May 11
صبح یعنی ...
تپشِ قلبِ زمان ،
درهوسِ دیدنِ تــو
کہ بیایی و زمین،
گلشنِ اسرار شود
السـلامعلیکیـامولای یاصاحبالزمـان✨
#ظهورنزدیکاست
@ayatollah_haqshenas
:.✨
با هرکسی نباش!!
با کسانی باش که تو را زیاد میکنند.
و بدان که!
هرکسی جز حق از تو میکاهد
و ببین هنگامی کھ با فلانشخص یا با فلان نفر مینشینی او چھچیزی را در تو بزرگ میکند؟!
خودش را
خودت را
دنیا را
و یا "خدا♥️" را....
#استادعلیصفاییحائرۍ
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گریهش یه چیز دیگس.. 👌
🍃استوری
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_هفده
تا به آن روز به چهره هیچ مرد نامحرمی نگاه نکرده و همکلام نشده بودم و این درسی بود که از مکتب پدرم یاد گرفته بودم؛ اما انگار آن شب از دفتر ادب و تربیت پدر، فرمان دیگری رسید: به فاطمه بگو خوب نگاه کند، ببیند، حرف بزند و تصمیم بگیرد. ❄️
خجالت میکشیدم؛ اما مادر گفت:
ـ دخترم حساب یک عمر زندگیِ ما فقط نظر دادیم، انتخاب با توست شما میخواهید زندگی کنید، بلند شدیم و بهسمت اتاقی که پنجرهاش روبه حیاط بود، رفتیم آرام قدم برداشتیم. هر دویمان میدانستیم که من باید پشت سر راه بروم. با دو سه قدم فاصله وارد اتاق شدیم و روبهرویهم نشستیم سرم پایین بود به یاد سفارش پدر افتادم، خوب نگاه کنم، ببینم و حرف بزنم. او بگوید و من بشنوم من بگویم و او بشنود و تصمیم بگیرم. امشب، سرنوشتی دیگر برایم رقم میخورد، باید دقت کنم. حسن هم سرش پایین بود فرصت مناسبی بود، کامل ببینمش، نگاهش کنم. چون قرار بود، شریک زندگیام شود مدتی به سکوت گذشت یک صدایی در درونم میگفت:
ـ فاطمه حرف بزن، چیزی بگو.
در این کش و قوس بودم که صحبت کرد یکدفعه گلویم خشک شد به دنبال قطره آبی بودم که گلویم را تر کنم.❄️
حرف زدیم، از همه چیز و همه جا، از
علایقمان گفتیم، از سلیقههایمان، عقایدمان، ولایتمداری و رهبری حرف زدیم، هر دوتایمان در یک خط بودیم
من بیشتر میپرسیدم، از آشپزیکردن آقایان در منزل، کمک به همسر، اجازه برای اشتغال زن در خارج از منزل و... .
پاسخ او برای تمام سؤالاتم منفی بود؛ اما جواب من برای ازدواج با حسن مثبت.
بلند شدیم، بیاییم بیرون، تازه فهمیدم که به حسن علاقهمند شدهام. قلبم برایش میتپد. او جلوتر میرفت و من پشتِ سرش. همانطور که قدم برمیداشت، گویی از من دور میشد، دلتنگی عجیبی به سراغم آمد. دیگر فکر و خیالم حسن شده بود. ای کاش! آن روز جایجای آن اتاق، عاشقانههایمان را مینوشتند. شاید امروز کمتر دلتنگش میشدم.❄️
و اما ...
پای سفره عقد یکجا دلم تپید و جای دیگر لرزید. آن لحظه که «هفت سفر عشق» مهریهام شد، دلم بدجور برایش تپید، نه برای سفر که برای مردانگی مرد بودنش با فاصله چند دقیقه دلم لرزید. گفت:
ـ فاطمه، تو الآن پای سفره عقد نشستهای، شنیدهام در این لحظه دعای عروس برآورده میشود. یه خواهشی دارم؛ اما نه نگو
مگر میشد، به حسن، به امید زندگیام، نه بگویم. چشم، تنها واژهای بود که برای تقاضایش میشناختم.
چشم در چشم من نگاه کرد و گفت:
ـ دعا کن شهید شوم!❄️
وای خدای من، هنوز حلاوت زندگی را نچشیدهام، سکوت کردم، عاقد خطبه میخواند و فاطمه باید دعای شهادت کند، برای عزیزش، برای کسی که قرار است، محبوب و انیسِ سالها زندگیش شود با التماس نگاهم کرد و من دعا کردم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_هجدهم
آن روز همان لحظه اولینِ پیوندمان اشک دلتنگیام برای حسن عزیزم بر سر سفره عقد فرو ریخت، عاقد خطبه میخواند:
ـ قال رسولالله: النکاح سنتی فمن رغب سنتی لیس منی، دوشیزه فاطمه امینی ...❄️
اما به گمانم عطر گل یاس پیچید و من رفتم، نه خودم که هوش و حواسم رفت به حیاط خانه پدری که پر از گل یاس بود. عطرش هر رهگذری را مدهوش میکرد. من و زهرا، توی هم حیاط بازی میکردیم، میخندیدیم و شاد بودیم. مادر برایمان چادر زده بود. با بچههای همسایه خاله بازی میکردیم. فتانه، فرزانه، فاطمه و... دوستان ما بودند.❄️
پدرم تاب بسته بود، نوبتی مینشستیم و تاب میخوردیم. پدرم دوچرخه خریده بود، نوبتی سوار میشدیم و سه دور می زدیم بعد نفر بعدی سوار میشد .
پدرم با گچ خانههای لیلی برایمان کشیده بود و غروب که میشد، بچهها یکییکی در میزدند. داخل چادر مینشستیم و بازیها را دنبال میکردیم اول تاب میخوردیم، خیلی لذت داشت بعد لیلی، بعدش دوچرخهسواری، مادرم از ما پذیرایی میکرد و گاه خودش، همبازی ما میشد. صدای در میآمد، تقتق، بدوبدو میرفتم، در را باز میکردم و میپریدم بغل پدرم، بچهها میدانستند، پدر که آمد، باید بروند و میرفتند.❄️
پدرم معلم بود، معلم ریاضی و خیلی هم باهوش، رشته پدرم معدن بود و برای سنگرسازی از طرف آموزش و پرورش به جبهه اعزام شد و من بعد از آن پدر را خیلی کم میدیدم هر وقت صدای زنگ میآمد یا تقتق میشنیدم، طبق عادت از جا میپریدم. مادر، نگاهم میکرد و با اشاره میگفت: بنشین، من باز میکنم
او خوب میدانست که پدر، پشت در نیست، صدایی شنیدم:
ـ عروس رفته گل بچینه.
و من جملات قبل از آن را نفهمیدم. حال باید دعا میکردم، حسن من شهید بشود. آیا فرزندانم را بدون او بزرگ کنم؟ تکلیف تاببازیهای بچههای من چه میشود؟ تکلیف انتظار فرزندانم پشتِ در، چه میشود؟ و هزار و یک سؤال، ذهنم را مشغول کرده بودند که عاقد گفت:
ـ عروس خانم برای بار سوم میگویم، آیا وکیلم؟
و من گفتم:
ـ بله
انگار که گفتم بله حسن را قبول دارم و همسرش شدم. برایش دعا کردم که بی او، دنیایم را سر کنم. فرزندانم را بزرگ کنم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
144(20.03.73)B.mp3
5.13M
🎙 #بیاناتارزشمند
آیتالله #حقشناس رحمةاللهعلیه
موضوع:
1⃣ #مراقبات دهه اول #محرم
2⃣ ذکر احادیثی از #سیدالشهدا و اهل بیت علیهم السلام
3⃣ #روضه #قتلگاه ابیعبدالله علیه السلام
🏴منبرشباولمحرم
@ayatollah_haqshenas
مداحی_آنلاین_چشمام،_مثه_ابرا_میباره_مطیعی.mp3
14.9M
چشمام مثل ابرا میباره
اشکام مثل بارون بهاره
🎤 #میثم_مطیعی
🏴شباولمحرم
@ayatollah_haqshenas
السـلامعلیکیـامولای یاصاحبالزمـان✨
-ما اینجا هیچ کدام
حالمان خوب نیست؛
بیکـس و کاریم...
برگرد :)😔💔!
#العجل..
@ayatollah_haqshenas
:.🍁🍂•°
خانومش پرسید:
به چی فڪر میڪُنی؟!
رجایی گفت:
امروز نمازِ اول وقتم عقب افتاد
فکر میڪُنم گیر کارم کجا بود..!
🌷شهیدمحمدعلیرجایی..
#مراقبتنمازاولوقت
@ayatollah_haqshenas
°.✨
شیعه خوب کسی ست که
حضور #امام_زمان ؏ـج را حس کند
و خود را در حضور او احساس نماید
این به انسان امید و نشاط میبخشد..!
✨#مقاممعظمرهبری حفظهالله
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_نوزدهم
خواهر خانم شهید :
تازه ازدواج کرده بودم که زمزمه خواستگاری فاطمه شد. یک روز رفتم منزل پدرم، متوجه شدم، قضیه جدیه و دو تا خانوادهها قرار گذاشتند تا جلسه معارفهای داشته باشند. سری اول و دوم پدر و مادر و خواهران حضور داشتند؛ اما برای بار سوم حسن آقا هم همراه خانواده بودند. بهمحض اینکه دیدمشان رفتم، آشپزخانه به فاطمه گفتم:
ـ آبجی، این آقا رو من یکجا دیدم. چهرهاش خیلی آشناست.
ـ نمیدونم، یعنی کجا دیدیش؟
نمیدونم؛ اما مطمئن هستم که این قیافه و این چهره را جایی دیدهام.❄️
چهره محجوبی داشت مستقیم به کسی نگاه نمیکرد. فاطمه چایی آورد و کنارِ من نشست یک نظر حسن آقا را دید، او هم مثل من تعجب کرد به نظر فاطمه هم آشنا میآمد.❄️
🌻همسر شهید:
بعد از عقد، بادقت نگاهش کردم، یکدفعه یادم افتاد. حسن را توی کلاس خطاطی دیده بودم. من یازده دوازدهساله و ایشان حدود چهاردهساله. نمیدانستم، آن روزها که با قلم، کلمات را روی کاغذ میکشیدم، در اصل زندگیام را در وجود نازنین حسن معنا میکردم و ای کاش! میدانستم و شاید خطهایم زیباتر میشدند. ❄️
بعد از ازدواج، وقتی صحبت از آشنایی شد، گفت:
ـ شما قدت بلندتر بود. تصور میکردم، از من بزرگتر هستید. یک روز که توی کوچه پیچیدید متوجه شدم که اهل همین محله هستید، بیشتر راغب شدم. همیشه میگفت:
ـ دیدی فاطمه؟! عشق من چقدر پاکه؟! همان موقع که دیدمت، عاشقت شدم و به عشقم رسیدم.
بهش گفتم:
ـ چطور من را دیدی، همش که سرت پایین بود همیشه هم پیراهن سفید یقه آخوندی میپوشیدی و من فکر میکردم، طلبهای یه چیزی هم برایم تعریف کرد که خیلی جالب بود. باورم نمیشد که حسن آقا از این شیطنتها داشته باشد. گفت:
ـ فاطمه، به خواهرم گفتم، به مامان بگو برام برید خواستگاری، آبجی رفت، موضوع را مطرح کنه، بدون اطلاعشون، ضبط گوشی را روشن کردم، گذاشتم کنارشون هرچی را گفته بودند، گوش کردم صحبتهاشون خیلی جالب و شنیدنی بود.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_بیست
🌻مادر خانم شهید :
هر روز سر راه مسجد میدیدمش میگفتم:
ـ فاطمه از این آقا پسر خیلی خوشم مییاد معلومِ بچه پاک و معصومیِ، چقدر هم شیکپوشه. خوش به حال خانوادهای که این دامادشونه.❄️
شب خواستگاری همین که چهرهاش از پشت دست گل بیرون آمد، ماتم برد. با خودم گفتم:
ـ خدای من، یعنی میشه؟ این، همان جوانی است که تو راه مسجد میدیدم و غبطهاش را میخوردم؟❄️
حاج خانم، مادر حسن آقا را میشناختم از زمانی که زهرا و فاطمه کوچک بودند و مسجد میرفتیم. بچهها دو طرف من مینشستند ایشان خیلی خوششان میآمد، یک روز از من پرسید:
ـ این دو فرشتههای کوچولو خودشان دوست دارند، بیان مسجد یا شما اصرار میکنید؟
ـ نه حاج خانم، خودشان علاقه دارند و اگر نیارمشون گریه میکنند.❄️
آشنایی ما از همان دوران کودکی بچههامون، البته در حد مسجد شروع شد. تا اینکه دخترام بزرگ شدند. زهرا خانم ازدواج کرد. فاطمه هم دانشجو شد. یک روز مادر حسن آقا گفت:
ـ اجازه میدید، بیاییم خواستگاری فاطمه خانم برای پسرم.
ـ خواهش میکنم، دختر مالِ خودتونه؛ اما اجازه بدید با پدرش مطرح کنم، بعد به شما خبر بدم.
وقتی ماجرا را به همسرم گفتم، گفت:
ـ چند جلسه باید با خود آقا پسرشان صحبت کنم. اگر صلاح دیدم تشریف بیارن.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
.•:🌷.✨
امام صادق فرمود:
هرجا بهشتی روی زمین دیدید برید تفرّج کنید
گفتند آقا مگه روی زمین بهشت هست!!؟
فرمود :
هـرجـا نـام حسیـن مـا هسـت همـانجـا بهشـت اسـت
✨#اقامه_عزا
✨#شرکت_در_روضه
✨#پای_کار_حسین_ایستادهایم
@ayatollah_haqshenas
این عکس چند معنای اصلی دارد :👆
✅ ۱.عزاداری برای سیدالشهدا تعطیلی ندارد..
✅ ۲.امام مسلمین عزاداری برای اباعبدالله را وظیفه خود می داند ..
✅ ۳.سلامت مردم با توجه به سخنان کارشناسان پزشکی قابل چشم پوشی نیست ..
✅ ۴.امام مسلمین برای دستوری که می دهد خود عمل می کند..
#مکروبه
#کرونا
@ayatollah_haqshenas
Shab02Moharram1397[04].mp3
11.45M
خیمه زده خورشید میان اهل زمین
#میثممطیعی
شبدوممحرم
@ayatollah_haqshenas
آجرک الله یا صاحب الزمان
الســــــلامعلیکیاصاحبنا✨✨
یاحضرتمهدی روحیلهالفداء❤️
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠نترسیها من باهاتم😭
🌿داستان عجیب خواب یک شهید مدافعحرم و صحبت با امام حسین علیهالسلام
🌷#شهیدذوالفقارحسنعزالدین
اللهمالرزقناالشهادةفيسبیلک
#دلمونخواست💔
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_بیست_و_یک
🌻 پدر خانم شهید :
پدرِ شهید غفاری را از قبل میشناختم از دوستان مسجدیام بودند. با هم سلامعلیک داشتیم؛ اما اینکه پسر دارند یا دختر، از آن بیخبر بودم فقط میدانستم که خانواده مذهبی هستند و اهل دین و دیانت تا اینکه مسئله خواستگاری از فاطمه پیش آمد. گفتم:
ـ من باید چند جلسه با پسرشان صحبت کنم.❄️
از طریق همسرم بهشون اطلاع داده شد. حسن آقا به من زنگ زدند که محل ملاقات را هماهنگ کنیم، گفتم:
ـ بیا منزل ما با هم صحبت کنیم.
قبول نکرد. گفت:
ـ اگر وصلتی انجام نشود، شرمنده خانواده شما میشوم. بهتر است، در محیط خانواده نباشد.
ـ بیایید محلِ کار من.
ـ نه! اگر محیط سپاه نباشد، ممنون میشوم
پس شما مکانی را بفرمایید، من بیایم، خدمت شما.
ـ امشب حرم حضرت عبدالعظیمالحسنی(ع) کشیک هستم اگر تشریف بیاورید، در خدمت
باشم.❄️
ساعت هفت شب، کنار درب مسجد جامع قرار گذاشتیم. نمازم را خواندم و ایستادم دمِ در تا آن لحظه شهید را ندیده بودم. رأس ساعت هفت جوانی خوش سیما روبهروی من آمد. بعد از سلام و احوالپرسی، خودش را معرفی کرد. از کار و شغلش پرسیدم، نظامی بود و من هم که شرایط نظامیها را میدانستم. کامل نمیتوانست، حقایق را بیان کند؛ اما چون صحبت از یک عمر زندگی دخترم بود، مجبور شد و کمی بیشتر از حد معمول برایم توضیح داد:
ـ نیروی عملیات قدس هستم. هفت سال سابقه کار دارم.
از اعتقادات و نماز و یکسری مسائل لازم پرسیدم. میدانستم، بچههایی که وارد سپاه میشوند، مورد اطمینان هستند با این حال صحبتهایم را گفتم و سؤالهایم را پرسیدم و آمدم منزل با دخترم فاطمه مطرح کردم و شرایطش را گفتم قرار شد، دو تا خانواده بیایند و دختر و پسر همدیگر را ببیند. ❄️
فاطمه نظرم را پرسید. گفتم:
ـ جوان لایقی بهنظر مییاد؛ اما بحث اخلاقیش را باید بروم و تحقیق کنم، ببینم چطوره؟❄️
هرچند تا حدودی مشخص بود؛ من بهعنوان پدر وظیفه داشتم، دامادم را قبل از ورود به خانواده و زندگی دخترم، بشناسم. باید محل کارش میرفتم و اخلاق ایشان را از همکاران و دوستانش جویا میشدم. البته، هر فردی را هم داخل نیروی قدس راه نمیدادند.❄️
بهواسطه یکی از دوستان به داخل قدس راه پیدا کردم. با همکاران حسن صحبت کردم تحقیق کردم. از طرف محلِ کارش، کمی نگران شده بودند که چرا وارد بحث اخلاقی شدهام. برایشان توضیح دادم که امر خیر در پیش است، نگرانیشان برطرف شد. واقعیتش از هر نظر مثبت بود بنده پسندیدم. به دخترم گفتم:
ـ بابا جان همه از محسناتش میگفتند، توی محل کار تعریفش را کردند، من هم پسندیدم و حالا هرچه شما بگید، من همان کار را میکنم.
فاطمه هم حرف مرا تأیید کرد و یک روز را تعیین کردیم برای خواستگاری.❄️
شب خواستگاری سر مهریه کمی مکث داشتم ، مهریه را هفتصد سکه اعلام کردم و برای کار خودم دلیل داشتم. از محضرداران تحقیق و پرسوجو کرده بودم و میانگین مهریه همان بود که گفتم. عدهای به تعداد سال تولد سکه گرفته بودند و بعضیها هم هزار، پانصد، صدوده، سیصدوسیزده و من میانگین اینها را هفتصد تخمین زدم. از طرفی هم پیش خودم حساب کردم که اگر خدای ناکرده مردی بخواهد، همسرش را طلاق دهد و آن زن پدر و مادر نداشته باشد، باید مدتی زندگیش را بچرخاند. در هر صورت فاطمه و حسن از این موضوع راضی نبودند. نظر هردو تایشان بهخصوص فاطمه، برایم مهم بود. گفتم:
ـ هرچه فاطمه صلاح بداند و دو نفر توافق کنند، من حرفی ندارم.
خودشان روی 440 سکه توافق کردند و حسن آقا «هفت سفر عشق» را هم جزو مهریه فاطمه قرار داد. انصافاً همه سفرها را که قول داده بود، برد و سنگتمام گذاشت.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_بیستو_دو
🌻 همسر شهید :
ـ فاطمه وقتی تو را دیدم و بله را گرفتم، خدا را شکر کردم و سجده بهجا آوردم که دختر خوب و پاکی قسمت من کرده.❄️
فردای شب خواستگاری رفتیم، برای آزمایش، اما گفتند:
ـ الآن نمیتونیم جواب بدیم.❄️
حسن دوست داشت، کارها سریع انجام شود، به همین خاطر ما را برد عبدلآباد یک آزمایشگاه پیدا کرد که همان روز جواب را میدادند. حسن نوبت گرفت و بعد منتظر ماندیم تا صدایمان کنند. یک کیف سامسونت دستش بود، مدام هم با تلفن صحبت میکرد. خواهرش فاطمه گفت: عروس خانم کیف حسن را ازش بگیر.
آمدم، بگیرم، طوری کشید که دستش به دست من نخورد من خیلی ناراحت شدم که چرا این رفتار را کرد؟ چرا کیف را به من نداد که نگهاش دارم؟ وقتی نوبت ما شد، رفت داخل و در را بست که ما نبینیم آستینش را بالا میزند. متوجه شدم که موقع گرفتن کیف هم خجالت کشیده بود؛ اما من ناراحت بودم.❄️
همان روز جواب آزمایش را گرفتیم تا دید جواب مثبته خوشحال شد و برای اولینبار به من نگاه کرد. آمد طرفم و گفت:
ـ... میشه این کیفم را بگیرید، لطفاً!
انگار متوجه شده بود که ناراحت شدم کیف حسن را گرفتم و سوار ماشین شدیم. من و مادرم صندلی عقب نشستیم. سرش را چرخاند بهطرف ما مرا به اسم کوچیک صدا کرد. به مادرم گفت:
ـ اجازه میدید شما را مامان صدا کنم؟
مادرم گفت:
ـ اشکالی نداره، شما جای پسر من هستید.
بعدش پرسید:
ـ امشب تشریف دارید، بیام منزل شما؟
شب چله بود و خواهرم میخواست، بیاید منزل ما، من هم که همچنان دلخور بودم، سریع گفتم:
ـ نه؛ نیستیم.
ـ پس کی هستید؟
پس فردا.
ـ پس، پس فردا شب مییام خدمتتان.❄️
فردای شب چله آمد. یک جعبه شیرینی دستش بود، دو تا شاخه گل رز جواب آزمایش را چسبانده بود، روی جعبه شیرینی، بههمراه گل، داد به بابام. گفت:
ـ جواب مثبتِ. منتظر دستور شما هستیم.❄️❄️
🌻مادر خانم شهید:
همان شب، قرار خرید گذاشتیم. دوست داشت، محرم شوند تا راحتتر خرید کنند. پدر فاطمه با صیغه خواندن مخالف بود؛ اما من باهاش صحبت کردم، هر طوری که بود، راضیش کردم که اجازه دهد، بچهها دو روز محرم شوند. حاج آقا موسوی درچهای، از دوستان خانوادگی شهید، صیغه محرمیت را جاری کردند.
من و فاطمه، حسن آقا و مادرشان بازار رفتیم. آنجا بود که متوجه شد، به بزرگترها خیلی احترام میگذارد. حتی یک قدم جلوتر از من و مادرش راه نمیرفت.❄️
یادمِ توی یکی از مغازه که میخواستیم وارد بشیم، فاطمه جلوتر از ما رفت. صدا کرد، فاطمه بیا، توی گوش فاطمه آرام چیزی گفت و بعد به من و مادرش گفت:
ـ بفرمایید!
بعداً فاطمه به هم گفت:
ـ مامان حسن آقا صدام کرد و گفت، حواست کجاست؟ اول بذار بزرگترها برن.
حلقه و چند تکه وسایل خریدند و آمدیم منزل.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas