{🦋💦
.
.
هیچوقت از توبه خسته نشوید
آیاهر بار که لباست کثیف میشود
آن را نمیشویی؟
گناه هم این چنین است
باید پشت سر هم استغفار کرد
تا گناهان پاک شود.✨
☘#آیت_الله_بهجــت(ره)
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه_وشش
🌻دوست خانوادگی شهید :
چند روزی به ماه مبارک رمضان مانده بود. سرِ کلاس قرآن بودم که گوشیم زنگ خورد. حسن آقا بود. گفتم:
ـ حسن جان چند دقیقه دیگه تماس میگیرم.❄️
حسن را از خیلی سال پیش میشناختم خانوادههای پدریمان با هم دوست بودند. بهش زنگ زدم، گفت:
ـ میخوام شما را ببینم کار واجبی دارم.
آمد پیشم، گفتم:
حسن جان! خیر باشد.
ـ سید جان آمدم، در حقم برادری کنی و رومو زمین نیندازی.
واقعیتش کمی نگران شدم. گفت:
ـ عازم سوریه هستم.
ـ خب، بهسلامتی حسن جان، اینکه مطلب جدیدی نیست حالا چه کاری از دست من ساخته است.
صحبت از شهادت کرد که میخوام نمازم را بخوانید، تلقینم را بدهید، جا خوردم انگار همین دیروز بود، آمدند پیام که بروم و خطبه عقدشان را جاری کنم گفتم:
حسن جان، این حرفها چیه که میزنی؟ هنوز صدای بله همسرت سر سفره عقد، توی گوشمِ. هنوز جای اثر انگشت شما از دفتر عقدتان خشک نشده؛ پاشو، پاشو، خودت را لوس نکن.
اما انگار قضیه جدی بود. گفت:
ـ نه آقا سید! لوسبازی چیه؟ من اینبار شهید میشم شما فقط برادری کنید و نماز و کفن و دفن مرا قبول کنید.
اصلاً و ابداً باورم نمیشد؛ اما از حال و روزش معلوم بود که خودش هم منتظر شهادت است. گفتم:
ـ باشه حسن جان، انشاءالله میری و صحیح و سالم برمیگردی.❄️
گمانم شش روز گذشت خبر شهادتش را شنیدم. خیلی دلم سوخت برایم مثل یک خواب بود. هم پای سفره عقدش بودم و هم برایش به نماز ایستادم و هم داخل قبر برای دفنش تلقین خواندم. خیلی منقلب شدم، مدتها نمیتواستم، با این موضوع کنار بیایم؛ اما غبطه خوردم که عاشقانه و با ایمان قوی به استقبال شهادت رفت.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshes
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه_و_هفت
🌻 پدر همسر شهید :
روی تخت گوشه حیاط نشسته بودم که در زدند در را که باز کردم، مهلا پرید توی بغلم، علی هم بغل فاطمه بود با هم وارد حیاط شدند، مهلا را بوسیدم و گذاشتم روی تخت و علی را از فاطمه گرفتم، کمی باهاش بازی کردم. از نگاههایشان متوجه شدم که این آمدن، یک آمدن معمولی نیست با بقیه آمدنها فرق دارد. گفت:
ـ بابا! اگر زحمت نیست، بریم بالا با شما کمی کار دارم.❄️
همگی رفتیم طبقه بالا چند لحظه گذشت از نگاه حسن بقیه متوجه شدند که باید بروند. همه رفتند طبقه پایین حرف زد و صحبت کرد. فاطمه و بچهها را به من سپرد، دو نفر را برای نمازش انتخاب کرد. سه نفر را برای تلقین انتخاب کرد یکی خودم و دیگری آقای موسوی درچهای را و یکی هم از دوستان حرم بودند. یک اسلحه داشت، گذاشت پیشم امانت که اگر برنگشت محل کارش تحویل بدهم. محل دفنش را هم مشخص کرد. گفت:
ـ اگر مسئولان رضایت بدهند، در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) دفن شوم.
داشتم، نگاهش میکردم و گاه سرم را تکان میدادم. نمیتوانستم، تصور کنم که بچههای حسن یتیم میشوند. فاطمه بیهمسر میشود. گفت:
ـ بابا! من احساس تکلیف میکنم؛ اگر سوریه؛ نجنگیم، باید داخل کشور درگیر شویم. کار سختتر میشود و تلفات بیشتری میدهیم، باید رفت. حالا شما چه دستور میدهید؟
احساس کردم، توی خواسته و راهی که انتخاب کرده است، بهتره، نه نیاورم، خیالش راحت خواهد بود. گفتم:
ـ باشه بابا، برو خدا پشت و پناهت هرچه خدا بخواهد همان میشود.
اصل ماجرا که نگرانش بود، فاطمه بود و بچهها، گفت:
ـ اگر بدونم شما بالا سر بچهها هستید، با خیال راحت میرم.
ـ خیالت راحت حسن جان، انشاءالله که صحیح و سالم برمیگردی و بالای سر بچهها هستی؛ اما اگر شهید بشی، هرچند جای تو را نمیگیرم؛ تا حد توان خودم وصیت شما را عمل میکنم و مراقب بچهها هستم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshes
إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ..؛
یعنی آدم بمیرد،
و روی ماهت را نبیند..!
الســلامایقطبعالمهستی
❤️السلامعلیڪیامولانایاصاحبالزمان عج✨
#صاحبنا..
#العجل..
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هلانتعلیالعهدالذی فارقتنا
امسال بدون من میری به کربلاء...
#اربعین
@ayatollah_haqshenas