قسمت آخر ناداستان «پنجره های مبهم»
با دماغ مشکی کوچکش تند تند رد چیزی را در حاشیه پنجره بو می کشید و روی شیشه را لیس می زد. اولش فکر کردم دارم خواب می بینم، اما با دیدن گندم های شت و پت شده مامان از پشت پنجره، برق از کله ام پرید...
باورم نمی شد با بغض دویدم توی آشپزخانه و بازوی احترام سادات را گرفتم و مثل آدم هایی که لکنت دارند بریده بریده گفتم مامان سسسسسگ..... سسگ دارن! الان تو اتاق منه...
مامان احترام هاج و واج نگاهم می کرد!
_چی میگی؟ سگ کجا بود؟
_بیا تو حیاط ببین! پشت پنجره نگاه کن داره شیشه رو لیس می زنه! همه گندمارو خراب کرده.... بیا خودت ببین....
پشت پنجره اتاق، دختر داریوش داشت بازی می کرد...
_اینکه دختر داریوشه! خدایااااا ببین سبزه هارو چکار کرده!!! چرا حواسشون به بچه نیست!
_مامان!!!! بچه چیه! من خودم دیدمش.
عطری از پشت شیشه داشت بچه را می کشید سمت خودش و به مامان اشاره می کرد که الان میام توضیح می دم براتون...
مامان حسابی ناراحت شده بود. بچه سر شیشه شیر را فشار می داد روی شیشه و رد شیر تا پایین باقی می ماند.
_مامان به خدا من خودم دیدمش، یه سگ پشمالوی کرمی، دماغش سیاه بود داشت شیشه رو لیس می زد...
مامان با سردرگمی داشت نگاهم می کرد.
عطری رنگ پریده و تته پته کنان از اتاق آمد بیرون و گفت:
_احترام خانم ببخشید توروخدا،داریوش و منیژ اون طرفن منم یه لحظه خوابم برد این بچه بیدار شده سبزه هارو زیر و رو کرده، الان درستشون می کنم.
مامان ساکت بود وبا ناراحتی عمیقی از کنار در نیمه باز به سبزه های شت و پت شده پشت پنجره نگاه می کرد.
نزدیک ظهر بابا و امیر برگشتند. از بعد از خبر مرگ همایون درست ندیده بودمشان.
بابا توی حیاط کتش را داد دست امیر و لب شیر آب نشست تا آبی به سر و صورتش بزند. مامان به استقبالشان رفت.
کارهای دفن همایون ردیف شده بود و میخواستند قبل از تحویل سال ماجرا را تمام کنند.
امیر رو به مامان گفت:
_مهمونای عمه هنوز هستن؟
_آروم حرف بزن مادر، زشته میشنون. یکیشون بخاطر بچه ش مونده!
_چیزی همراهشون نبود وقتی اومدن؟
_نه مادر! تو عزا که کسی سوغاتی نمی بره!!! تو هم چه حرفا میزنیااااا!!
_نه منظورم این چیزا نبود...
من خیلی بی مقدمه گفتم:
_چرا یه جعبه داشتن من از دور دیدم شبیه جعبه ابزار بود،اما خیلی بزرگتر.
امیر رو به بابا مرتضی کرد و گفت:
_بابا دیدی گفتم....
اینا سگ دارن. الانم آووردنش تو خونه.
با شنیدن حرف های امیر رنگ از رخسار احترام سادات پرید و با دست کوبید توی صورتش و گفت:
_خاک برسرم، بعد یک عمر رعایت طهارت و نجاست الان سگ اومده تو خونم!!!!!چرا با ما اینکارو کردن؟نباید آداب مارو رعایت کنن؟ فرهاد برای تحویل سال می رسه، من چکار کنم؟! امروز مریم دیده سگه پشت پنجره داره تو گندما بازی می کنه و شیشه رو لیس می زنه. من باورم نشد گفتم این چه سگیه که پارس نمی کنه؟!
امیر پرید وسط حرف های مامان احترام و گفت:
_حنجره شو عمل کردن، تارهای صوتیشو قطع کردن که کسی بخاطر پارس کردنش شاکی نشه. البته همچینم بی صدای بی صدا نیست،یه ناله ی ضعیفی داره بیچاره!! دیروز رو پشت بوم خونه عمه داریوش سگه رو از باکسش آوورده بود بیرون، می گفت تازگیا بهش واگذار کردن یه کم افسردگی داره! اینارو خودم از داریوش شنیدم داشت برای یکی تعریف می کرد.
چهره بابا مرتضی از شرم گل انداخته بود و ابروی چپش تیک می زد، مامان را گرفت توی بغلش و گفت:
_شرمندتم سادات خانم امروز همایونو خاک می کنن ایناشرشون کنده میشه، خودم زندگیتو طاهر می کنم..
شما خانمی، شما بزرگی....
با صدای جیغ دختر داریوش و داد و فریادهای کمک، کمک عطری رشته کلام بابا مرتضی پاره شد!مامان سراسیمه در اتاق را باز کرد!
گردن بچه توی دهان سگ بود.....
بابا با گرفتن پشت قلاده، سگ را از بچه جدا کرد و به بدبختی با امیر مهارش کردند. عطری از وحشت داشت می مرد و می زد توی سر و صورت خودش. مامان، بچه را که از ترس کبود شده بود گرفت توی بغلش، خون از سر و صورتش جاری بود.
_مریم تو این موقعیت وایسادی نگا می کنی؟ خب برو الکل و گاز بیار! نمی بینی بچه هلاک شد!!
تا مامان احترام زخم گردن بچه را با گاز و الکل تمیز کند با تماس امیر، داریوش و منیژه خودشان را رساندند و بدون اینکه حرفی بزنند وسایلشان را جمع و جور کردند و رفتند بیمارستان.
خانه در سکوت تلخی فرو رفته بود. گندم های پلاسیده، رد شیر روی شیشه مات و کثیف پنجره ، مسیر خون روی گل های قالی....
هیچ چیزی شبیه ساعت های قبل از سال نو نبود! از گریه های عطری و دخترش شوکه بودیم.
بعد از ظهر منیژه و داریوش و عطری را توی خاکسپاری همایون ندیدیم. شاید نگران بودند بابا مرتضی یا مامان احترام حرفی بزنند!
هیچی دیگه!!!!
چیزی به تحویل سال داستانمون نمونده، هر لحظه ممکنه که دایی فرهاد بعد از هشت سال دوری از وطن سر برسه.دوتا پایان برای این داستان پیش روی منه!
اول اینکه دایی فرهاد قبل از تحویل سال برسه و حال این خانواده رو ببینه و عبا عمامه شو دربیاره و آستیناشو بالا بزنه و به احترام ساداتِ نگران بگه که نیازی نیست همه جای اتاقو آب بکشه جز همون شیشه ها که مریم دیده سگه لیس زده!و کمک کنه و شیشه اتاقو طاهر کنن و همون قسمت فرشو که خونی شده آب بکشن...
دوم اینکه یه باغ داشتیم توی داستان ناتمامِ کتانی های ته چاه!!!!! یادتونه؟ اونجا باغ برادر بزرگ احترام ساداته!!!
همگی با هم برن اونجا....
بنظرمن راه اول بهتره!!!
عیدتون مبارک، طاعتتون قبول حق
https://eitaa.com/tayebefarid
نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را!
چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را
فاضل نظری
https://eitaa.com/tayebefarid
«حذف و اضافه»
این هم از عجایب است که تو در مدینه معروف به« کریم» باشی، مدینه ای که اهالی اش بی محبت ترین و بی تفاوت ترین مردم به تو و دودمانت بودند......
مردم کوفه را فاتحان بد نام کردند.....
فاتحانی که تاریخ را می نویسند! با حذف و اضافه.
طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«برادران لیلا»
برادران لیلا را دیدم.
از دیالوگ های تصنعی و فیلم نامه فوق تخیلی آن که بگذریم، بلحاظ محتوا سعید روستایی همه هنرش را بخرج داده تا با یک روایت سریع، ملغمه ای از واقعیت و توهمات اغراق آمیز را در قالب یک فاضلاب متعفن فرهنگی به تصویر بکشد.شخصیت های نچسب فیلم روستایی، متعلق به هیچ جا نیستند، بطور کلی سبک زندگی مشخصی در خانواده جورابلو وجود ندارد،بهتر است بگوییم اصلا زندگی وجود ندارد،انگار سازنده می خواسته هرجوری که شده کل جهانبینی خودش را در همین یکی دو ساعت فیلم بچپاند.رفتار خانواده لیلا پر از احساسات متناقض است، و بیننده ای که دنبال کشف روابط علی و معلولی درمیان عناصر فیلم می گردد بارها غافلگیر می شود که چطور سعید روستایی گودرز را به شقایق ربط می دهد.در برادران لیلا اثری از خانواده ایرانی نیست و آنچه این جمع پراکنده نابسامان را خانواده کرده منافع شخصیست.مشکلات اجتماعی جانبدارانه مطرح می شود اما سازنده آن را بی نتیجه و عقیم می گذارد، گویا هیچ راه برون رفتی از مشکلات وجود ندارد.در حالی برخی سعی می کنند برادران لیلا را در قالب یک فیلم مهم بولد کنند، که منهای برخی از صحنه ها مثل مشکلات اقتصادی، خانواده جورابلو هیچ درصد از جامعه ایرانی نیستند!
در جای جای فیلم نوید محمد زاده در نقش روشنفکرترین و پاکترین شخصیت خانواده جورابلو با دیالوگ مغالطه آمیز "مسائل آدم ها به دیگران هیچ ربطی ندارد" آب اباحیگری را روی ذهن مخاطب می ریزد.
کاراکتر زن در برادران لیلا شباهت زیادی به زن در سِفر پیدایش تورات دارد! وقتی که لیلا در شب عروسی پسر فامیل پدری اش دست همه مردهای خانواده را در پوست گردو می گذارد!و در دیالوگ برادرش عامل بدبختی همه می شود. لیلا در عین حال که پر از نفرت است اما خیرخواه ترین و معقول ترین شخصیت فیلم است،و مخاطب در این جمع اضداد می ماند. شخصیت پردازی روستایی در برادران لیلا مفتضح است و مخاطب درک نمی کند که کاراکترها چطور به این مرحله رسیده اند!
مجموعا فیلم افتضاحی بود و دقیقا نگرش فضای شبه روشنفکری را به جامعه ایرانی نشان می داد! فیلمی که در جشنواره کن برای مخاطب غیر ایرانی خود، جامعه ایرانی را در رقت انگیز ترین شکل ممکن به تصویر کشید. جامعه ای که برای درمان یک عنصر سالم ندارد.....
منطقی ترین پایان، در جهانبینی حاکم بر فیلم برادران لیلا، چیزی جز پایانی که کیومرث پور احمد برای خودش رقم زد نیست!
برادران لیلا مفتضح بود!
طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«عطر نفس انگیز حیات»
آن روزها که روی زمین زندگی می کردم و پنجره اتاقم رو به باغچه باز می شد، تصویری که از آینده کمالیِ خودم متصور بودم «او» بود. حرف های او، منش او، ونگاه معنادارش، برای نوجوانی های من فهمیدنی بود!
انسانی که قبل از اینکه هر وصفی در کنار اسمش بنشیند عمیقا موحد بود و در تنازع سخت و نفسگیر میان تحجّر و تجدد، ابراهیمی بودن را انتخاب کرده بود! از آن ابراهیم ها که نه فقط ملائک آسمان که حتی آدم های روی سیاره خاک به مرام او سجده می کنند!آدمی که از سر آستین های لباسش، از پرِ یقه کتش، و حتی از بغل دسته های نازک عینکش شاخه های پیچ امین الدوله با کرشمه جوانه می زند و بالا می رود و نفسش به هر جا می رسد «حیات» جریان پیدا می کند!حیاتی که هیچ نسبتی با دنیا ندارد جز مزرعه آخرت بودن!
بزرگ شدم!
چشم باز کردم دیدم روی هوا زندگی می کنم! پنجره اتاقم رو به آپارتمان های مجاور باز می شود. بگذریم که همه اینها حوادث دوران گذارند و ما مسافر ابدیت، اما دیدم «او» نشدم که هیچ! فرسنگ ها با او فاصله دارم.
بجای شاخه های پیچ امین الدوله گرفتار غل و زنجیر تعلقاتِ دنیا شدم، دنیایی که برای او مزرعه آخرت بود.
او هرچند ساکن شهری در آسمانست اما هنوز عطر نفس انگیز حیاتش در مزرعه گندم دنیای ما جریان دارد. ومن هنوز در مسیر کمالی ام دنبال جای پای او می گردم!
وخدا بزرگتر از آن است که امید بنده ای را ناامید کند.....
طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا مبدّل السیئات بالحسنات....
«در پناه تو»
از دیشب جز اشک چیزی به چشمش نیامده بود. وارد کوچه شد،چیزی به سنگینی چند قرن روی سینه اش سنگینی می کرد،صدای قدم هایش با صدای تپش قلبش یکی شده بود. او با این کوچه و این خانه اُنسی دیرینه داشت. هیچوقت اما پشت درهای چوبی این خانه اینقدر شلوغ نبود.
چشمش از شدت اشک جایی را نمی دید عرض کوچه را با دلش طی کرد.ارادتمندان امام پشت در خانه صف کشیده بودند. از شدت شلوغی جای سوزن انداختن نبود. حسن ابن علی داشت مردم را قانع می کرد که برگردند،امام بعد از قصه ضربت نای نفس کشیدن نداشت. نفس دنیا به نخ نازکی بند بود.
کوچه بوی گریه می داد.
ارکان های لطیف هدایت ترک برداشته بود.
زانوهای اصبغ ابن نباته توان حرکت نداشت، او در چشم های علی ذوب شده بود، ضرب آهنگ تپش قلبش با نبض علی تنظیم بود و مدت ها بود در هوایی تنفس کرده بود که عناصرش از عطر نفس علی علیه السلام پر شده بود. کجا باید می رفت او اهل اینجا بود.
مردم پراکنده شدند اما او مثل خانه خراب ها همان جا نشست.پشت در چوبی،در همان کوچه ای که خانه امیدش آن جا بود. عین کبوترهای مأنوس با گنبد و گلدسته در پناه دیوار نشست.
همه رفته بودند که حسن ابن علی علیه السلام در را باز کرد.
_اصبغ چرا نرفتی؟
با صدای لرزان گفت:
_کجا بروم آقا...
من از پناه این خانه کجا بروم؟ قدم های من برای رفتن، جز این کوچه جایی را بلد نشده! من اینجا پرو بال گرفتم،تمام دنیای من پشت این درهاست. کجا باید بروم؟
گریه امانش را برید و عین بچه های مادرمرده سرش را گذاشت روی آستین لباس عربی اش...
حسن ابن علی علیه السلام گفت:
بیا تو اصبغ
بیا...
مابعد این ماجرا فقط اصبغ ابن نباته بود و امام. روایتی که ازین دیدار مانده برای ما امام ندیده هاست! خدا می داند میان امام و اصبغ چه گذشت.اما بی شک با دعای امام بود که قلب اصبغ از تپیدن باز نایستاد.
کاش خدای علی در شب های قدر علی ما را در محبت علی جوری غرق کند که اثری از منمان باقی نماند...
یاعلی
طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«زیتون های شیخ جرّاح»
وقتی مریم داشت حلقه های بادمجان و گوشت را می چید ته قابلمه تا برنج را بریزد رویش، پیمانکارهای یهودی آمده بودند طول و عرض کوچه را برای ساخت و ساز جدید اندازه بگیرند،دیوید جدیدترین صهیونیستی که به محل آمده بود با موهای زرد تابیده در دو طرف صورتش و ریش تُنُک از پشت پنجره خانه با خنده ای تمسخر آمیز، تلاش فلسطینی ها را نگاه می کرد. خانه ای که تا یک ماه قبل آیدا از پشت پنجره اش پرواز کبوترها به سمت اقصی را می دید،آیدایی که از خانه اش دست نکشیده بود و موقع بازداشت در حلقه محاصره سربازهای صهیونیست به دوربین خبرنگارها نگاه کرده بود و خندیده بود.
همسایه ها کوچه را قرق کرده بودند و دست پیمانکارهای صهیونیست توی پوست گردو مانده بود! اهالی محله شیخ جرّاح به این سادگی ها کوتاه نمی آمدند. مثل شیخ جرّاح! در نبرد حِطّین. تن شیخ به تن صلاح الدّین ایوبی خورده بود، وقتی شانه به شانه او با لشکر مسلمانان،صلیبی ها را شکست داده بود و قدس را پس گرفته بود. اهالی محل روی نام شیخ جرّاح و درخت های زیتون قدس غیرت داشتند. این را از شعار «لن ترحل»رنگارنگ روی دیوارها می شد فهمید!
کمی بعد سربازهای صهیونیست کوچه را محاصره کردند و بعد از یک کتک کاری مفصل و زخمی کردن همسایه ها هفت هشت نفر از مردها را با خودشان بردند. مریم و همه زن های شیخ جرّاح به این قصّه عادت داشتند.
آنروز دم غروب، کمی قبل از افطار،در غربی ترین دروازه مسجد یعنی نزدیکترین نقطه به صهیونیست ها، زن های محله شیخ جراح شانه به شانه مرابطات*در کنار سفره های افطار که به یاد شهدا و اسرای قدس، پهن شده بود نشستند.
با اشاره پیشکسوتِ مرابطه ها مریم و بقیه زن ها چشم در چشم صهیونیست هایی که مردها را به اسارت برده بودند قابلمه ها را در سینی هایشان واژگون کردند.
و دیوید از پشت سر سربازها داشت به زیتون هایی نگاه می کرد که از بین انگشت های مریم روی سینی مقلوبه ها می ریخت.
طیبه فرید
*زنان محافظ قدس
https://eitaa.com/tayebefarid
عزیز می گفت:
ننه کار قلب فقط خونرسانی نیست!
قلب رزق و روزی رو هم می رسونه.
برو خوش قلب باش!
https://eitaa.com/tayebefarid
«درباره انقلابی بودن»
برای کسانی که مصداق انقلابی بودن را حاج قاسم می دانند،پیام تسلیت رهبر انقلاب درباره دکتر افروغ کمی تعجب آور بود، یکی از دوستان خیلی شفاف گفت:
آقا تعارف می کنند، دکتر افروغ دستش از دنیا کوتاهست می خواهند بد او را نگویند!
بگذریم که تحلیل های مبتنی بر بد فهمی از کلام امام جامعه گاهی بین خود ما بیداد می کند اما هدف من از این نوشتار روشن کردن عبارت انقلابی بودن است!و دکتر افروغ موضوعیتی ندارد.(تاکید می کنم اصلا موضوعیتی ندارد).
انقلابی بودن یک پدیده مقول به تشکیک است، درست مثل نور شمع، نورچراغ مطالعه، نور لامپ، نور پروژکتور، نور خورشید و امام که مصداق نورالله فی ارضه است.
همه این ها نورند اما مراتب با هم متفاوت است. برخی در پایین ترین مراتب و برخی بسیار به سر منشاء نور نزدیکند. انقلابی خواندن عماد افروغ در متن رهبر انقلاب بیان کننده این مطلب است که طیف انقلابیون بسیار وسیع تر از تنالیته های سیاه و سفیدیست که برخی تصور می کنند.
به هر حال برای کسانی که برای فکر کردن و تحلیل کردن وتشخیص و موضع گیری به دنبال معیار و مناطند کلام امام جامعه کفایت می کند.
ولله عاقبة الامور
طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://virasty.com/tayebefarid/1681627705947729761
صفحه من در ویراستی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط حالت توجه خیلی عرفانی آقای احسان پور!!!!! 🌹😁
https://eitaa.com/tayebefarid
لحظه نگاشت....
«خوشا بحال گیاهان»
خدا می داند چقدر مستعد بوده که در مسیر حرکت جوهری اش وسط دل یک دیوار سفت و محکم، وقتی از بیرون چیزی پیدا نبود، در عمق ظلمات و اتمسفر سیمان چی گفت و چی شنید که بالاخره توانست دل سخت و تاریک دیوار را بدست بیاورد و بشکافد و از آن درزهای باریکِ عین مو،بیرون بزند. حس و حالش وقتی اولین بار دیوار ترک کوچکی برداشت حتما دیدنی بود. لحظاتی که هیچ دوربینی ثبتش نکرد.
وقتی که برای اولین بار رد نور نازکی که از بین شیارها راهش را در تاریکی باز کرده بود افتاد روی صورتش.
از رنگ گلهایش پیداست دیوارش، دیوار متفاوتی بوده.شاید هم جوهرِحرکت جوهری اش خیلی پررنگ بوده!
این اتفاق جوهری سبز و بنفش ملیح که دیوار را قانع کرده و از مرزهای امنش بیرون زده تجلی آیه «ومن یتق الله یجعل له مخرجا» ست....
خودش هم می داند! کسانی که زبان گل ها را بلدند هم می دانند.تقوای گل ها عشق به نور است! سهراب هم می گوید خوشا بحال گیاهان که عاشق نورند.....
طیبه فرید
(عکس از استاد بیژن کیا)
https://eitaa.com/tayebefarid
دامن کشان رفتی
دلم زیر و رو شد.......
خداحافظ رمضان عزیزم.
دلم برایت تنگ می شود، کاش این دیدار آخرمان نباشد رفیق....
«اللهمَّ لَا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهدِ مِنْ صیَامِنَا إیَّاهُ فَاِنْ جَعَلْتَهُ فَاجْعَلْنِی مَرحُوماً وَ لَا تَجْعَلْنِی مَحْرُوماً»
بارخدایا!
این را آخرین دوران روزه داری ما قرار مده و اگر قرار دهی، پس مرا بخشیده شده بگردان و محرومم قرار مده.
الهی بالحسین😭
https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عیدتون مبارک باشه ان شاالله🌹
طاعاتتون قبول حق.
https://eitaa.com/tayebefarid
«سوغات خواب»
عزیز از دار دنیا یک دختر داشت و سه تا پسر. پسرهای عزیز از آب و گِل در آمده بودند و رفته بودند پی زندگی شان. دختر عزیز اما محرم اسرار و غمخوار و دلگرمی اش بود. چیزی که می خواهم بنویسم درباره امام زاده بودن عزیز نیست!یا درباره اسکناس های عیدی اش که به تجربه دریافته بودم برکت کیف پولست ! یا درباره دعاکردنش که رد خور نداشت و اگر اتفاقی اَجَل حتمی نبود خدا روی عزیز را می گرفت و بی خیال ماجرا می شد. یا حتی درباره جِن های خانه شان که قبل از اتفاقات بد می آمدند خبر می دادند!
قصه، قصه کتیبه ای بود که دختر عزیز برای فاطمیه نصب کرده بود روی دیوار وبا هر میخی که زده بود اشک توی چشمش حلقه زده بود و گفته بود بانو هوای مارا داشته باش. کتیبه ای که وقتی نگاهش می کرد بجای غم، شعف می دوید زیر پوستش! دختر عزیز ولی نمی دانست چرا!
عزیز می گفت خواستگار آمده بود،دخترم یکی از میخ های توی کتیبه را به نیت عاقبت بخیری زده بود! شب توی خواب امام زمان(عج) را دیده بود،با دوتا فرشته! خواستگارها هم بودند...
نظر امام زمان منفی بود، خواستگارها با اشاره سر امام، دود شده بودند و رفته بودند پی کارشان. اما دست چپ دختر عزیز با بال یکی از فرشته ها مماس شده بود درست همان وقتی که می خواست پایین عبای امام را بگیرد و ببوسد.
از خواب پریده بود!
دستش،جای برخورد با بال فرشته گل انداخته بود.آن قرمزی را دختر عزیز از خواب با خودش سوغاتی آورده،که هر وقت توی دنیای آدم ها دلتنگ شد کف دستش را نگاه کند و فرشته را یادش بیاید.
دیشب دست دختر عزیز را دیدم، جای بال فرشته را، گل انداخته بود..
طیبه فرید
eitaa.com/tayebefarid