eitaa logo
ترور رسانه
1.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
605 ویدیو
41 فایل
راهبردها و اقدامات #آمریکا در مواجهه با ایران💠 همراه با ✅ تاریخ معاصر ✅اطلاعاتی از اقدامات سازمانهای امنیتی مدیر @Konjnevis 📘جهت خرید #کتاب : @Adminketabb 💥لینک کانال کتاب های سیاسی تاریخی: https://eitaa.com/joinchat/562167825C0712bdfc96
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜ ⚜⚜ ⚜💠⚜ ⚜💠💠⚜ ⚜💠💠💠⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: اما عقیــل اصرار می کرد تا این که علــے گداختــــہ را در دست او گذاشت. فریـــاد عقیــل برخاست. علــے بہ او گفت: چگونہ از داغــے آهــن ڪہ آن را گداختـــہ فريــادت بہ آسمــان مےرود، آن وقــت با تقاضـــاے خـودت مےخواهے خـداوند آتـــش را بر مـن آشڪـار ڪـند؟! نــہ بــرادر! من دینـارے از را نـہ براے خودم بر مےدارم و نــہ حاضرم آن را بہ دوستـــان و بستگانــم بدهم. این جــا بـود ڪہ دیدم ماندنـم جایـــز نیست؛ علــے حاڪمــے نبود ڪہ در حڪـومت او بتوانم بہ برسم، لذا گریختــم و بہ نزد شمــا آمـدم. پوزخندے زدم و گفتم: بہ جـاے خوبــــے آمدید؛ اگر در معاویہ باشید و براے جنــگ با علـــے ما را همراهے ڪنید، بہ هر مقدار ثــروت ڪہ بخواهید خواهید رسید. امروز اتفاقــے افتــاد ڪہ دگرگونم ساخـت. پیش از ظہــر بہ اتفاق محمـــد و عبـــدالله بہ منزل دوستــے رفتہ بودم ڪہ زمانــے در مصـــر، بہ مـن خدمــت مےڪرد. شنیـده بــودم مــرده است و امروز سرے بہ فرزندانش زدم تا از آن ها دلجــویے ڪـنم. موقع بازگشت وقتـے از مرڪـز شہـر و از ڪنار مسجــدے مےگذشتیم، چشمم بہ خونینــے افتاد ڪہ بر سر در آویختــہ بودند. عده اے در ڪنار پیراهن ایستاده بودنــد و مــردے داشت براے آنان ے شہـــادت عثمــــــان را مےخواند و چنان از علـــــے و چگونگــے قتل عثمـــان بہ دست او سخن مےگفت ڪہ انگار خـــود در صحنہ ے وقوع قتل حضــور داشته است! او سن و سالــے نداشت و نیڪ مےدانستـم او حتـــے علــــے ڪیســـت و در ڪجـاے دیــن اســلام ایستــاده اسـت! عبــدالله پوزخنـدے زد و گفت: شما هم عجب اے را انداختــہ اید پدر! محمـــد گفت: آخر ڪسے از خود نمےپرسد این همـہ پیراهــن در روز قتل عثمـــان در او چہ مےڪرده است؟؟ گفتم: تا وقتــے این چون طوقــــے برگردن مــردم آویختــہ مےتـوان بر آنـان ڪـرد. علــے این است ڪہ حاضــر نیست طــوق بندگـــے و حمــاقــت را برگردن مـردم بیندازد. او آن قــدر در قــرآن و پسـرعمــویش غـــرق است ڪہ متوجہ نیست نباید باعث مردم شد. اولیـــن بیـــدارے و آگاهـــے مـــردم، خود است. معاویــہ و علـــے در همیــن است. بـہ همیــن دلیــل مــن معاویــہ را تر از علــــے مےدانم. [💌]@chaharrah_majazi
🔷 🔸🔷 🔸🔸🔷 🔸🔸🔸🔷 🔸🔸🔸🔸🔷 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: امام پاسخ داد: من مانند تو نیستم. خداوند بر حاکمان واجب کرده که در شیوه ی زندگی، خود را در ردیف ترین افراد جامعه قرار دهند از مشکلات فقیران و تنگ دستان غافل نشوند. علی چنان داشت؛ حتی دشمنانش، کسانی چون معاویه هم می دانستند که علی چگونه انسانی است و هرگز نمی توانستند بر روی چشم بپوشند. می گویند روزی مردی از اهالی کوفه، سوار بر شتری به دمشق آمد. مردی دمشقی به او آویخت که این شتر، شتر من است که آن را گم کرده بودم. باید شترم را به من باز گرداندی. بین آن دو شدت گرفت. مرد دمشقی او را به نزد معاویه برد تا قضاوت کند. او بیش از ۵۰ تن را نیز به عنوان شاهد با خود آورد تا شهادت بدهند که شتر مال اوست. معاویه با دیدن شهادت آن همه شاهد علیه مرد کوفی رأی داد و امر کرد که مرد کوفی شتر را به مرد دمشقی بازگرداند. مرد کوفی از مرد دمشقی پرسید: شتر تو، نر بود یا ماده؟ مرد دمشقی گفت: ماده مرد کوفی رو به معاویه گفت: اما شتر من است، نه یک شتر . معاویه به حرف مرد کوفی توجهی نکرد و گفت: هر چه بوده رأی ما صادر شده و پس گرفته نمی شود. چون آن ها از محضرش خارج شدند، معاویه رو به اطرافیانش گفت: می بینید که ما قصد داریم با چه کسانی بجنگیم؟! حتی اگر یکصد هزار سپاهی را به سوی علی گسیل کنیم، یکی از آن ها بين شتر نر و ماده را نمی داند. شاید بد نباشد در همین زمینه، حکایت دیگری نقل کنم: می گویند در هنگام جنگ صفین، امام به میان دو لشکر آمد و با صدای بلند معاویه را صدا زد. معاویه به اطرافیانش گفت: بپرسید با من چه کار دارد؟ علی فرمود: می خواهم خود را آشکار سازد تا جمله ای به او بگویم. معاویه در حالی که عمروعاص در کنارش بود، به میدان آمد و پیشاپیش لشکریان خود ایستاد. امام علی رو به او گفت: این مردم برای چه در برابر من و تو با هم بجنگند و یکدیگر را ؟ اکنون تو خود به جنگ من آی تا هر کس دیگری را کشت، از آن او باشد. معاویه خطاب به عمروعاص گفت: نظر تو راجع به این پیشنهاد علی چیست؟ ‌🍃@chaharrah_majazi
|•~•~•💚•~•~•💚•~•~•| قـــــدم بہ قـــــدم... عاشقان را مےبینم ڪه از مجنون شیدا ترند و با شتاب از هم سبقت مےگیرند ڪه به لیلــے برسند! هرڪس ڪہ نداند،اولش مےگوید این جمعیت همگے دیوانــہ اند ڪه اینگونـہ به جاده و بیابان زده اند... اما...نــــــہ! این جمعیــت، همه دارنــد به خودشـان رجعـت مےڪنند... اصلا ڪل عالم باید جمـع شوند... در نجــف به پابوســٻ مولا برسند و بعد با دعاے خیر پیش علــے،راهــے سفــــر شوند!! پاے پیاده، از نجــف،تا... ذهنم با پاے برهنــہ مدام گریز مےزند... اینجــا... مسیــر ڪربلا به نجــف سال شصـت و یڪ هجرٻ همزمان با مہر ماه پنجاه و نہ شمســے... خداے من... چه خــبر بوده است اینجا؟؟ ڪاروانــے مےبینم... سیاهــه اے از زنـان و ڪودڪان به زنجیــر ڪشیده شده!! فقط یڪ مرد بیـن آنهاست.. امـا!!! چـرا این همـہ زن و دختر بچــہ؟ چادر هایشان چرا است؟ از ڪجا مے آیند؟ باز به خــودم مےآیم و خودم را در موڪب ریحانه الحسین،پاے روضه ے آسد مجید پیدا مےڪنم.. انگار سید هم از احوالم با خبــر است!! روضه ے اسارت مےخواند! تاب روضـ ہ ندارم! جمع مےڪنم دل ماتـم زده ام را و راه مےافتم... راستش... دائما به سال شصـت و یڪ هجرے سفر مےڪنم چقدر دارد.. اینجا همــہ چیــز هست... غذاے گــرم، چاے موڪب،خــواب راحت و... تازه،ڪســے هم و ندارد.. اینجا ڪودڪان پشـت بوتــہ هاے خار،زَهره شان از ترس نمےترڪد... اینجا... ذهنم پا برهنــہ... از وسط مقاتـل عبـور مےڪند!... از روضه هایش ڪه بگذریم، راه عجیبیست! در راه با سیـد اهل دلـے هم قدم شدم... مےگفت: اینجا ملائڪ منتظرند... منتظرند تا یڪ نفر ڪمے اهل نظر باشد، تا حقایق عالم را بــہ جانش بنشانند! مےگفت: اینجا بایــد ڪرد ڪہ معرفــت بدهند... این همــہ سختــے اگر معرفت چاشنــے اش نباشد به جایــے نمے رساند زائـــران را... راست هم مٻگفت؛نفسش حـــق! حالا... به رسیده ام!! اینجا ڪربلاست، است و ڪرور ڪرور زائر... دل به ارباب بےڪفن مےسپارم و در تصوراتم سلام مےدهم... آقا جـــان، من از درونــم به حــرم رسیده ام... ڪربلا نیامدم،اما زائرم.. "السـلام علیڪ یا ابـاعبــداللہ" ✍ 🏴@chaharrah_majazi