⚜
⚜⚜
⚜💠⚜
⚜💠💠⚜
⚜💠💠💠⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_سی_دوم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
اما عقیــل اصرار می کرد تا این که علــے #آهنــــے گداختــــہ را در دست او گذاشت.
فریـــاد عقیــل برخاست.
علــے بہ او گفت:
چگونہ از داغــے آهــن ڪہ #انسانـــــے آن را گداختـــہ فريــادت بہ آسمــان مےرود، آن وقــت با تقاضـــاے خـودت مےخواهے خـداوند آتـــش #جـہـنـــم را بر مـن آشڪـار ڪـند؟!
نــہ بــرادر!
من #هرگـــــز دینـارے از #بیــت_المـال را نـہ براے خودم بر مےدارم و نــہ حاضرم آن را بہ دوستـــان و بستگانــم بدهم.
این جــا بـود ڪہ دیدم ماندنـم جایـــز نیست؛ علــے حاڪمــے نبود ڪہ در حڪـومت او بتوانم بہ #ثروتـــــے برسم، لذا گریختــم و بہ نزد شمــا آمـدم.
پوزخندے زدم و گفتم:
بہ جـاے خوبــــے آمدید؛ اگر در #خدمــت معاویہ باشید و براے جنــگ با علـــے ما را همراهے ڪنید، بہ هر مقدار ثــروت ڪہ بخواهید خواهید رسید.
امروز اتفاقــے افتــاد ڪہ دگرگونم ساخـت. پیش از ظہــر بہ اتفاق محمـــد و عبـــدالله بہ منزل دوستــے رفتہ بودم ڪہ زمانــے در مصـــر، بہ مـن خدمــت مےڪرد.
شنیـده بــودم مــرده است و امروز سرے بہ فرزندانش زدم تا از آن ها دلجــویے ڪـنم.
موقع بازگشت وقتـے از مرڪـز شہـر و از ڪنار مسجــدے مےگذشتیم، چشمم بہ #پیراهـــن خونینــے افتاد ڪہ بر سر در #مسجــــد آویختــہ بودند.
عده اے در ڪنار پیراهن ایستاده بودنــد و مــردے داشت براے آنان #روضــہ ے شہـــادت عثمــــــان را مےخواند و چنان از علـــــے و چگونگــے قتل عثمـــان بہ دست او سخن مےگفت ڪہ انگار خـــود در صحنہ ے وقوع قتل حضــور داشته است!
او سن و سالــے نداشت و نیڪ مےدانستـم او حتـــے #نمــےدانــــــــد علــــے ڪیســـت و در ڪجـاے دیــن اســلام ایستــاده اسـت!
عبــدالله پوزخنـدے زد و گفت:
شما هم عجب #معرڪــہ اے را انداختــہ اید پدر!
محمـــد گفت:
آخر ڪسے از خود نمےپرسد این همـہ پیراهــن در روز قتل عثمـــان در #تـــــن او چہ مےڪرده است؟؟
گفتم:
تا وقتــے این #حمــاقـــت چون طوقــــے برگردن مــردم آویختــہ مےتـوان بر آنـان #حڪـومت ڪـرد.
#عیـــب علــے این است ڪہ حاضــر نیست طــوق بندگـــے و حمــاقــت را برگردن مـردم بیندازد.
او آن قــدر در #آیـــات قــرآن و #سنـــت پسـرعمــویش #محمــــد غـــرق است ڪہ متوجہ نیست نباید باعث #بیـــدارے مردم شد.
اولیـــن #قربانــے بیـــدارے و آگاهـــے مـــردم، خود #حاکـــم است. #فــرق معاویــہ و علـــے در همیــن است.
بـہ همیــن دلیــل مــن معاویــہ را #موفـــق تر از علــــے مےدانم.
[💌]@chaharrah_majazi
🔷
🔸🔷
🔸🔸🔷
🔸🔸🔸🔷
🔸🔸🔸🔸🔷
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
امام پاسخ داد:
من مانند تو نیستم.
خداوند بر حاکمان واجب کرده که در شیوه ی زندگی، خود را در ردیف #فقیر ترین افراد جامعه قرار دهند از مشکلات فقیران و تنگ دستان غافل نشوند.
علی چنان #شخصیتی داشت؛ حتی دشمنانش، کسانی چون معاویه هم می دانستند که علی چگونه انسانی است و هرگز نمی توانستند بر روی #حقایق چشم بپوشند.
می گویند روزی مردی از اهالی کوفه، سوار بر شتری به دمشق آمد.
مردی دمشقی به او آویخت که این شتر، شتر من است که آن را گم کرده بودم.
باید شترم را به من باز گرداندی.
#اختلاف بین آن دو شدت گرفت.
مرد دمشقی او را به نزد معاویه برد تا قضاوت کند.
او بیش از ۵۰ تن را نیز به عنوان شاهد با خود آورد تا شهادت بدهند که شتر مال اوست.
معاویه با دیدن شهادت آن همه شاهد علیه مرد کوفی رأی داد و امر کرد که مرد کوفی شتر را به مرد دمشقی بازگرداند.
مرد کوفی از مرد دمشقی پرسید:
شتر تو، نر بود یا ماده؟
مرد دمشقی گفت:
ماده
مرد کوفی رو به معاویه گفت:
اما شتر من #نر است، نه یک شتر #ماده.
معاویه به حرف مرد کوفی توجهی نکرد و گفت:
هر چه بوده رأی ما صادر شده و پس گرفته نمی شود.
چون آن ها از محضرش خارج شدند، معاویه رو به اطرافیانش گفت:
می بینید که ما قصد داریم با چه کسانی بجنگیم؟!
حتی اگر یکصد هزار سپاهی را به سوی علی گسیل کنیم، یکی از آن ها #فرق بين شتر نر و ماده را نمی داند.
شاید بد نباشد در همین زمینه، حکایت دیگری نقل کنم:
می گویند در هنگام جنگ صفین، امام به میان دو لشکر آمد و با صدای بلند معاویه را صدا زد.
معاویه به اطرافیانش گفت:
بپرسید با من چه کار دارد؟
علی فرمود:
می خواهم خود را آشکار سازد تا جمله ای به او بگویم.
معاویه در حالی که عمروعاص در کنارش بود، به میدان آمد و پیشاپیش لشکریان خود ایستاد.
امام علی رو به او گفت:
این مردم برای چه #هدفی در برابر من و تو با هم بجنگند و یکدیگر را #بکشند؟
اکنون تو خود به جنگ من آی تا هر کس دیگری را کشت، #خلافت از آن او باشد.
معاویه خطاب به عمروعاص گفت:
نظر تو راجع به این پیشنهاد علی چیست؟
🍃@chaharrah_majazi
|•~•~•💚•~•~•💚•~•~•|
قـــــدم بہ قـــــدم...
عاشقان را مےبینم ڪه از مجنون شیدا ترند و با شتاب از هم سبقت مےگیرند ڪه به لیلــے برسند!
هرڪس ڪہ نداند،اولش مےگوید این جمعیت همگے دیوانــہ اند ڪه اینگونـہ به جاده و بیابان زده اند...
اما...نــــــہ!
این جمعیــت، همه دارنــد به #اصـل خودشـان رجعـت مےڪنند...
اصلا ڪل عالم باید جمـع شوند...
در نجــف به پابوســٻ مولا برسند و بعد با دعاے خیر پیش علــے،راهــے سفــــر #عشــق شوند!!
پاے پیاده، از نجــف،تا... #ڪربــلا
ذهنم با پاے برهنــہ مدام گریز مےزند...
اینجــا...
مسیــر ڪربلا به نجــف
سال شصـت و یڪ هجرٻ
همزمان با مہر ماه پنجاه و نہ شمســے...
خداے من...
چه خــبر بوده است اینجا؟؟
ڪاروانــے مےبینم...
سیاهــه اے از زنـان و ڪودڪان به زنجیــر ڪشیده شده!!
فقط یڪ مرد بیـن آنهاست..
امـا!!!
چـرا این همـہ زن و دختر بچــہ؟
چادر هایشان چرا #سوختــہ است؟
از ڪجا مے آیند؟
باز به خــودم مےآیم و خودم را در موڪب ریحانه الحسین،پاے روضه ے آسد مجید پیدا مےڪنم..
انگار سید هم از احوالم با خبــر است!!
روضه ے اسارت مےخواند!
تاب روضـ ہ ندارم!
جمع مےڪنم دل ماتـم زده ام را و راه مےافتم...
راستش...
دائما به سال شصـت و یڪ هجرے سفر مےڪنم
چقدر #فـــرق دارد..
اینجا همــہ چیــز هست...
غذاے گــرم، چاے موڪب،خــواب راحت و...
تازه،ڪســے هم #شلاق و #تازیانــہ ندارد..
اینجا ڪودڪان پشـت بوتــہ هاے خار،زَهره شان از ترس نمےترڪد...
اینجا...
ذهنم پا برهنــہ...
از وسط مقاتـل عبـور مےڪند!...
از روضه هایش ڪه بگذریم، راه عجیبیست!
در راه با سیـد اهل دلـے هم قدم شدم...
مےگفت: اینجا ملائڪ منتظرند... منتظرند تا یڪ نفر ڪمے اهل نظر باشد، تا حقایق عالم را بــہ جانش بنشانند!
مےگفت:
اینجا بایــد #التماس ڪرد ڪہ معرفــت بدهند...
این همــہ سختــے اگر معرفت چاشنــے اش نباشد به جایــے نمے رساند زائـــران را...
راست هم مٻگفت؛نفسش حـــق!
حالا... به #حـــرم رسیده ام!!
اینجا ڪربلاست، #بینالحرمین است و ڪرور ڪرور زائر...
دل به ارباب بےڪفن مےسپارم و در تصوراتم سلام مےدهم...
آقا جـــان، من از درونــم به حــرم رسیده ام...
ڪربلا نیامدم،اما زائرم..
"السـلام علیڪ یا ابـاعبــداللہ"
✍ #زهراافکارازاد
#دلنوشته ❣
#حب_الحسین_یجمعنا
#اربعین
#امام_حسین
#اربعین_حسینی
#کربلا
#زیارت_اربعین
#التماس_دعا
🏴@chaharrah_majazi