⚡️
⚡️⚡️
⚡️💎⚡️
⚡️💎💎⚡️
⚡️💎💎💎⚡️
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_نوزدهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
گفتم:
«آنچہ گفتے از دل آشوبے و نگرانے هاے خودت بود؛ پرسیدم از ڪوفہ چہ خبر؟
از جنگ خونین بصره ڪہ جستہ و گریختہ چیزهایے بہ گوشم رسیده است.»
گفت:
«این حرف ها باشد براے بعد...
علــے چندین نامــہ براے من نوشتہ ڪہ پاسخ آن ها را داده ام.
نہ او حاضر است دست از سرم بردارد و مرا بہ حال خود بگذارد و نہ من حاضرم با او بیعت ڪنم.»
گفتم:
«پس #جنگـــے در راه است و تو مـرا خواسته اے تا راه #پیروزے را در جنگ با علــے نشانت دهم.»
گفت:
بلــہ، جنگ با علــے #اجتناب_ناپذیر است. علــے قدرتمندتر از ماست، اما ما قدرتے داریم ڪہ علــے ندارد و آن #خدعــہ و #نیرنــگ است؛ ابـــزارے ڪہ در جنگ با علــے بسیار بہ ڪــار مےآید.
پرسیدم:
«علــے در نامــہ هایش چہ نوشتہ است؟
دقیقا بگو چہ جملاتے بہ کار برده است. از #متن نامہ های او مے توان بہ #اندیشـــہ هایش پےبرد و مقصودش را شناخت.»
معاویہ از جا برخاست، از تخت فرود آمد، از صندوقچہ ے ڪنار تختش، نامہ هاے نوشتہ شده بر پوست آهو را بہ طرفم گرفت و گفت:
این نامہ ها را با خودت ببر و با دقت بخوان. فردا بہ من بگو از آن ها چہ فہمیده اے و مقصود نہایے علــے چیست؟ »
نامہ ها را از او گرفتم. معاویہ دستور داد ڪنیزڪان شراب و میوه بیاورند. ساعتے بعد هر دو مست بودیم و من از این ڪہ پس از آن، چہ ڪردیم و چہ گفتیم چیزے بہ خاطر نمے آورم.
اینڪ ڪہ این مڪتوب را مےنویسیم، شب از نیمہ گذشتہ است. نامہ هاے علــے در اطرافم پراڪنده است. برخے از آن ها را چند بار خوانده ام.
برخے از آن ها در واقع جواب نامہ هاے معاویہ است و معاویہ چہ قدر خــود را خوار نموده ڪہ با نوشتن نامہ به علــے پاسخ هایے گزنده و ڪوبنده دریافت ڪرده است.
او خود را با ڪسے برابر دانستہ ڪہ در #قلب پیامبر جاے داشت؛ در حالے ڪہ فراموش ڪرده پدر و اقوامش و نیز خودش، جزء آخرین ڪسانے بودند ڪہ با فتح مڪہ توسط محمد ایمان آوردند.
علــے در جایے از نامہ اش، با اشاره بہ همین نڪتہ نوشت٦ است:
«نامہ ے شما رسید. در آن نوشتہ اید خداوند، محمد را براے دینش برگزید و با یارانش او را تأیید ڪرد. بہ راستے ڪہ روزگار چہ چیزهاے شگفتے از تــو بر ما آشکار ڪرده است!
تو مےخواهے ما را از آنچہ خداوند بہ ما عنایت فرموده آگاه ڪنے و از نعمت وجود پیامبر باخبر مان سازي؟!
داستان تو داستان ڪسے را ماند ڪہ خرما بہ سرزمین پر خرماے #هجره مےبرد یا استاد خود را بہ مسابقہ دعوت مےڪند...
ای مرد! چرا در جایگاه واقعیات نمےنشینے؟ و ڪوتاهے هایت را بہ یاد نمے آورے؟ و بہ منزلت عقب مانده ات باز نمےگردے؟
برترے ضعیفان و پیروزے پیروزمندان در اسلام، با تو چہ ارتباطے دارد؟!
تو همواره در بیابان سرگردان و از راه راست روے گردانے... ڪار مرا با عثمان بہ یادآوردے؛ ڪدام یڪ از ما، دشمنے اش با عثمان بیشتر بود و راه براے ڪشندگانش فراهم آورد؟
آن ڪسے ڪہ بہ او یارے رساند و از او خواست جایگاه خلافت رسول الله را حفظ ڪند و بہ ڪار مردم برسد، یا آن ڪہ از او یارے خواستہ شد و دریغ ڪرد؟ و بہ انتظار نشست تا مرگش فرا رسد؟...
نوشتہ اے ڪہ بین من و تو جز شمشیر نیست؛ در اوج گریہ، انسان را بہ خنده وا مے دارے! فرزندان عبد المطلب را در ڪجا دیدے ڪہ پشت بہ دشمن ڪنند و از شمشیر بہراسند؟!
من در میان سپاهے از بزرگان مہاجران و انصار و تابعان، بہ سرعت بہ سوے تو خواهم آمد. لشڪریانے ڪہ جمعشان بہ هم فشرده و بہ حرڪت غبارشان آسمان را تیره و تار مے ڪند، ڪسانے ڪہ لباس #شـہــادت برتن دارند و ملاقات دوست داشتنے آنان ملاقات با پروردگار است. همراه آنان فرزندانے از دلاوران بدر و شمشیرهاے بنے هاشم مے آیند ڪہ خوب مے دانے لبہ ے تیز آن، بر پیڪر بــرادر و دایــے و جــد و خاندانت چہ ڪرد.
🔆 #ادامـــہ_دارد ...
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
🌸🍃 #قسمت_اول رمان زیبای #قدیس 🌸🍃
این رمان رو از دست ندید☺️
🎊@chaharrah_majazi
ترور رسانه
☄ ☄☄ ☄💠☄ ☄💠💠☄ ☄💠💠💠☄ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_پنج
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️
🍃
🍃🍃
🍃🍁🍃
🍃🍁🍁🍃
🍃🍁🍁🍁🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_نهم
#ابراهیم_حسن_بیگے
آن چه سبب شد که مسلمین توانستند در مدتی کوتاه کشورهای مصر و شام و ایران را فتح کنند، این بود که در آن کشورها، امتیازات طبقاتی وجود داشت و یک یا دو طبقه دارای برتری بودند و همه ی ثروت کشور را به دست داشتند.
طبقات محروم این جوامع می دانستند که هرگز وضع زندگی آن ها اصلاح نخواهد شد و هنگامی که دین اسلام با شعار مساوات و حذف فاصله طبقاتی پیش رفت، مردم آن کشورها مقاومتی نکردند.
لذا قشون اسلام وارد هر مملکتی که شد، طبقات محروم آنجا با آغوش باز سربازان مسلمان را پذیرفتند و راه پیروزی آن ها را فراهم نمودند.
ولی اینک آثاری به چشم می خورد که نشان می دهد در بین مسلمین امتیازات طبقاتی به وجود آمده است.
امرا و حکام، خود را مافوق دیگران می دانند و به خود حق می دهند از مزایایی برخوردار شوند که در دسترس دیگران نیست.
حکام عرب در کشورهای ایران و مصر و شام، مردم این کشورها را که مسلمان شده اند، به چشم برده و غلام خود نگاه می کنند و این موضوع، مغایر نص آیات قرآن و هم چنین مغایر با روح مساوات اسلامی است و سبب می شود اقوامی که اسلام آورده اند، عاصی شده همانطور که قشون اسلام را با آغوش باز پذیرفتند تا این محرومیت ها و فاصله ای طبقاتی از بین برود، قشون دیگری را هم که مخالف حکام مسلمان هستند، با آغوش باز بپذیرند.
قوم عرب نباید کشورهای دیگر اقوام بومی را به چشم حقارت بنگرند.
جرج به کشیش نگاه کرد و گفت:
می بینید پدر؟
سخنان علی ژرفای تفکر او را برای ما به تصویر می کشد؛ علی می داند که اگر عدالت نباشد،
#آمریکا
#اربعین
#جنگ
#شهادت
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍃
🍃🍃
🍃🍁🍃
🍃🍁🍁🍃
🍃🍁🍁🍁🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_شصت
#ابراهیم_حسن_بیگے
اگر برتری نژادی و قومی حاکم باشد، بالاخره عقده های حبس شده در سینه های کسانی که تحقیر شده اند، روزی به صورت عصیان و طغيان با انقلاب های بنیان کن، بروز خواهد کرد.
او در فكر آينده ی سرزمین های اسلامی است.
نمی خواهد که ایران به جرم ایرانی بودن و شامی به جرم غیر عرب بودن یا مصری به جرم آفریقایی بودن، نسبت به سایر مسلمانان و به ویژه عرب ها تحقیر شوند و با آن ها مثل بردگان رفتار شود.
زیرا این امر باعث تقابل مردم با نظام اسلامی شده و ریشه ی حکومت و دین را خواهد خشکاند.
کشیش گفت:
دوست من، جرج عزیز شما که پژوهش های زیادی در حوزه ی تاریخ دارید، به من بگویید که در تاریخ چه کسی را شبیه على یافتی؟
جرج کتاب را بست، روی میز گذاشت و گفت:
در میان بزرگان گذشته ی تاریخ، بسیار اندکند کسانی که با درک موقعیت و زمان، به ما بگویند:
فرزندان خود را به اخلاق خود تربیت نکنید، زیرا که آنان برای زمانی غیر از زمان شما، خلق شده اند.
اما علی با چنین توصیه ای به انسان ها در طول تاریخ درک بزرگ خود را به عنوان یک جامعه شناس به رخ می کشد و جدا بسیار نادرند از بزرگان تاریخ کسانی که بگویند:
هر کس که دو روز او یکسان باشد، مغبون و زیان کار است.
و علی با این جمله می خواهد بگوید که زیانی بر مردم نمی رسد مگر این که دیرود امروزشان یکسان باشد و تغییر و تحول رشدی آن ها صورت نگیرد.
و جدا بسیار کمیابند از بزرگان گذشته و حال تاریخ که در فکر و روح ما، بذر موازین عدالت جهانی را که از خود می جوشد و بر خود
در بیاید و مانور عظمت آن را کشف کند و بگوید:
آن کس که بداخلاق باشد، خود را آزار داده است.
✨#ادامـــہ_دارد ...
#آمریکا
#اربعین
#جنگ
#شهادت
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍃
🍃🍃
🍃🍁🍃
🍃🍁🍁🍃
🍃🍁🍁🍁🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_شصت_و_یک
#ابراهیم_حسن_بیگے
و بسیار کمند بزرگانی از تاریخ، که چون على فریاد بزنند: «
#احتکار جرم و #تبهکاری است!
و یا هیچ فقیری گرسنه نماند، مگر در سایه ی آنکه ثروتمندی از حق او بهره مند گشته است.
هر بزرگی در تاریخ موصوف به صفتی است؛ یکی ریاضی دان بزرگی است، یکی دلاور و جنگجوی نام آوری است، یکی اندیشمند و فیلسوف قدری است، یکی جامعه شناس و روان شناس نادری است، یکی حاکم عدالت گستری است، اما به عقیده ی من در على همه ی این صفات جمع است و من #نتوانسته ام در تاریخ کسی را پیدا کنم که موصوف به این صفات بزرگ باشد.
کشیش سرش را بالا گرفته بود تا از میان مردمی که در پیاده رو راه می رفتند، بتواند تابلوهای کتاب فروشی ها را بخواند.
کتاب فروشی #دارالهادی را به خاطر سپرده بود تا به سفارش جرج جرداق سری به آنجا بزند که گفته بود درباره ی علی هر چه بخواهی او دارد.
گاهی عابرین به او تنه می زدند؛ شاید هم او به آن ها که حواسش به راه رفتنش نبود.
خیابان «ضیاحیه» در جنوب بیروت، مرکز کتاب فروشی های اسلامی بود.
سال ها پیش یکی دو باری به خیابان ضياحيه آمده بود.
آن روزها مغازه ها اغلب کوچک و تنگ و باریک بودند، و حالا مغازه ها بزرگتر و مغازه های کوچک به درون پاساژها و ابتدای کوچه ها رانده شده بودند.
جنوب بيروت دنیای دیگری داشت.
تفاوت ها و تقابل هایش با مناطق مسیحی نشین کاملا محسوس بود.
فکر کرد علت عقب ماندگی مسلمان ها در بیروت، ریشه های #سیاسی دارد؛ و الا این مردمی که او حالا در بین شان راه می رفت، پیرو علی بودند و این پیرو بودن را هم همیشه با صدای بلند اعلام می کردند.
شاید اگر مسلمان ها #اندیشه و #تیزبینی علی را داشتند و سیاستمداران هم کاری به کارشان نداشتند، تفاوت شرق و جنوب بیروت، #معکوس می شد.
✨#ادامـــہ_دارد ...
#آمریکا
#اربعین
#جنگ
#شهادت
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
ترور رسانه
🍃 🍃🍃 🍃🍁🍃 🍃🍁🍁🍃 🍃🍁🍁🍁🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_شصت
🍃
🍃🍃
🍃🍁🍃
🍃🍁🍁🍃
🍃🍁🍁🍁🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_شصت_و_دو
#ابراهیم_حسن_بیگے
سال ها از جنگ داخلی بیروت گذشته بود، اما هنوز آثار گلوله ها در ساختمان های جنوب بيروت دیده می شد؛ در حالی که در شرق بيروت اثری از جنگ باقی نمانده بود.
کشیش این بار که در بین مسلمان ها بود، حس خوبی داشت؛ احساس می کرد به این مردم که روزی وجودش پر از انزجار از آن جا بود، نزدیک تر شده است.
دلش می خواست با آن ها حرف بزند و درباره ی زندگی شان، دینشان و به خصوص درباره ی علی از آن ها بپرسد و بشنود.
هر چند ممکن بود بسیاری از آن ها درباره ی علی چیزهای زیادی ندانند؛ همان طور که اکثر مردم مسیحی، مسیح را نمی شناسد و به گفتار او عمل نمی کنند.
کشیش با دیدن تابلوی بزرگ نشر دار الهادی، دو پله کوتاه ابتدای ورودی را طی کرد و وارد کتاب فروشی شد.
کتاب فروشی بزرگ بود و تازه ساز با قفسه هایی که تا سقف، کتاب ها را در خود جای داده بودند و میزهایی که روی آنها را کتاب چیده بودند.
تعدادی مرد و زنان محجبه در حال دیدن و ورق زدن کتاب ها بودند.
کشیش ترجیح داد به جای جستجو و اتلاف وقت، از یکی از متصدیان فروش کمک بگیرد تا کتاب های مورد نظرش را پیدا کند.
جوانی که پشت پیشخوان ایستاده بود، نظرش را جلب کرد.
جوان، محاسنی بلند و سیاه داشت، با چشمانی درشت و مژه هایی کشیده که او را به یاد اعضای رزمنده ی حزب الله لبنان انداخت. به طرفش رفت.
جوان با دیدن او تبسمی کرد و با رویی گشاده سلام داد.
کشیش به او نزدیک تو پرسید:
ببخشید پسرم!
می توانید مرا برای یافتن چند جلد کتاب
راهنمایی کنید؟
جوان از پشت پیشخوان بیرون آمد.
رو به روی کشش ایستاد و گفت:
بله، البته.
#آمریکا
#برجام
#جنگ
#شهادت
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍃
🍃🍃
🍃🍁🍃
🍃🍁🍁🍃
🍃🍁🍁🍁🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_شصت_و_سوم
#ابراهیم_حسن_بیگے
بعد با دقت به صورت کشیش نگاه کرد و قبل از این که او حرف بزند پرسید:
شما عرب هستید؟
کشیش گفت:
خیر، اصالتا روس هستم، اما سال ها در لبنان زندگی کرده ام؛ بیش از پنجاه سال.
جوان لبخند زد و گفت:
دیدم عربی را خوب حرف می زنید، اما به چهره تان نمی آمد عرب باشید؛ هر چند محاسن تان بلند است.
چهره ای نورانی دارید...
حالا بفرمایید چه کتابی می خواهید؟
کشیش گفت:
کتاب خاصی نمی خواهم؛ من به دنبال کتاب هایی هستم که درباره ی علی باشد؛ امام علی.
جوان گفت:
ما اینجا کتاب های زیادی درباره ی امام علی داریم.
بفرمایید تا نگاهی به آن ها بیندازید.
کشیش پشت سر او به راه افتاد.
جوان جلوی قفسه ای ایستاد و گفت:
کتاب های این قفسه، همه شان درباره ی امام علی است...
گفتید کتاب خاصی نمی خواهید؟
کشیش سرش را به علامت تأیید تکان داد.
جوان گفت:
اگر می خواهید درباره ی امام على مطالعه کنید، خوب است اول از نهج البلاغه شروع کنید... می خواهید آن را نشانتان بدهم؟
کشیش گفت:
نه پسرم، نهج البلاغه را دارم و خوانده ام.
جوان با انگشت کتاب هایی را نشان داد و گفت:
این دوره ی چند جلدی شرح کاملی از زندگی امام است؛ به نام علی بن ابیطالب که از عبدالمقصود مصری است. می خواهید ببیند؟
کشیش گفت:
نیازی نیست؛ کتابهای عبدالفتاح عبد المقصود را هم خوانده ام.
جوان با تعجب به کشیش نگاه کرد و گفت:
لابد کتاب های جرج جرداق را هم مطالعه کرده اید؟
#آمریکا
#برجام
#جنگ
#شهادت
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
ترور رسانه
🍃 🍃🍃 🍃🍁🍃 🍃🍁🍁🍃 🍃🍁🍁🍁🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_شصت
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️
⚜
⚜⚜
⚜🍂⚜
⚜🍂🍂⚜
⚜🍂🍂🍂⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهارم
#ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش گفت:
بله!
جرج جرداق خودش آن کتاب ها را به من هدیه
داد.
جوان پرسید:
پس لابد شرح نهج البلاغهی ابن ابی الحدید را هم مطالعه فرموده اید؟
کشیش گفت:
نه!
این کتاب را ندیده ام.
جوان از داخل قفسه کتابی را برداشت، به دست کشیش داد و گفت:
البته این کتاب بیست جلدی است، قیمتش هم کمی #گران است، اما توصیه می کنم شما که نهج البلاغه را خوانده اید، شرح و تفسیرش را هم بخوانید.
کشیش صفحه فهرست را باز کرد.
کتاب را به صورتش نزدیک کرد تا بدون عینک خطوط آن را بخواند.
جوان گفت:
البته اگر شما می گفتید به چه موضوعی از زندگی امام علاقه مند هستید، بهتر می توانستم کمکتان کنم.
کشیش نخست پاسخی به او نداد، اما پس از این که بخش هایی از فهرست را مطالعه کرد، کتاب را بست و گفت:
من این کتاب را می خواهم؛ همه ی جلد هایش را.
جوان گفت:
بسیار خوب درباره ی پیکارهای صفین و جمل هم کتاب هایی داریم؛ می خواهید ببنید؟
گفت:
در آن باره چیزهایی خوانده ام.
دلم می خواهد درباره ی کشیش رحلت علی و چگونگی آن کتابی بخوانم.
جوان از داخل قفسه کتابی بیرون آورد و گفت:
این کتاب را خودم نیز خوانده ام؛ یک رمان تاریخی است که با نثر روان داستانی نوشته شده.
توصیه می کنم آن را حتما بخوانید.
#آمریکا
#برجام
#جنگ
#شهادت
#مذاکره
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
⚜
⚜⚜
⚜🍂⚜
⚜🍂🍂⚜
⚜🍂🍂🍂⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم
#ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش کتاب را از او گرفت و پرسید:
این رمان فقط درباره #رحلت على است؟
جوان پاسخ داد:
خیر، زندگینامه ی کاملی از امام است؛ فصل آخرش درباره ی شهادت امام علی است.
البته حاضرم این را به شما هدیه بدهم.
کشیش عنوان کتاب را که دید خوشش آمد؛ «خورشیدوش» نوشته ی ابراهیم بن ابوالحسن.
رو به جوان گفت:
این را هم بر می دارم، البته نه به عنوان هدیه؛ پولش را پرداخت می کنم.
جوان به کشیش خیره شد و پرسید:
ببخشید، شما استاد دانشگاه هستید؟
کشیش گفت:
نه پسرم، من یک #کشیش هستم.
جوان با تعجبی و توأم با هیجان گفت:
خیلی #عجیب است؛ شما یک کشیش مسیحی هستید و این همه کتاب درباره ی امام علی خوانده اید و باز هم به دنبال کتاب های دیگر می گردید!
کشیش گفت:
شما نهج البلاغه على را خوانده اید؟
جوان پس از مدت کوتاهی سرش را تکان داد و گفت:
ای ... چند باری بخش هایی از آن را خوانده ام ... اما قرآن را همیشه می خوانم.
کشیش گفت:
خوب است، خوب است.
باز شما جوانان مسلمان بهتر از جوانان مسیحی، کتاب آسمانی تان را می خوانید.
اغلب جوانان مسیحی حتی یک بار هم دستشان به انجیل نخورده است.
آن روز کشیش قادر نبود همه ی کتاب هایی را که خریده حمل کند.
جوان کتاب فروش، کتاب ها را داخل کارتن قرار داد و آن را تا داخل تاکسی حمل کرد و در حالی که دست های کشیش را به گرمی می فشرد، او را بدرقه کرد.
کشیش کارتن کتابها را گوشه ی اتاق گذاشت، کتاب خورشیدوش را برداشت و روی میز گذاشت، تا شب هنگام آن را مطالعه کند.
#آمریکا
#برجام
#جنگ
#شهادت
#مذاکره
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
ترور رسانه
⚜ ⚜⚜ ⚜🍂⚜ ⚜🍂🍂⚜ ⚜🍂🍂🍂⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_شصت
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️
⚜
⚜⚜
⚜🍂⚜
⚜🍂🍂⚜
⚜🍂🍂🍂⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_شصت_و_ششم
#ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش در دستی قاشق و در دستی دیگر چنگال، به نقطه ای از میز غذاخوری خیره مانده بود.
ایرینا کنارش نشسته بود و با اشتها غذا
خورد.
اما سرگئی در حالی که لقمه را به آرامی می جوید، کشیش را در نظر داشت.
یولا نگاهی به کشیش و نگاهی به سرگئی انداخت، بعد با انگشت روی دست سرگئی زد و با چشم و ابرو، به او اشاره کرد.
سرگئی نوک چنگالش را به طرف کشیش گرفت و بعد او را صدا زد و گفت:
پدر؟ کجایید؟
کشیش مزه ای زد و گنگ و گیج به سرگئی نگاه کرد. سرگئی گفت:
چه شده پدر؟
انگار توی این عالم نیستید.
کشیش قاشق و چنگال را روی بشقاب غذایش گذاشت و گفت:
چیزی نیست، اشتها ندارم.
ایرینا با چنگال به بشقاب کشیش اشاره کرد و گفت:
وا! تو که چیزی نخورده ای ؟!
کشیش رو به یولا گفت:
ممنون دخترم، غذای خوشمزه ای بود.
بعد از جا بلند شد و زیر نگاه های متعجب سرگئی و ایرینا ویولا و حتی آنوشا، به طرف اتاقش رفت.
پشت میز کارش نشست، کتاب خورشید وش را به دست گرفت و عینکش را به چشم زد.
فکر کرد با وجود کتاب هایی که خریده، خواندن کتاب رمان حال و حوصله ی ویژه ای می طلبد، مخصوصا برای او که حال و حوصله ی خواندن رمان را نداشت.
با وجود این نگاهی به فهرست فصل های آن انداخت؛ عناوین برایش آشنا بودند، به نظر می رسید نویسنده رمانش را بر اساس وقایع زندگی علی نوشته است.
#آمریکا
#برجام
#جنگ
#شهادت
#مذاکره
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
⚜
⚜⚜
⚜🍂⚜
⚜🍂🍂⚜
⚜🍂🍂🍂⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_شصت_و_هفتم
#ابراهیم_حسن_بیگے
فصل آخر رمان، عنوانش "غروب خورشید" بود.
تصمیم گرفت مطالعه ی کتاب را از فصل پایانی شروع کند.
تقه ای به در خورد و سرگئی وارد شد.
وسط اتاق ایستاد .
چه شده پدر؟
چرا این قدر به هم ریخته و افسرده اید؟
چیزی هستی من باید بدانم یا کمکتان کنم؟
کشیش از بالای عینک به او نگاه کرد و گفت:
کمی خسته ام، کمی هم نگران.
سرگئی به میز کار پدر نزدیک شد، کنار آن ایستاد و پرسید:
نگران چه هستید؟
کشیش گفت:
نگران آینده ام؛ نمی دانم باید چه کار کنم و چه وقت به مسکو برگردم و تا وقتی راه حلی برای این مسأله پیدا نکنم، باید مثل یک فراری، دور از شهر و دیارم باشم.
سرگئی لبخندی زد و گفت:
خدا را شکر که مشکل شما این است پدر.
اگر این مشکل سبب می شود که پیش ما بمانید، باید گفت خدا پدر آن دو جانی را بیامرزد که طمع ورزیشان سبب چنین خیری شده است!
بهتر است با هم یک سفر به مسکو برویم و هر چه دارید بفروشیم و برگردیم و قید مسکو را برای همیشه بزنید.
کشیش گفت:
من به اندازه ی کافی در غربت زیسته ام سرگئی. دلم می خواهد در وطن خودم بمیرم.
سرگئی بدون این که بنشیند، باسنش را به لبه ی کاناپه تکیه داد و گفت:
حرف از مرگ نزنید پدر که من همیشه از آن وحشت داشته ام.
کشیش گفت:
تو هنوز هم از یاد مرگ غافلی پسر!
انگار صدای علی را می شنوم که می گوید:
شما را به یاد آوری مرگ سفارش می کنم.
از #مرگ #غفلت نکنید.
چگونه مرگ را فراموش می کنید در حالی که او شما را #فراموش نمی کند؟
#آمریکا
#برجام
#جنگ
#شهادت
#مذاکره
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
ترور رسانه
⚜ ⚜⚜ ⚜🍂⚜ ⚜🍂🍂⚜ ⚜🍂🍂🍂⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_شصت
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️
⚜
⚜⚜
⚜🍂⚜
⚜🍂🍂⚜
⚜🍂🍂🍂⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_شصت_و_هشتم
#ابراهیم_حسن_بیگے
و چگونه به زنده ماندن طمع می ورزید در
با مهلت نمی دهد؟
مرگ گذشتگان برای عبرت شما کافی است.
آن ها را به گورهایشان حمل کردند بی آن که بر مرکبی سوار باشند.
آنان را در قبرهایشان فرود آوردند بی آن که خود فرود آیند.
چنان از یادها رفتند و فراموش شدند که گویا از آبادکنندگان این دنیا نبوده اند.
آن جا را که وطن خود می داشتند، از آن رمیدند و در جایی که از آن می رسیدند، آرام گرفتند.
اکنون نه قدرت دارند از اعمال زشت خود دوری کنند و نه می توانند عمل نیکی بر نیکی های خود بیفزایند.
آن ها به دنیایی أنس گرفتند که مغرورشان کرد و چون به آن اطمینان داشتند، سرانجام مغلوبشان کرد.
کشیش آه بلندی کشید و ادامه داد:
پسرم! سرگئی...
تو از چیزی وحشت داری که ناخواسته به سویش در حرکتی، ترس از مرگ بی معناست.
بلکه با یاد مرگ می توانی غم ها و غصه های دنیا را از خود دور کنی و از زندگی لذت بیشتری ببری.
سرگئی گفت:
اگر آنچه را به من گفتی خود نیز به آن ایمان داری، پس چرا از کشته شدن می ترسید؟
کشیش گفت:
ترس من از آن دو جانی، به معنی ترس از مرگ است. از طرفی، کسی که از مرگ نمی ترسد، هرگز خودش را به زیر ستار نمی اندازد و خودش را در معرض مرگ قرار نمی دهد.
غمی که امروز به دلم نشسته، از بلاتکلیفی است؛ از این که در مانده ام باید چه کنم...
چرا؟
چون دو انسان طمّاع، چشم به کتابی دوخته اند که مال آنها ، به من هم تعلق ندارد، بلکه امانتی است در دست های من از سوی عیسی مسیح.
سرگئی با تعجب به کشیش نگاه کرد و پرسید:
چه گفتی پدر؟
امانت عیسی مسیح؟
#آمریکا
#برجام
#تلنگر
#جذب
#جنگ
#شهادت
#مذاکره
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
⚜
⚜⚜
⚜🍂⚜
⚜🍂🍂⚜
⚜🍂🍂🍂⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_شصت_و_نهم
#ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش پشتش را به صندلی تکیه داد و گفت:
بهتر است مرا تنها بگذاری سرگئی.
باید فصلی از این کتاب را بخوانم.
سرگئی آرام زیر لب گفت:
بله! می فهمم.
بعد از اتاق خارج شد.
کشیش کتاب را باز کرد.
بالای صفحه نوشته شده بود:
غروب خورشید
آنها سه نفر بودند.
«عبدالله بن ملجم» آشفته و هراسناک به برک بن عبدالله نگاه کرد.
برک سرش پایین بود و با انگشت دست هایش بازی می کرد، اما دوستش «عمرو بن بكره نگاهش به عبدالله بن ملجم بود تا سخنی بگوید و علت فرا خواندنش را به کنج مسجد بداند.
آن سه تن بر روی زیلوی کهنه ای نشسته بودند؛ در زیر کور سوی نور لرزان پیه سوزی که روی دیوار آویخته شده بود. عبدالله بن ملجم نگاهش را به در بسته ی مسجد دوخت.
جز آن سه تن کسی در مسجد نبود.
به خادم پیر مسجد دیناری داده بود تا آنها را تنها بگذارد.
با وجود این عبدالله نگران بود و انگار از چیزی می ترسید.
عمرو رو به او گفت:
چه شده عبدالله؟ ما را این وقت شب فرا خوانده ای تا چه بگویی؟
برک نیز سرش را تکان داد و گفت:
من اینجا حس خوبی ندارم.
زودتر حرفت را بزن که باید بروم.
عبدالله که چهار زانو نشسته بود، آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشت و با کف دو دست گونه های لاغرش را فشرد و گفت:
می دانید که اوضاع، رضایت بخش نیست؛ علی و معاویه به جان هم افتاده اند، جنگ قدرت بین آن دو، سرنوشت دین و ملت را به مخاطره انداخته است.
#آمریکا
#جذب
#تلنگر
#برجام
#جنگ
#شهادت
#مذاکره
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_نهم
#ابراهیم_حسن_بیگے
عمرو عاص سرفه ای کرد و گفت:
مردک!
او را دو شقه کرده ای و می گویی قصد کشتنش را نداشته ای؟!
عمرو با خونسردی جواب داد:
قرار بود شما را دو شقه کنم.
عمروعاص با تعجب پرسید:
مرا؟؟
تو قصد کشتن مرا داشتی؟
سپس گردنش را راست کرد و افزود:
چرا؟
حرف بزن مردک!
تو کیستی و از سوی چه کسی مأموریت داشتی تا مرا به قتل برسانی؟
عمر و پاسخ داد:
از طرف خدا؛ همان خدایی که کشتن ظالمان را حلال داشته است.
عمروعاص که رگه های خشم در صورت و چشم هایش نقش بسته بود، گفت:
مردک!
خدایی را به رخ من می کشی که من ریشم را در راه او سفید کرده ام؟!
تو از خدا چه میدانی که بنده ی مؤمن او را با دهان روزه، آن هم در محراب عبادت به قتل رسانده ای؟
عمرو پاسخ داد:
او اگر بی گناه باشد، جایش در بهشت است.
نیت من کشتن تو بود که باعث تفرقه در بین مسلمین و نابودی دین خدایی.
عمروعاص فریاد کشید:
خفه شو مردک جنایت کارا بگو از چه کسی دستور داشتی تا مرا بکشی؟
عمرو سکوت کرد و سرش را به زیر انداخت.
صدای عمروعاص او را خود آورد:
۔ آیا از کوفه آمده ای؟
از طرف على مأموریت داشتی تا مرا بکشی؟
حرف بزن پیش از این که سرت را از بدن بی قواره ات جدا کنم!
عمر و باز هم سخنی نگفت، فقط خیره به عمروعاص نگاه کردی صورتش سرخ شده بود.
عمروعاص از جا برخاست، دست به قبضه ی شمشیرش برد، قدمی جلوتر آمد، به سرفه افتاد، پیرمردی که در کنار تخت او ایستاده بود جلو آمد و کتف های او را گرفت.
#امام_زمان
#شهادت
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشتم
#ابراهیم_حسن_بیگے
نمازگزاران ایستاده بودند.
عمروعاص در محراب، سورہ اخلاص را می خواند. نمی دانست رکعت اول نماز است یا دوم؛ فرق چندانی هم داشت، در اولین سجده باید کار را تمام می کرد.
پشت آخرین نفر در صف آخر ایستاد.
قبضه ی شمشیر را محکم فشرد تا کمی از هراسی که به دلش نشسته بود، کاسته شود.
نمازگزاران در رکوع بودند که شمشیر را از غلاف بیرون کشید و در دل لاحول و لا قوت الا بالله گفت و وقتی نمازگزاران به سجده رفتند، با گام های بلند به طرف محراب حرکت کرد و زمانی شمشیرش را فرود آورد که عمروعاص در حال برخاستن از سجده بود.
فریاد دلخراش او فضای مسجد را پر کرد.
عمرو شمشیر را رها کرد و با سرعت به طرف در مسجد دوید.
انگار صدای همهمه ای را که پشت سرش بلند شده بود نشنید.
چهار مرد را که به طرفش می دویدند ندید.
از مسجد خارج شد و به طرف اسبش دوید، اما هنوز دستش به افسار اسب نرسیده بود که دست هایی او را از پشت گرفتند.
مقاومت فایده ای نداشت. در خود را اسیری یافت که باید مشت ها و لگدهای مهاجمين خشمگین را تحمل می کرد.
عمرو سرش را بلند نکرد تا به چشم های عمروعاص نگاه کند و او را ببینید که غضبناک به او خیره شده بود.
عمروعاص همان سؤال قبلی را با خشم بیشتری تکرار کرد:
- اقرار کن و بگو چرا دوست ماسعيد بن ساعد را کشتی؟
چه خصومتی با او داشتن مرد تمیمی؟
عمرو سرش را بلند کرد، به چشم های عمروعاص نگاه کرد و گفت:
من قصد کشتن دوست تو را نداشتم.
گویا عمرش به حیات نبود.
#امام_زمان
#شهادت
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
ترور رسانه
🔶 🔸🔶 🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_هفتاد_و_ه
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هشتاد
#ابراهیم_حسن_بیگے
عمرو عاص که از شدت سرفه، بدنش خم شده بود، سرش را بلند کرد و نفس عمیقی کشید پیرمرد گفت:
قربان خودتان را ناراحت نکنید.
خواست خدا بود که این بیماری بر شما عارض شد و به مسجد ترفتید.
باید خدا را شکر کنیم و صدقه بدهیم.
عمروعاص به عمرو اشاره کرد و گفت:
این مردک را از اینجا ببرید.
۲۶ ساعت فرصت بدهید تا حرف بزند که کیست و از سوی چه کسی مأموریت داشته.
اگر حرف نزد با شمشیر خودش، از وسط دو شقه اش کنید و جنازه اش را جلوی سگ ها بیندازید.
نگهبان ها عمرو را با خود بردند.
عمروعاص روی تخت نشست و رو به پیرمرد گفت:
قصد داشتم صبح به مسجد بروم.
خداوند به اندکی تب و سرفه مأموریت داد تا مانع رفتنم شوند.
الحق که خداوند حافظ و دوستدار ماست.
سپس پوزخندی زد و سرش را تکان داد.
برک بن عبدالله مردی بود کوتاه قد لاغر و سیاه چرده با موهای مجعد.
دستار سفیدی روی سرش بسته بود و با هر قدمی که در بازار پیام بر می داشت، شلیته ی بلند و گشادش موج برمی داشت.
بازار در آن است از ماه رمضان خلوت بود.
در انتهای بازار راسته ی آهنگرها قرار
هست که صدای چکش و آهن و سندان، زیر سقف گنبدی اش می پیچید و صدای گوش خراشی برمی خاست.
اینک مقابل یکی از مغازه ها ایستاد.
پیرمرد آهنگری که پیشبند چرمی در واش تا زیر زانویش می رسید، داخل مغازه روی کنده ی درختی نشسته بود.
برک جلو رفت، در چارچوب در ایستاد، شمشیر پارچه پیچ شده اش را بلند کرد و به پیر مرد نشان داد و گفت:
آمده ام شمشیرم را تیز کنم.
#امام_زمان
#شهادت
#پستویژهکانال
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_یک
#ابراهیم_حسن_بیگے
بعد جلوتر رفت، شمشیر را از داخل پارچه بیرون آورد و مقابل پیرمرد گرفت.
پیرمرد بدون این که حرفی بزند، شمشیر را از دست او گرفت و با دقت به آن نگاه کرد.
به قبضه ی سفید و استخوانی اش دست کشید و با انگشت لبه ی آن را لمس کرد.
بعد رو به برک گفت:
باید غریبه باشی؛ این شمشیر کار استادکاران حجاز است.
برک تبسمی کرد و گفت:
بله، من اهل حجازم.
پیرمرد پرسید:
از کدام شهر آمدی؟
برک گفت:
مکه...
پیر مرد ذوق زده به او چشم دوخت و گفت:
به به!
خوش به سعادتتان که در جوار خانه ی خدا زندگی می کنید.
بعد با دست به صندوقچه ای اشاره کرد و گفت:
بنشین اینجا پسرم.
شمشیرت را چنان تیز کنم که آهنگران حجاز از دیدنش حیران شوند.
برک روی صندوقچه نشست.
پیرمرد در حالی که هنوز به لبه و تیغه ی شمشیر نگاه می کرد پرسید:
چه خبر از حجاز و کوفه جوان؟
برک با در نظر گرفتن جوانب احتیاط پاسخ داد:
خوبند پدر!
مردم به زندگی شان مشغولند.
در کوفه نیز علی مشکلات خودش را دارد.
پیرمرد گفت:
شاید اگر اختلاف بین معاويه و على نبود، حکومت دو پاره نمی شد.
اختلاف بین بزرگان، آتشی است که دودش به رود
می رود.
برک پیرمرد را ادم خردمندی یافت.
با این وجود می دانست احتياط شرط عقل است.
گفت:
بله، شما راست می گویید.
هم على و هم معاویه راه و روش خود را، راه و روش رسول الله می دانند و ادعا می کنند که حکومتشان بر پایه و اصول قرآنی است.
#امام_زمان
#شهادت
#پستویژهکانال
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
💥بخندیم یا اشک بریزیم ....!؟
💭روزهای تسخیرسفارت آمریکا :
روز بعد از اعلام #تحریم های اقتصادی آمریکا، در خیابان گروهی از تظاهر کنندگان را با ظاهر عجیبی دیدیم.
در حدود 300 یا 400 مرد #روستایی با لباس های ساده ی محلی بودند.
در دستان آن ها بـــیل، #کلــنگ و سایر ابزار کشاورزی قرار داشت.
بیشتر آن ها پابرهنه بودند و این کار اقدامی نمادین برای نشان دادن اخلاص آن ها بود.
یکی از آن میان را صدا کردم: برادر شما که هستید؟ از کجا آمده اید؟
گفت: دهقانان و کشاورزان ورامین هستیم. وقتی خبر #محاصره ی اقتصادی آمریکا را شنیدم، تصمیم گرفتیم برای ابراز حمایت و همدردی #پابرهنه به اینجا بیاییم.
اشاره ای به بیلی که در دست داشت کرد و گفت:
اسلحه هایمان را هم آورده ایم تا به دنیا نشام بدهیم که برای قطع وابستگی اقتصادی مبارزه می کنیم.
📚{تسخیر،معصومه ابتــــکار، ص ۱۱۵ }
🔰حاشیه :
مردم در همه حال مقاوم بوده و هستند ، اما اگر بخواهیم افرادی که فرهنگ "آمریکا و استکبار ستیزی " را در ایران ما #کمرنگ کردند مثال بزنیم ، ذهنمان جز مسولین ناکارآمد کسی را به یاد نمی آورد ....
گویی یا استکبار را نفهمیده اند و یا استحاله فکری شده اند ...
بله ، برخی افرادی هم بودند که با خلوص نیت و قصد #شهادت به سراغ تسخیر لانه جاسوسی آمریکا شتافتند و همان ها بعد از گذشت ۴۰ سال مفتخرند که فرزندشان در آمریــــکا تحصیل میکنـــــد....
#بخوانید_ونشردهید
🔻چهارراه سیـــــاسے 🔻
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
🔴🔴آخرین روز قبل از واقعه ...
⏪اسرار ناگفته از آخرین روز زندگی سپهبد #سلیمانی
پنجشنبه(98/10/12)
ساعت 7 صبح
#دمشق
با خودرویی که دنبالم آمده عازم جلسه میشوم،
هوا ابری است و نسیم سردی میوزد.
.
ساعت 7:45 صبح
به مکان جلسه رسیدم.
مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروههای مقاومت در #سوریه حاضرند.
.
ساعت 8 صبح
همه با هم صحبت میکنند... درب باز میشود و فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد میشود.
با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی میکند
دقایقی به گفتگوی خودمانی سپری میشود تا اینکه حاجقاسم جلسه را رسما آغاز میکند...
هنوز در مقدمات بحث است که میگوید؛
همه بنویسن، هرچی میگم رو بنویسین!
همیشه نکات را مینوشتیم ولی اینبار حاجی تاکید بر نوشتن کل مطالب داشت.
.
گفت و گفت... از منشور پنجسال آینده... از برنامه تکتک گروههای مقاومت در پنجسال بعد... از شیوه تعامل با یکدیگر... از...
کاغذها پر میشد و کاغذ بعدی...
سابقه نداشت این حجم مطالب برای یکجلسه
.
آنهایی که با حاجی کار کردند میدانند که در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطعکردن صحبتهایش را نمیدهد، اما #پنج_شنبه اینگونه نبود... بارها صحبتش قطع شد ولی با آرامش گفت؛ عجله نکنید، بگذارید حرف من تموم بشه...
.
ساعت 11:40 ظهر
زمان اذان ظهر رسید
با دستور حاجی نماز و ناهار سریع انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد!
.
ساعت 3 عصر
حدود #هفت_ساعت! حاجی هرآنچه در دل داشت را گفت و نوشتیم.
پایان جلسه...
مثل همه جلسات دورش را گرفتیم و صحبتکنان تا درب خروج همراهیش کردیم.
خوردویی بیرون منتظر حاجی بود
حاجقاسم عازم #بیروت شد تا سیدحسننصرالله را ببیند...
.
ساعت حدود 9 شب
حاجی از #بیروت به دمشق برگشته
شخص همراهش میگفت که حاجی فقط ساعتی با سیدحسن دیدار کرد و #خداحافظی کردند.
حاجی اعلام کرد امشب عازم #عراق است و هماهنگی کنند
سکوت شد...
یکی گفت؛
حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نرین!
حاجقاسم با لبخند گفت؛
میترسین #شهید بشم!
باب صحبت باز شد و هرکسی حرفی زد
_ #شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعهست!
_ حاجی هنوز با شما خیلی کار داریم
حاجی رو به ما کرد و دوباره سکوت شد، خیلی آرام و شمردهشمرده گفت:
میوه وقتی میرسه باغبان باید بچیندش، #میوه_رسیده اگر روی درخت بمونه پوسیده میشه و خودش میفته!
بعد نگاهش رو بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد؛ اینم رسیدهست، اینم رسیدهست...
ساعت 12 شب
هواپیما پرواز کرد
ساعت 2 صبح جمعه
خبر شهادت حاجی رسید
به اتاق استراحتش در دمشق رفتیم
کاغذی نوشته بود و جلوی آینه گذاشته بود.
(راوی؛ ستاد لشکر فاطمیون)
@chaharrah_majazi
4_723784306719247435.mp3
3.64M
بخشی از وجودم تو اون روزا موند.روزایی که سهم پدرامون بود.روزای پر از شور و شعور
پر از عشق و ایمان.روزایی که مسابقه واسه رفتن و پرکشیدن بود.روزایی که فضیلت #ایثار و #شهادت بود نه #دزدی و #غارت
گاهی به پدرامون غبطه میخورم.
روحمون بیقراره! و این جسم بی حال و تن پرور که حالی نمونده براش تا پر پرواز بگیره!
به یه #انقلاب_درونی احتیاج داریم!
باید برگردیم و ارزشهایی که تو چند دهه قبل جا گذاشتیم و برداریم و دوباره احیا کنیم!
احیای انقلاب خمینی، وظیفه ماست #ای_برادر
✍هدایــتی
@Terrorofmedia
🛎ایران پس از #شهادت سردار سلیمانی به خوبی فهمید که می تواند از #تهدیدها #فرصت ساخت !
◀️فاقد شدن رئیس جمهور در هر کشور ، بستری را برای هرج و مرج و تعدی دیگران ایجاد میکند ،
اما در حال و هوای این چند روز پس از حادثه ، #تحکیم ؛ #وحدت ؛ #تشییع_تاریخی و آمادگی مردم برای #انتخابی_آگاه ، گویی ایران را به #بلوغی_سیاسی در مدار تبدیل شدن به تمدنی نو تبدیل کرده است .
❇️ @terroeofmedia