eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
946 دنبال‌کننده
440 عکس
73 ویدیو
1 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
مرغ از قفس پرید، ندا داد جبرئیل اینک شما و وحشت دنیای بی علی.....
«در پناه تو» از دیشب جز اشک چیزی به چشمش نیامده بود. وارد کوچه شد،چیزی به سنگینی چند قرن روی سینه اش سنگینی می کرد،صدای قدم هایش با صدای تپش قلبش یکی شده بود. او با این کوچه و این خانه اُنسی دیرینه داشت. هیچوقت اما پشت درهای چوبی این خانه اینقدر شلوغ نبود. چشمش از شدت اشک جایی را نمی دید عرض کوچه را با دلش طی کرد.ارادتمندان امام پشت در خانه صف کشیده بودند. از شدت شلوغی جای سوزن انداختن نبود. حسن ابن علی داشت مردم را قانع می کرد که برگردند،امام بعد از قصه ضربت نای نفس کشیدن نداشت. نفس دنیا به نخ نازکی بند بود. کوچه بوی گریه می داد. ارکان های لطیف هدایت ترک برداشته بود. زانوهای اصبغ ابن نباته توان حرکت نداشت، او در چشم های علی ذوب شده بود، ضرب آهنگ تپش قلبش با نبض علی تنظیم بود و مدت ها بود در هوایی تنفس کرده بود که عناصرش از عطر نفس علی علیه السلام پر شده بود. کجا باید می رفت او اهل اینجا بود. مردم پراکنده شدند اما او مثل خانه خراب ها همان جا نشست.پشت در چوبی،در همان کوچه ای که خانه امیدش آن جا بود. عین کبوترهای مأنوس با گنبد و گلدسته در پناه دیوار نشست. همه رفته بودند که حسن ابن علی علیه السلام در را باز کرد. _اصبغ چرا نرفتی؟ با صدای لرزان گفت: _کجا بروم آقا... من از پناه این خانه کجا بروم؟ قدم های من برای رفتن، جز این کوچه جایی را بلد نشده! من اینجا پرو بال گرفتم،تمام دنیای من پشت این درهاست. کجا باید بروم؟ گریه امانش را برید و عین بچه های مادرمرده سرش را گذاشت روی آستین لباس عربی اش... حسن ابن علی علیه السلام گفت: بیا تو اصبغ بیا... مابعد این ماجرا فقط اصبغ ابن نباته بود و امام. روایتی که ازین دیدار مانده برای ما امام ندیده هاست! خدا می داند میان امام و اصبغ چه گذشت.اما بی شک با دعای امام بود که قلب اصبغ از تپیدن باز نایستاد. کاش خدای علی در شب های قدر علی ما را در محبت علی جوری غرق کند که اثری از منمان باقی نماند... یاعلی طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«زیتون های شیخ جرّاح»
«زیتون های شیخ جرّاح» وقتی مریم داشت حلقه های بادمجان و گوشت را می چید ته قابلمه تا برنج را بریزد رویش، پیمانکارهای یهودی آمده بودند طول و عرض کوچه را برای ساخت و ساز جدید اندازه بگیرند،دیوید جدیدترین صهیونیستی که به محل آمده بود با موهای زرد تابیده در دو طرف صورتش و ریش تُنُک از پشت پنجره خانه با خنده ای تمسخر آمیز، تلاش فلسطینی ها را نگاه می کرد. خانه ای که تا یک ماه قبل آیدا از پشت پنجره اش پرواز کبوترها به سمت اقصی را می دید،آیدایی که از خانه اش دست نکشیده بود و موقع بازداشت در حلقه محاصره سربازهای صهیونیست به دوربین خبرنگارها نگاه کرده بود و خندیده بود. همسایه ها کوچه را قرق کرده بودند و دست پیمانکارهای صهیونیست توی پوست گردو مانده بود! اهالی محله شیخ جرّاح به این سادگی ها کوتاه نمی آمدند. مثل شیخ جرّاح! در نبرد حِطّین. تن شیخ به تن صلاح الدّین ایوبی خورده بود، وقتی شانه به شانه او با لشکر مسلمانان،صلیبی ها را شکست داده بود و قدس را پس گرفته بود. اهالی محل روی نام شیخ جرّاح و درخت های زیتون قدس غیرت داشتند. این را از شعار «لن ترحل»رنگارنگ روی دیوارها می شد فهمید! کمی بعد سربازهای صهیونیست کوچه را محاصره کردند و بعد از یک کتک کاری مفصل و زخمی کردن همسایه ها هفت هشت نفر از مردها را با خودشان بردند. مریم و همه زن های شیخ جرّاح به این قصّه عادت داشتند. آنروز دم غروب، کمی قبل از افطار،در غربی ترین دروازه مسجد یعنی نزدیکترین نقطه به صهیونیست ها، زن های محله شیخ جراح شانه به شانه مرابطات*در کنار سفره های افطار که به یاد شهدا و اسرای قدس، پهن شده بود نشستند. با اشاره پیشکسوتِ مرابطه ها مریم و بقیه زن ها چشم در چشم صهیونیست هایی که مردها را به اسارت برده بودند قابلمه ها را در سینی هایشان واژگون کردند. و دیوید از پشت سر سربازها داشت به زیتون هایی نگاه می کرد که از بین انگشت های مریم روی سینی مقلوبه ها می ریخت. طیبه فرید *زنان محافظ قدس https://eitaa.com/tayebefarid
عزیز می گفت: ننه کار قلب فقط خون‌رسانی نیست! قلب رزق و روزی رو هم می رسونه. برو خوش قلب باش! https://eitaa.com/tayebefarid
«درباره انقلابی بودن» برای کسانی که مصداق انقلابی بودن را حاج قاسم می دانند،پیام تسلیت رهبر انقلاب درباره دکتر افروغ کمی تعجب آور بود، یکی از دوستان خیلی شفاف گفت: آقا تعارف می کنند، دکتر افروغ دستش از دنیا کوتاهست می خواهند بد او را نگویند! بگذریم که تحلیل های مبتنی بر بد فهمی از کلام امام جامعه گاهی بین خود ما بیداد می کند اما هدف من از این نوشتار روشن کردن عبارت انقلابی بودن است!و دکتر افروغ موضوعیتی ندارد.(تاکید می کنم اصلا موضوعیتی ندارد). انقلابی بودن یک پدیده مقول به تشکیک است، درست مثل نور شمع، نورچراغ مطالعه، نور لامپ، نور پروژکتور، نور خورشید و امام که مصداق نورالله فی ارضه است. همه این ها نورند اما مراتب با هم متفاوت است. برخی در پایین ترین مراتب و برخی بسیار به سر منشاء نور نزدیکند. انقلابی خواندن عماد افروغ در متن رهبر انقلاب بیان کننده این مطلب است که طیف انقلابیون بسیار وسیع تر از تنالیته های سیاه و سفیدیست که برخی تصور می کنند. به هر حال برای کسانی که برای فکر کردن و تحلیل کردن وتشخیص و موضع گیری به دنبال معیار و مناطند کلام امام جامعه کفایت می کند. ولله عاقبة الامور طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
لحظه نگاشت.... «خوشا بحال گیاهان» خدا می داند چقدر مستعد بوده که در مسیر حرکت جوهری اش وسط دل یک دیوار سفت و محکم، وقتی از بیرون چیزی پیدا نبود، در عمق ظلمات و اتمسفر سیمان چی گفت و چی شنید که بالاخره توانست دل سخت و تاریک دیوار را بدست بیاورد و بشکافد و از آن درزهای باریکِ عین مو،بیرون بزند. حس و حالش وقتی اولین بار دیوار ترک کوچکی برداشت حتما دیدنی بود. لحظاتی که هیچ دوربینی ثبتش نکرد. وقتی که برای اولین بار رد نور نازکی که از بین شیارها راهش را در تاریکی باز کرده بود افتاد روی صورتش. از رنگ گلهایش پیداست دیوارش، دیوار متفاوتی بوده.شاید هم جوهرِحرکت جوهری اش خیلی پررنگ بوده! این اتفاق جوهری سبز و بنفش ملیح که دیوار را قانع کرده و از مرزهای امنش بیرون زده تجلی آیه «ومن یتق الله یجعل له مخرجا» ست.... خودش هم می داند! کسانی که زبان گل ها را بلدند هم می دانند.تقوای گل ها عشق به نور است! سهراب هم می گوید خوشا بحال گیاهان که عاشق نورند..... طیبه فرید (عکس از استاد بیژن کیا) https://eitaa.com/tayebefarid
دامن کشان رفتی دلم زیر و رو شد....... خداحافظ رمضان عزیزم. دلم برایت تنگ می شود، کاش این دیدار آخرمان نباشد رفیق.... «اللهمَّ لَا تَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهدِ مِنْ صیَامِنَا إیَّاهُ فَاِنْ جَعَلْتَهُ فَاجْعَلْنِی مَرحُوماً وَ لَا تَجْعَلْنِی مَحْرُوماً» بارخدایا! این را آخرین دوران روزه داری ما قرار مده و اگر قرار دهی، پس مرا بخشیده شده بگردان و محرومم قرار مده. الهی بالحسین😭 https://eitaa.com/tayebefarid
«سوغات خواب» عزیز از دار دنیا یک دختر داشت و سه تا پسر. پسرهای عزیز از آب و گِل در آمده بودند و رفته بودند پی زندگی شان. دختر عزیز اما محرم اسرار و غمخوار و دلگرمی اش بود. چیزی که می خواهم بنویسم درباره امام زاده بودن عزیز نیست!یا درباره اسکناس های عیدی اش که به تجربه دریافته بودم برکت کیف پولست ! یا درباره دعاکردنش که رد خور نداشت و اگر اتفاقی اَجَل حتمی نبود خدا روی عزیز را می گرفت و بی خیال ماجرا می شد. یا حتی درباره جِن های خانه شان که قبل از اتفاقات بد می آمدند خبر می دادند! قصه، قصه کتیبه ای بود که دختر عزیز برای فاطمیه نصب کرده بود روی دیوار وبا هر میخی که زده بود اشک توی چشمش حلقه زده بود و گفته بود بانو هوای مارا داشته باش. کتیبه ای که وقتی نگاهش می کرد بجای غم، شعف می دوید زیر پوستش! دختر عزیز ولی نمی دانست چرا! عزیز می گفت خواستگار آمده بود،دخترم یکی از میخ های توی کتیبه را به نیت عاقبت بخیری زده بود! شب توی خواب امام زمان(عج) را دیده بود،با دوتا فرشته! خواستگارها هم بودند... نظر امام زمان منفی بود، خواستگارها با اشاره سر امام، دود شده بودند و رفته بودند پی کارشان. اما دست چپ دختر عزیز با بال یکی از فرشته ها مماس شده بود درست همان وقتی که می خواست پایین عبای امام را بگیرد و ببوسد. از خواب پریده بود! دستش،جای برخورد با بال فرشته گل انداخته بود.آن قرمزی را دختر عزیز از خواب با خودش سوغاتی آورده،که هر وقت توی دنیای آدم ها دلتنگ شد کف دستش را نگاه کند و فرشته را یادش بیاید. دیشب دست دختر عزیز را دیدم، جای بال فرشته را، گل انداخته بود.. طیبه فرید eitaa.com/tayebefarid
«روایت سنگ» به قلم طیبه فرید
«روایت سنگ» عصر یکی از شب های قدر به دستم رسید ! یک قطعه سنگ کوچک تراش خورده که هشتصد سال قدمت همجواری اش با حرم حضرت زینب(س) بود. تا قیافه اش را دیدم یادم افتاد به گریه های ستون حنانه تکیه گاه پیامبر ،وقتی منبر جایش را پر کرده بود!خب قیافه اش این شکلی بود. انگار دلشکسته ها، عین بچه هایی که مادرشان را گم کرده باشند وانبوه اشک روی صورتشان شوره بسته باشد و با بغض یک گوشه کز کرده باشد. بی صدا و بی توجه به همه آدم ها و اتفاقات پیرامون! حکما اگر انسان بود دست و پا می زد که همانجا بماند،می رفت التماس می کرد مشبک های ضریح را می گرفت و می گفت چرا باید از دل نور برگردم توی تاریکی دنیای آدم ها؟! چرا سنگ حریم دختر سلطان باید بشود نگین انگشتر کسی در نقطه ای دور؟ انگار سیر کمالی سنگ برگشته بود عقب! اما این ها تصورات من بود!نه اینکه سنگ دلگیر نباشد نه! اما او برای وصل کردن آمده بود. او سنگ نبود یک قطعه نور تراش خورده از یک مساحت نورانی بزرگ و بی انتها بود،که به چشم های مادی ما سنگ می نمود.او مأمور شده بود برای وصل کردن!آمده بود به من بگوید آن روزها که تابوت شهدای فاطمیون روی شانه مردم قم از مسجد امام حسن عسکری(ع) تشییع می شد و تو از غصه شب ها، سرت را میکردی توی بالشت و گریه می کردی که چرا هیچ ربطی به قصه جنگ سوریه نداری، اشک هایت به هدر نرفته،همه اش را دیده اند! حتی وقتی غم سوریه توی دلت کهنه کرده بود هم حواسشان بود. اصلا خودشان تلاطمت را آرام کردند!حق با او بود. سنگ آدم شده بود و در سفر من الحق الی الخلقش رسیده بود به دست های من! گِلی خوشبوی روزی، روزگاری رسید از دست محبوبی به دستم بدو گفتم‌ که‌ مشکی‌ يا عبیری ‌كه‌ از بوي‌ دل‌آويز تو مستم‌ بگفتا من‌ گِلی‌ ناچيز بودم ‌ولیكن‌ مدتی‌ با گُل‌ نشستم‌ کمال‌ هم‌نشين‌ در من‌ اثر کرد وگرنه‌ من‌ همان‌ خاکم‌ که‌ هستم ... طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link
«حوالی ساعت نه» می شد تیتر اول خبرهای امشب این باشد: «حال عمومی آیت الله سلیمانی رو به بهبود است» اما او برای صبح چهارشنبه با خدا قرار داشت! ریش هایش برای شهید شدن سپید شده بود.خدا آمده بود! حوالی ساعت نه یا کمی بیشتر. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«مکاسب» استاد داشت نظر شیخ انصاری را می گفت،نقل معامله و تجارت بود. کالا و خریدار و فروشنده! ما مشغول بحث علمی بودیم واصلا فکرش را نمی کردیم که خدا،درست همان موقع دارد در زمین با او، سرِ خون قلبش تجارت می کند.خدا خریدار بود و او فروشنده*. *سوره مبارکه التوبة آیه ۱۱۱ طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«آوای حمید» به قلم طیبه فرید
«آوای حمید» _دارم میام بابا. آماده باش کم کم بیا دم در. حمید رضا گوشی اش را می گذارد توی جیب شلوار جینش.تند تر قدم بر می دارد. توی تاریکی ساعت نه و نیم شب می رسد به فلکه سه گوش و راهش را کج می کند سمت خیابان ابوریحان.کتابفروشی آن طرف خیابان کرکره هایش را داده پایین، مغازه اسنوا هم. حمید تیزتر می رود،شاید آوا بیاید دم در توی تاریکی معطل بشود.قدم هایش را آنقدر تند بر می دارد که پاچه های شلوارش به هم می خورد.صدای دخترانه ای تمرکزش را به هم می ریزد. بر می گردد، صدا از آن طرف خیابان است. چند نفر اراذل دوتا دختر را دوره کرده اند! یکی از پسرها بازوی دختری که موهایش را روی شانه اش ریخته، بزور می کشد. دختر اما مقاومت کم جانی می کند! زورش نمی رسد و هر بار پسر مثل پرکاهی او را می کشد سمت خودش.حمید بناگوشش داغ می شود و انگشت هایش ناخودآگاه جمع می شود توی دستش! چشم هایش دخترها را آوا می بیند. به سرعت برق عرض خیابان را طی می کند، آن لحظه اصلا فکر نمی کند این دخترها چرا این موقع شب توی این خیابان تاریکند! چه سر و سری با این پسرها دارند، اصلا به من چه! او چشم هایش همه دخترها را آوا می بیند. می رود وسط پسرها، شروع می کند عین پهلوان ها با چند تا حرکت پسرها را دور کند که دستشان به آوا نرسد! پسرها دوره اش می کنند! یکیشان که لباس های مشکی پوشیده، دست می برد به طرف کمر شلوارش. چیزی را در می آورد و از پشت فرو می کند توی کتف حمید. باز هم می زند، و باز هم. حمید با آن پسری که جلو اش ایستاده گلاویز است. تا پسر جلویی چاقویش را از سینه حمید بیرون بکشد تا خون برسد به بافت لباس جین گشادش، تا دوتا عابر پیدا بشود و پسرها را از حمید دور کند، تا دخترها خودشان را از کف خیابان جمع کنند، آوا آمده دم در... حمید ریه اش می سوزد،هنوز ایستاده! زیر لباس جین گشادش پر از خون شده. تا موتور سوار او را بنشاند ترک موتور و برساند جایی آوا آمده دم در.... احساس می کند توی سرش یک قلب گنده دارد می تپد، توی شقیقه هایش توی مغزش، سر چهار راه دادگستری دست هایش شُل می شود، گردنش ول می شود، می افتد کف خیابان! روی آسفالت های سیاه شب. آوا دم در خانه دوستش این پا و آن پا می کند. تا حمید برسد بیمارستان و برود توی کما، و نفسش بند بیاید، لباس جین آبی کمرنگش قرمز شده. آوا هنوز دم در ایستاده. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«قصه یک طرح قصه» به قلم طیبه فرید