🔸دختر سرزنده و بازیگوش دانشکده بودم. پر از شر و شور. سرم اتفاقا برای سیاست درد میکرد. پدر و مادرم طوری بزرگم کرده بودند که آب در دلم تکان نخورد. نمیدانم چرا داریوش من را انتخاب کرد؟ چه در من دیده بود؟!
بگذریم
🔸خیلی زود بعد از ورود به زندگی مشترک متوجه شدم زندگی عادی ندارم. هرچه زمان گذشت این غیرعادی بودن بیشتر میشد. بدتر اینکه زندگی بیرونی ما بایستی عادی جلوه میکرد. داریوش از ابتدا گفته بود هرچه کمتر بدانی کمتر در خطر خواهی بود پس چیزی نپرس. برخی اتفاقات در عرصه بین المللی و تاثیر آن بر زندگی شخصی ما من را متوجه حوزه کار داریوش کرد ولی همچنان داریوش چیزی نمیگفت. از سال ۱۳۸۵ تهدیدات و تطمیع تلفنی و ایمیلی آغاز شد.
🔸زندگی ما کاملا مثل فیلمهای اکشن شده بود. منِ عشقِ فیلم، اتفاقا این ژانر فیلم را هیچگاه دوست نداشتم. هرچه آرمیتا بزرگتر میشد نگرانی داریوش بابت اینکه نکند اتفاقی برای آرمیتا بیفتد، بیشتر میشد. آرمیتا را که مهد گذاشتیم، به من تاکید کرد باید بگوییم بچه را فقط به خودم و خودت تحویل بدهند. نگران ربودن آرمیتا بود. اغلب خودش آرمیتا را از مهد تحویل میگرفت، حتی روز شهادت. شهید علیمحمدی که شهید شدند تهدیدها جدیتر شد، شهادت شهید شهریاری و ترور دکتر عباسی خطر را نزدیکتر کرد.
🔸 هر آن منتظر انفجار بمبی بودیم. داریوش سطل زباله را که هرشب بیرون میبرد، شک داشتم که برگردد. تمرین کرده بودیم اگر بمبی به ماشین چسبانده شد، آرمیتا را از پشت ماشین من بکشم بیرون... آه... من ساده اندیشانه دل خوش کرده بودم به هوش و واکنش سریع داریوش. روز ترور فهمیدم ابتکار عمل در دست تروریستهاست و ما قربانیان ترور.
🔸 من دختر سرزنده و بازیگوش دانشکده، از جایی به بعد، بدون اینکه بدانم، همراه شدم با یکی از مردانی که در این سرزمین زندگی عادی نداشتند و حتی با شهادتشان نمیتوان از خدماتشان سخن گفت. من دختر دردانه پدر و مادرم از همانجا که این همراهی را آغاز کردم، روی دیگر زندگی را درک کردم، روی دشوار زندگی. دشواری که من را روز به روز آبدیدهتر کرد تا برسم به روزی که جلو چشم خودم و دخترک چهارسال و نیمهم، همسرم را گلولهباران کنند و من همچنان تاب بیاورم...
یاد شهدای هستهای در روز ملی فنآوری هستهای گرامی.
#همسر_شهید_رضایی_نژاد
@teribon_ir