشت و تو رو عین خودش کرد و تحویلمون داد.. آرامـ و مؤدب میگویم:خواهش میکنم راجع عمو وحید،با احترام صحبت کنید. مامان پوزخند میزند:چیه؟مگه دروغ میگم؟ :_من فقط به شرط بابا عمل کردم،رفتم انگلیس و قرار شد بعدش،دیگه کاري به نوع لباس پوشیدن من نداشته باشید،من شرط رو عمل کردم ولی شما زیرش زدید. مامان نگاهم میکند_:ما زیرش زدیم؟مگه غیر اینه که هر لباس مسخره اي که دلت میخواد میپوشی و آبروي ما رو میبري؟ :_پس دلیل این همه ناراحتی شما چیه؟ مامان،چشمانش را می بندد،نفس عمیق میکشد و لحنش عوض میشود:ببین نیکی،من فعلا کاري به اون موقع ها ندارم،فقط یه سوال،مگه دین تو و عموت نگفته باید به حرف مادرتون گوش بدید؟ اسلام،را دین من و عمو میداند! همیشه همین است،هروقت نیاز باشد به آموزه هاي اسلام دست می یازند تا به کمک اعتقاداتم،تحت فشار قرارم دهند. چشمانم را می بندم و باز می کنم،نفس عمیقی می کشم و سعی میکنم با آرامش جوابش را بدهم:بله با استیصال میگوید:پس چرا این همه مارو اذیت میکنی؟ دلم میگیرد،شاید هم کمی برایش میسوزد،هم براي او،هم براي خودم. :+مامان باور کنید من عاشقتونم. شما رو بیشتر از هرکسی تو این دنیا دوست دارم،خودتون اینو بهتر میدونین. مامان،دوباره حالت تکبر میگیرد:پس اگه منو دوس داري،باید به حرفم گوش بدي. باز چه خوابی برایم دیده اند؟باز هم،با احترام،پاسخ میدهم:بفرمایید،اگه مخالف شرع نباشه،چشمـ ادامه دارد... نویسنده فاطمه نظری 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️پست ویژه 💢 یاران امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف اگر میدانستیم مقام یار امامـ زمان بودن یعنی چه....‼️ 👤استاد عالی اللھم‌عجل‌ݪوݪیڪ‌اݪفࢪج‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🔆اولین سلام روز🔆 🌸السلام علیک یا قائم آل محمد🌸 🔆السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القرآن ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🔆 ------------------------------------------------------------------- 🩸السلام و علیک یا ثارالله🩸 🥀السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🥀 ------------------------------------------------------------------- ☘السلام علیک یا ضامن آهو☘ 🌼ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌼 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲ میلادی: Sunday - 07 May 2023 قمری: الأحد، 16 شوال 1444 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹جنگ حمراء الأسد، 3ه-ق 📆 روزشمار: ▪️9 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️14 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️24 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️43 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️50 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
تفسیر صفحه ۴۸
حدیث 💚 امام صادق عليه‌السلام فرمودند: 💫🌾 منْ سَرَّهُ اَنْ يَكُونَ مِنْ اَصْحابِ الْقائِمِ فَلْيَنْتَظِرْ، وَلْيَعْمَلْ بِالْوَرَعِ وَ مَحاسِنِ الاَْخْلاقِ وَ هُوَ مُنْتَظِرٌ. 🌾💫 🌼 كسى كه مايل است جزء ياران حضرت مهدى (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) قرار گيرد بايد منتظر باشد و اعمال و رفتارش درحال انتظار با تقوى و اخلاق نيكو توأم گردد. 🌼🍃 📒 بحارالأنوار ،ج ۵۲،ص ۱۴۰ 📒
✍کاری کن ای شهید بعضی وقت ها نمیدانم در گرد و غبار گناه این دنیا چه کنم😔 مرا جدا کن از زمین "دســتم را بــگیر " میخواهم در دنیای تو "آرام" بگیرم "دســـتم را بگیر" برادر شهیدم ...🌷
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 مـعـرفـی_شـهـــدا شهید محسن فرامرزی تولد : 1360/05/09 / تهران تاریخ شهادت : 1394/09/30 محل شهادت : حلب - سوریه وضعیت تاهل : متاهل با 3 فرزند محل مزار شهید : تهران - گلزار شهدای یافت آباد شهید فرامرزی  از اعضای تیم محافظت از آیت‌الله امامی‌کاشانی (امام جمعه موقت تهران) بود که در دفاع از حرم حضرت زینب 30 آذر سال 94 در سوریه به شهادت رسید. وی در زمان شهادت، دانشجوی کارشناسی ارشد فقه و حقوق، دارای سه فرزند بود. 🌷 خـــاطـــره_شـــهــیـــد فاطمه، دختر شهید محسن فرامرزی نیز در دلنوشته‌ای برای پدرش نوشته است: «سلام بابای خوبم. درست است دلم برات تنگ شده. درست است دوست دارم یک‌بار هم ببینمت همه اینها درست اما از یک چیز بسیار خوشحالم از اینکه به آرزویت رسیدی. شهادت مقام بالایی است که به آن دست یافتی. همان‌طور که گفتی سرم بالاست و حجابم حفظ می‌شود چون می‌دانم سرخی خونت را به سیاهی چادر من هدیه کردی. دوستت دارم.» محمدرضا فرامرزی فرزند بزرگ شهید فرامرزی هم گفته بود: «پدرم قبل از رفتن گفت: من فقط یک سفر برای رضای خدا می‌روم که شاید برنگردم؛ بچه‌های گلم اگر برنگشتم هیچ وقت فکر نکنید من شما را تنها می‌گذارم و سرتان را جلوی هیچ‌کس پایین نیندازید؛ اگر به کمک نیاز بود یک حمد بخوانید و سه بار اسم من را صدا بزنید و مطمئن باشید من به کمکتان می‌آیم.» 🌼شادی روح پاک همه شهیدان و شهیدمحسن فرامرزی🌼