eitaa logo
طب الرضا
838 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 تا به آن روز به چهره هیچ مرد نامحرمی نگاه نکرده و هم‌کلام نشده بودم و این درسی بود که از مکتب پدرم یاد گرفته بودم؛ اما انگار آن شب از دفتر ادب و تربیت پدر، فرمان دیگری رسید: به فاطمه بگو خوب نگاه کند، ببیند، حرف بزند و تصمیم بگیرد. ❄️ خجالت می‌کشیدم؛ اما مادر گفت: ـ دخترم حساب یک عمر زندگیِ ما فقط نظر دادیم، انتخاب با توست شما می‌خواهید زندگی کنید، بلند شدیم و به‌سمت اتاقی که پنجره‌اش روبه‌ حیاط بود، رفتیم آرام قدم برداشتیم. هر دوی‌مان می‌دانستیم که من باید پشت سر راه بروم. با دو سه قدم فاصله وارد اتاق شدیم و روبه‌روی‌هم نشستیم سرم پایین بود به یاد سفارش پدر افتادم، خوب نگاه کنم، ببینم و حرف بزنم. او بگوید و من بشنوم من بگویم و او بشنود و تصمیم بگیرم. امشب، سرنوشتی دیگر برایم رقم می‌خورد، باید دقت کنم. حسن هم سرش پایین بود فرصت مناسبی بود، کامل ببینمش، نگاهش کنم. چون قرار بود، شریک زندگی‌ام شود مدتی به سکوت گذشت یک صدایی در درونم می‌گفت: ـ فاطمه حرف بزن، چیزی بگو. در این کش و قوس بودم که صحبت کرد یک‌دفعه گلویم خشک شد به ‌دنبال قطره آبی بودم که گلویم را تر کنم.❄️ حرف زدیم، از همه چیز و همه جا، از علایقمان گفتیم، از سلیقه‌هایمان، عقایدمان، ولایت‌مداری و رهبری حرف زدیم، هر دوتایمان در یک خط بودیم من بیشتر می‌پرسیدم، از آشپزی‌کردن آقایان در منزل، کمک به همسر، اجازه برای اشتغال زن در خارج از منزل و... . پاسخ او برای تمام سؤالاتم منفی بود؛ اما جواب من برای ازدواج با حسن مثبت. بلند شدیم، بیاییم بیرون، تازه فهمیدم که به حسن علاقه‌مند شده‌ام. قلبم برایش می‌تپد. او جلوتر می‌رفت و من پشتِ سرش. همان‌طور که قدم برمی‌داشت، گویی از من دور می‌شد، دلتنگی عجیبی به سراغم آمد. دیگر فکر و خیالم حسن شده بود. ای کاش! آن روز جای‌جای آن اتاق، عاشقانه‌هایمان را می‌نوشتند. شاید امروز کمتر دلتنگش می‌شدم.❄️ و اما ... پای سفره عقد یک‌جا دلم تپید و جای دیگر لرزید. آن لحظه که «هفت سفر عشق» مهریه‌ام شد، دلم بدجور برایش تپید، نه برای سفر که برای مردانگی مرد بودنش با فاصله چند دقیقه دلم لرزید. گفت: ـ فاطمه، تو الآن پای سفره عقد نشسته‌ای، شنیده‌ام در این لحظه دعای عروس برآورده می‌شود. یه خواهشی دارم؛ اما نه نگو مگر می‌شد، به حسن، به امید زندگی‌ام، نه بگویم. چشم، تنها واژه‌ای بود که برای تقاضایش می‌شناختم. چشم در چشم من نگاه کرد و گفت: ـ دعا کن شهید شوم!❄️ وای خدای من، هنوز حلاوت زندگی را نچشیده‌ام، سکوت کردم، عاقد خطبه می‌خواند و فاطمه باید دعای شهادت کند، برای عزیزش، برای کسی که قرار است، محبوب و انیسِ سال‌ها زندگیش شود با التماس نگاهم کرد و من دعا کردم.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 آن روز همان لحظه اولینِ پیوندمان اشک دلتنگی‌ام برای حسن عزیزم بر سر سفره عقد فرو ریخت، عاقد خطبه می‌خواند: ـ قال رسول‌الله: النکاح سنتی فمن رغب سنتی لیس منی، دوشیزه فاطمه امینی ...❄️ اما به گمانم عطر گل یاس پیچید و من رفتم، نه خودم که هوش و حواسم رفت به حیاط خانه پدری که پر از گل یاس بود. عطرش هر رهگذری را مدهوش می‌کرد. من و زهرا، توی هم حیاط بازی می‌کردیم، می‌خندیدیم و شاد بودیم. مادر برایمان چادر زده بود. با بچه‌های همسایه خاله بازی می‌کردیم. فتانه، فرزانه، فاطمه و... دوستان ما بودند.❄️ پدرم تاب بسته بود، نوبتی می‌نشستیم و تاب می‌خوردیم. پدرم دوچرخه خریده بود، نوبتی سوار می‌شدیم و سه دور می زدیم بعد نفر بعدی سوار میشد . پدرم با گچ خانه‌های لی‌لی برایمان کشیده بود و غروب که می‌شد، بچه‌ها یکی‌یکی در می‌زدند. داخل چادر می‌نشستیم و بازی‌ها را دنبال می‌کردیم اول تاب می‌خوردیم، خیلی لذت داشت بعد لی‌لی، بعدش دوچرخه‌سواری، مادرم از ما پذیرایی می‌کرد و گاه خودش، هم‌بازی ما می‌شد. صدای در می‌آمد، تق‌تق، بدوبدو می‌رفتم، در را باز می‌کردم و می‌پریدم بغل پدرم، بچه‌ها می‌دانستند، پدر که آمد، باید بروند و می‌رفتند.❄️ پدرم معلم بود، معلم ریاضی و خیلی هم باهوش، رشته پدرم معدن بود و برای سنگرسازی از طرف آموزش و پرورش به جبهه اعزام شد و من بعد از آن پدر را خیلی کم می‌دیدم هر وقت صدای زنگ می‌آمد یا تق‌تق می‌شنیدم، طبق عادت از جا می‌پریدم. مادر، نگاهم می‌کرد و با اشاره می‌گفت: بنشین، من باز می‌کنم او خوب می‌دانست که پدر، پشت در نیست، صدایی شنیدم: ـ عروس رفته گل بچینه. و من جملات قبل از آن را نفهمیدم. حال باید دعا می‌کردم، حسن من شهید بشود. آیا فرزندانم را بدون او بزرگ کنم؟ تکلیف تاب‌بازی‌های بچه‌های من چه می‌شود؟ تکلیف انتظار فرزندانم پشتِ در، چه می‌شود؟ و هزار و یک سؤال، ذهنم را مشغول کرده بودند که عاقد گفت: ـ عروس خانم برای بار سوم می‌گویم، آیا وکیلم؟ و من گفتم: ـ بله انگار که گفتم بله حسن را قبول دارم و همسرش شدم. برایش دعا کردم که بی‌ او، دنیایم را سر کنم. فرزندانم را بزرگ کنم.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
144(20.03.73)B.mp3
5.13M
🎙 آیت‌الله رحمة‌الله‌علیه موضوع: 1⃣ دهه اول 2⃣ ذکر احادیثی از و اهل بیت علیهم السلام 3⃣ ابی‌عبدالله علیه السلام 🏴منبر‌شب‌اولمحرم @ayatollah_haqshenas
مداحی_آنلاین_چشمام،_مثه_ابرا_میباره_مطیعی.mp3
14.9M
چشمام مثل ابرا میباره اشکام مثل بارون بهاره 🎤 🏴شب‌اول‌محرم @ayatollah_haqshenas
صلّـی‌الله‌علیـک‌یـا‌ابـاعبـدلله😭
السـلام‌علیک‌یـامولای یاصاحب‌الزمـان✨ -ما اینجا هیچ‌ کدام حالمان‌ خوب‌ نیست؛ بی‌کـس‌ و‌ کاریم... برگرد :)😔💔! .. @ayatollah_haqshenas
:.🍁🍂•° خانومش پرسید: به چی فڪر میڪُنی؟! رجایی گفت: امروز نمازِ اول وقتم عقب افتاد فکر میڪُنم گیر کارم کجا بود..! 🌷شهیدمحمدعلی‌رجایی.. @ayatollah_haqshenas
°.✨ شیعه‌ خوب کسی ‌ست که حضور ؏ـج را حس کند و خود را در حضور او احساس نماید این به انسان امید و نشاط می‌بخشد..! ✨ حفظه‌الله @ayatollah_haqshenas