دختر مولا اومده.._۲۰۲۳_۱۱_۱۸_۱۹_۵۸_۰۱_۳۳۳.mp3
7.01M
•°¡💐
دختر مولا اومده
زهره زهرا اومده
زینب کبری اومده
عشق عشق عشق به دنیا اومده..
حاج محمود کریمی
#حضرت_زینب سلاماللهعلیها 🌸
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۸ آبان ۱۴۰۲
میلادی: Sunday - 19 November 2023
قمری: الأحد، 5 جماد أول 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹ولادت حضرت زینب سلام الله علیها، 5یا6ه-ق
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️28 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️38 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️45 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️54 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
💠 امام سجّاد عليه السلام
أَنْتِ بِحَمْدِ اَللَّهِ عَالِمَةٌ غَيْرُ مُعَلَّمَةٍ، فَهِمَةٌ غَيْرُ مُفَهَّمَةٍ
[اى زينب !] تو ، بحمداللّه ، عالمى هستى كه نزد كسى تعليم نديدى و دانايى هستى كه نزد كسى نياموختى .
📚 بحار الأنوار ج45 ص162
#حدیث
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
#شهید_رضا_قنبری
نـام پـدر :علی محمد
تـاریخ تـولـد :۱۳۳۶/۰۱/۰۶_قم
وضـعیت تاهل :متاهل
شـغل :پاسدار
تـاریخ شـهادت :۶۴/۰۸/۱۶_شلمچه_ترکش به سینه
مـزار :بهشت زهرا (س)
قـطعـه :۲۶_ردیـف :۳۵_شـماره :۳۳
✍ #شهید_رضا_قنبری...
معروف به "شهید خندان"
ﺗﺮﮐﺶ ﺧﻤﭙﺎﺭﻩ سینهاش ﺭﻭ ﭼﺎﮎ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺯﻣﺰﻣﻪ میکرﺩ ... 😢
ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺎﻻی ﺳﺮش 🎥
ﺩﺍﺷﺖ آﺧـﺮﻳﻦ ﻧﻔﺴﺎﺷﻮ میزﺩ .
ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﺎﺕ آﺧﺮ
ﭼﻪ ﺣﺮفی ﺑﺮﺍی ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺍﺭی :
ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ :
ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﮐــﺸﻮﺭﻡ ﻣﻴﺨﻮﺍﻡ ﻭقتی
ﺑﺮﺍی ﺧﻂ مقدم ﮐﻤﭙﻮﺕ میفرستن ،
ﻋﮑﺲ ﺭﻭی ﮐﻤﭙﻮﺕﻫﺎ ﺭﻭ ﻧَﮑَﻨﻦ !
ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﺿﺒﻂ ﻣﻴﺸﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ،ﻳﻪ ﺣﺮﻑِ ﺑﻬﺘﺮی ﺑﮕو ! 🤭
ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻨﺎﺯی ﮔﻔﺖ : آﺧﻪ ﻧﻤﻴﺪﻭنی ،
ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﻢ ، ﺭُﺏ ﮔﻮﺟﻪ ﺍفتاده ! 😅
و لحظاتی بعد چشمانش را بست ،
لبخندی زد و شهید شد....💔
🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهید_رضا_قنبری_صلوات 🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 #میلاد_حضرت_زینب(س)
♨️عظمت حضرت زینب (س) به چیه؟
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #علیرضا_پناهیان
حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#فایل_صوتي_امام_زمان ۱۰۰
✍️حسین-حسین زیاد می گیـا...
مشکی زیاد می پوشیـا...
هیئت زیاد میریـا....
اماحسین زمان خودت،
منتظرتر و غریب تر از حسین کربلاست!
☑️بهش "لبیـــک" گفتی👇
هدایت شده از نـٰاشناس هاے ٺا شہادٺ
سلام به همراهان همیشگی کانال #تاشهادت وقتتون به خیر و خوشی🌹
بزرگواران هر حرفی پیشنهادی ، انتقادی و یا هرچیزی راجب پستها ، ادمینها و... داشتید میتونید پیامتون✉️ رو به صورت ناشناس در لینک زیر برامون بزارید 😇
htts://harfeto.timefriend.net/16663665120560
این لینک ناشناس ثابت هست هر وقت دلتون خواست برامون پیام بزارید🌸
و همچنین جواب پیامهاتون رو میتونید در کانال زیر دنبال کنید🌷👇🏻
@nashanastashahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دست نوشته شهید سلیمانی در وصف لحظهای که میخواست وارد ضریح مطهر حضرت زینب شود
💐 به مناسبت ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
وقتی بہ این حجم از خون های
ریختہ شده نگاه میکنیم ، متوجہ
میشویم چیزی کہ باعث پیروزی
میشود ، خون های ماست...
#شهید_جهاد_مغنیه
#سخن_شهید✨
#شهیدانه
#شهیـدمدافعحرمـ
|💔| #پاسـدارشهیـدهادےزاهـد🌼
تاریخ تولد: ۱۳۵۸/۰۱/۰۱
محل تولد: تهران
تاریخ شهادت: ۱۳۹۵/۰۸/۱۶
محل شهادت: حلب_سوریه
وضعیت تأهل: متأهل_دارایدوفرزند
محل مزار شهید: بهشتزهرا(س)
#دربارهےشهیـد👇🌹🍃
✍...از مستشاران نظامی که از ابتدای حضور متشاران و مدافعان حرم در سوریه حضور داشت..شهید هادی زاهد وصیت کرده است ثلث اموالش را مصروف محصلان و دانشآموزان مستمند کنند.
#بهنیابتشهیدهادیزاهد
#اندازهارادتتانبهشهداگل #صلواتهدیهکنید
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
☆#مهدی_زین_الدین☆
🍃قلم های بسیاری خوبی هایش را بر صفحه کاغذ #شهادت داده و کتاب ها دقایق زندگی اش را روایت گر بوده اند. #قلب های زیادی به امید شفاعتِ او می تپند و شلوغی همیشگی مزارش نشان از بی قراری دلهایی است که با فاتحه ای ، آرام می شوند ❤️
🍃فرمانده...
حال روزهایمان خوب نیست. نبض ایمانمان کند می زند و توکل مان از نفس افتاده. روزگار #تکلیف بلاتکلیفی را برایمان دیکته می کند و از سنگینی بارِ گناه، کمر خم کرده ایم😔
🍃نمازهایمان حسرت ِ اول وقت بر دل داشتند و حال به وقت بی خیالی، #قضا می شوند. ناله ی وجدانمان را نمی شنویم. گاهی #صُمٌّ_بُكْمٌ_عُمْيٌ می شویم و یادمان می رود برای چه آمده ایم...
🍃از باقیمانده محبت #حسین در دل گاهی #زیارت_عاشورا می خوانیم با فراز #إِنِّي_سِلْمٌ_لِمَنْ_سَالَمَكُمْ بغض می کنیم و با #حَرْبٌ_لِمَنْ_حَارَبَكُمْ دل می شکند. شرمنده حسین زمان شده ایم که با اعمالمان خنجر به قلب اش می زنیم. از او دور شده ایم و دلمان گرم به دوستان حقیقی و مجازیِ بسیاری است که ما را سرگرم کرده اند به #گناهان. گناهانی که #حیا را بلعیده و وجدانمان را به مهمانی بی خیالی دعوت کرده اند. ظاهرمان آهِ حسرت بر دل دیگران می نشاند و باطنمان آهِ شرمندگی بر دل💔
🍃ای شهید این روزها کسی دلش برای دیگری نمی سوزد. #الجار_ثم_الدار را فراموش کرده ایم و ظلم کردن شده عادتمان. #دروغ و #تهمت اعمال روزانه زندگی شده و قلب های شکسته بسیاری را در پرونده اعمالمان بایگانی کرده ایم.
اینجا تکلیف را خیلی ها از یاد برده اند و بی خیالِ #قیامت ،به فکر #دنیا هستند😓
🍃گناهان بسیارند و #بغض ها گلوگیر، راه فراری نداریم. نفسمان به تنگ آمده، زمین گیر شده ایم و #شهادت آرزوییست دست نیافتنی. فرمانده برگرد. اینجا زمین و زمان تو را کم دارد. بیا و با خودت #همت و #باکری را بیاور. نجات بده غرق شدگان در محاصره دنیا را....
🌺به مناسبت سالروز #شهادت #شهید_مهدی_زین_الدین
📅تاریخ تولد: ۱۸ مهر ۱۳۳۸
📅تاریخ شهادت: ۲۷ آبان ۱۳۶۳
🥀مزار شهید : گلزار شهدا امامزاده علی بن جعفر قم
🕊محل شهادت : سردشت
#سالروزشهادت...🌿🌺🌸🌺🌿
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
مادر بزرگوار شهیدان مهدی و مجید زین الدین :
دو نفر از علما پس از شهادت بچه ها رفتند خانه خدا و قرار گذاشتند هر کدام برای مهدی و مجید طواف انجام بدهند .
عالِمی که به نام آقا مهدی طواف را شروع میکند، بعد از اتمام طواف مینشیند، یک لحظه خستگی رفع کند، تکیه داده بود و خانه خدا را تماشا میکرد .
در عالم خواب و بیداری، میبیند آقا مهدی روبروی خانه ایستاده، لباس احرام به تن، خیلی زیبا، عدّهای هم به دنبالش بودند .
میگویند: آقا مهدی شما که شهید شده بودی چه طور آمدی اینجا؟
گفت: به خاطر نمازهای اوّل وقت که خواندم در این جا فرماندهی اینها را به من واگذار کردهاند .
در بند نخواهد ماند
آنکه پرواز آموخته است .....
سلام بر غربت و مظلومیتِ
پهلوانان بلندیهای غـرب
سلام بر زین الدینها
بر مهدی و مجید ...
۲۷ آبان سالروز شهادت
سرداران لشکر۱۷علیبنابیطالب(؏)
#شهید_مهدی_زین_الدین
#شهید_مجید_زین_الدین
#سالروزشهادت🕊
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۳۱ و ۳۲ ارمیا: _خوبه! خیلی وقته غذای خونگی نخوردن، روشون نمیشد ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شکسته_هایم_بعد_تو
قسمت ۳۳ و ۳۴
آیه لبخند زد....
اشکالی دارد قند در دل این دو آب شود؟سیدمهدی، تو که ناراحت نمیشوی؟ تو که میدانی آیه حق خوشبختی را دارد؟ لبخندت از همینجا هم پیداست!
غذا خوردن هم گاهی شیرینترین خاطرهها میشود؛ گاهی شوخیها و خندههای بعد از غذا هم خاطره میشود.
همیشه که در جمعهای دو نفره خاطرات ساخته نمیشوند؛ گاهی میان جمعی که همه داغ در دل و لبخند بر لب دارند هم خاطرات زیبایی برای زوجها ساخته میشود!
زینب را که روی تختخواب گذاشت،
آیه با دو استکان چای بهلیمو به استقبالش آمد. روی مبل مقابل هم نشستند
و آیه خیره به دستهای ارمیا گفت:
_خیلی درد میکنه؟
ارمیا دستی به لبهی استکانش کشید و گفت:
_نه خیلی!
آیه: _نباید زینب رو بغل میکردی، سنگینه و دستت درد میگیره!
ارمیا: _گفته بودم تا من هستم حق نداری بغلش کنی، برای تو سنگینه، اذیتت میکنه!
آیه بحث را عوض کرد:
_چطور زخمی شدی؟
ارمیا: _فکر کنم حواسم پرت زن و بچهم شد که یه گلوله ناغافل خورد به دستم، همین!
آیه نگاه از دست ارمیا گرفت و با تعجب به چشمانش نگاه کرد:
_اسلحه به دست، وسط معرکه یاد زن و بچه افتادی؟
ارمیا به پهنای صورت خندید:
_جای بهتری سراغ داری؟ داشتم فکر میکردم اگه بمیرم، چیکار میکنی؟ مثل اون روز که سیدمهدی رو آوردن میشه؟
آیه آه کشید:
_نه مثل اون روز نمیشه!
لبخند روی لبهای ارمیا خشک شد و کم کم از روی صورتش جمع شد:
_حق داری؛ من کجا و سیدمهدی کجا!
آیه نگاهش را به قاب عکس سیدمهدی دوخت:
_اون روز #قول داده بودم که صبر کنم، قول داده بودم که #زینب_وار صبر کنم؛ اون روز قول داده بودم #مرد باشم برای خودم و بچهمم، اما تو قول نگرفته بودی؛ نگفته بودی صورت خیس اشکمو نامحرم نبینه! نگفته بودی صدای گریهمو کسی نشنوه! نگفته بودی صبر شیوهی اهل خداست، مجبور نبودم جون بدم و سر پا بایستم؛ مجبور نبودم...
آیه که سکوت کرد ارمیا مشتاق نگاهش میکرد؛ چون آیه ادامه نداد
خودش پرسید:
_اون روز که سید رو آوردن خونه و برای آخرین بار باهاش حرف زدی چه حسی داشتی؟
آیه نگاهش دور شد، انگار جسمش آنجا و روحش به سه سال و اندی قبل رفته بود:
_حس #تنهایی!
ارمیا: _چی میدیدی که اونجوری نگاهش میکردی؟
آیه : _ما رأیت الا جمیلا!
ارمیا: _چرا گریه نکردی؟
آیه: _خیلی گریه کردم، قول داده بودم نشکنم! قول داده بودم و پای قولم ایستادم اما تو خلوت خودم خون گریه میکردم!
ارمیا: _چرا سر خاک پریشون بودی؟ همه گریه میکنن و خودشون رو میزنن و اگه خیلی هم عاشق باشن، گریبان چاک میکنن؛ اما تو مات و
مبهوت قبر بودی و با وحشت نگاه میکردی!
آیه: _سیدمهدی گفت یه نوع از #فریب شیطان به وقت #غم و #اندوه هست که وقتی عزادار میخواد عزاداری کنه وادارش میکنه به خودش #لطمه بزنه و #فریاد بزنه و گریبان چاک کنه، وادارت میکنه #گناه کنی، وادارت میکنه که #ازخدا دور بشی؛ بهم گفت مواظب اون لحظه و اون #شیطون باش... و
من مواظب بودم! فکر کردی من دوست نداشتم توی سر و صورت خودم بزنم تا از درد قلبم کم کنم؟ اما #میدونستم_گناهه! فکر میکنی من دوست نداشتم گریبان چاک کنم تا نفسم بالا بیاد؟ اما میدونستم گناهه! فکر میکنی دوست نداشتم ناله کنم و فریاد؟ میدونستم با این کار نگاه
نامحرما دنبالم میاد! اون لحظه سر خاک دلم مرگ میخواست و از مرگ میترسیدم.. دلم شور میزد برای سیدمهدی، مرگ سخته! وقتی «سیاحت غرب» رو خوندم، وقتی از دنیای مرگ شنیدم، دلم میخواست از ترس مرگ بمیرم، میبینی؟! هیچ راه فراری از مرگ نیست؛ داریم میریم سمتش و برای فرار از اون به خودش پناه میبریم، من از خودم و اعمالم میترسم، گاهی که خودم با خودم دودوتا چهارتا میکنم، میبینم خدا چرا باید منو بهشت بفرسته؟ جایی که حضرت زهرا (س) هست؟ جایی که امیرالمومنین (ع) هست!من اونجا چیکار کنم؟ اصلا چی دارم که برم اونجا؟ حتی پایینترین طبقه؛ حتی ته بهشت! من میترسم از روزی که برم توی سرازیری قبر،
از سرازیری قبر شنیدی؟ میگن مُرده وحشت میکنه، میگن روح هنوز به بدن اتصال داره! میگن ضربه که به بدن مُرده بخوره روح درد میکشه،
من از سنگ لحد میترسم؛ سنگی که سرت میخوره بهش تا بفهمی راهی برای فرار از مرگ نیست! از اومدن نکیر و منکر و رسیدن خزندگان برای خوردن تن و بدن، از فشار قبر و سرگردانی روح در برزخ! برای سید مهدی میترسیدم و بیشتر برای خودم! هرچی بیشتر میدونی،....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شکسته_هایم_بعد_تو
🇮🇷قسمت ۳۵ و ۳۶
_....بیشتر برای خودم! هرچی بیشتر میدونی، بیشتر میترسی! هرچی بیشتر تلاش میکنی آدم خوبی باشی، بیشتر میفهمی عقبی! بیشتر میفهمی دستت خالیه برای سفر آخرت! هرچی دویدم باز هم عقب موندم... از سیدمهدی عقب موندم!
ارمیا: _مگه خدا بندهای بهتر از تو داره؟
آیه نگاه پر دردش را به ارمیا دوخت:
_من خوب نیستم، چون فکر میکردم بهترین بندهی خدا هستم اومدی سراغم؟
ارمیا: _چون دیدم بندهی #مخلص خدایی اومدم؛ چون دیدم #نجیب و #پاکی، دیدم #نمازت قشنگه، دیدم سیدمهدی هرچی داره از تو داره!
آیه: _اون هرچی داشت از #خودش و #خداش بود؛ سیدمهدی بود که منو دنبال خودش میکشید که به بهشت برسم!
ارمیا: _تو اینجوری میگی من چی بگم؟ منو تَه جهنمم راه نمیدن!
آیه: _هرکس #خودش میدونه اهل بهشته یا جهنم! فقط کافیه با خودش رو راست باشه، نسخههای اصلی رو نگاه کنه و خودش رو ببینه، نه اینکه بدتر از خودش رو پیدا کنه و بگه ببین من از این بهترم پس من باید برم بهشت؛ جهنم هیچوقت سیر نمیشه، هیچوقت پر نمیشه، اگه یه کم
خودمون رو با پیامبر و ائمه مقایسه کنیم میبینیم هیچی نداریم!
ارمیا: _وای بر من... وای بر من و دست خالی من!
آیه آه کشید و چای سرد شدهاش را نوشید...
******
دو هفتهی بعد....
که وضعیت دست ارمیا بهتر شد، عازم مشهد شدند، دو ماشین بودند... محمد، سایه، ارمیا، آیه و زینب به همراه محمد بودند و صدرا، رها، مهدی، یوسف و مسیح هم با صدرا همراه شدند.
راه طولانی بود و گاه رانندهها عوض میشدند. آیه بیشتر خود را با زینب مشغول میکرد و تا مجبور نبود وارد صحبت نمیشد.
ارمیا میدانست که آیه به این سرعت ،
روی خوش نشانش نخواهد داد. آخر او کجا و سید مهدی کجا؟! شاید خواستن آیه از ابتدا هم اشتباه بود و لقمهی بزرگتر از دهانش برداشته بود. کار دل است دیگر کاری نمیشود کرد؛ این خواستهی سید مهدی بود دیگر، نبود؟
به مشهد که رسیدند باران میبارید.
ارمیا گفت:
_من یه رفیقی دارم که هربار میام اول بهش سر میزنم، اگه خیلی خسته نیستید بریم من ببینمش بعد بریم یه هتلی جایی پیدا کنیم!
محمد خندید و گفت:
_دلت خوشه داداش، ما هتل بریم؟ پولمون کجا بود آخه؟ هرچی در میاریم این آیه از ما میگیره، مسافرخونه هم پیدا کنیم هنر کردیم!
آیه اعتراض کرد:
_چی میگی برای خودت، من با پولای تو چکار دارم؟!
سایه: _ای خدا... ما هرچی جمع میکنیم باهاش یک کاری انجام بدیم، میای میگی دختر جهاز میخواد، فلانی عمل میخواد، اون یکی سقف خونهش ریخته؛ دیگه پولی واسه ما میمونه؟
محمد: _همینو بگو، همهش چشمش به اون دو زار پول ماست!
ارمیا: _حالا زن منو اذیت نکن، تو خودت دست به خیرت زیاده و خبرتو دارم؛ بریم پیش حاجی؟
محمد: _خانوما نظرتون؟
سایه: _اگه زیاد طول نکشه بریم!
مقابل شیرینیفروشی بزرگی ایستاد و ارمیا پیاده شد. با صدرا هم صحبت کرد و وارد شیرینیفروشی شد. به سمت دختری که پشت صندوق نشسته بود رفت:
_ببخشید خانم، حاج یوسفی هستن؟
********
چادرش را محکمتر گرفت ،
و سر به زیر به دشنام زنها و مردهایی که دورهاش کرده بودند، گوش میداد. چشمان اشکی «زهرا»ی کوچکش، دلش را میلرزاند. «محمدصادق»ش غیرتی شده بود و صورتش به کبودی میزد.
"آرام باش مرد خانه؛ اینها ناعادلانه #قضاوتم میکنند برادر... تو که خواهرت را خوب میشناسی جانکم... رگ نزن! خواهرت عادت کرده که قضاوتش کنند..."
زن همسایه فریاد میزد:
_معلوم نیست کجا بوده که این وقت صبح برگشته خونه، آی ایه الناس... این دختر تا تو این محله باشه بچهها و شوهرای ما امنیت ندارن؛ زندگی ما رو به خطر میندازه!
"چه میگویی زن؟ من که تا صبح کار کرده و خسته به خانه بازگشتهام چه کار به تو و بچهها و شوهرت دارم؟"
زن همسایه همچنان داد میزد:
_این چادر رو انداخته سرشو فکر میکنه با ظاهرسازی کسی نمیفهمه چکارهست!
"مگر چه کارهام؟ من فقط از دست حرفهای شما مجبورم مخفیانه کار کنم؛
کاش بودی سید!
کاش بودی بیبی!
این چه موقع کربلا رفتن بود آخر؟"
زن همسایه حق به جانب گفت:
_خودم دیدم از ماشین «حاج یوسفی» پیاده شد؛ بیچاره زن حاج یوسفی! چه خونه خراب کنی افتاده وسط زندگیش!
صدای پچپچها بلند شد. هر لحظه جمعیت بیشتر میشد.
"خدایا... ریختن آبروی مومن گناه نیست؟"
محمد صادق فریاد زد:
_خواهرم برای حاج یوسفی کار میکنه! تو قنادی حاجی کار میکنه!
یکی از زنان پوزخند زد و گفت:
_چه کاریه که دیشب رفته و صبح برگشته؟ کار قنادی هم باشه باید صبح بره، نه صبح بیاد!
"گناه من چه بود که به خاطر دانشگاهم.....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
YEKNET.IR - shoor 3 - fatemie2 1401 - eslam mirzaei.mp3
5.67M
🖤 #مداحی 🥀
🍂خدایا دلتنگ شهیدانم
🍂خدایا خجل از روی یارانم
اسلام_میرزایی