🍃 یا حاضِـــــر یا ناظِــــــر 🍃
♨️ ســــــراب ♨️
#قسمت_بیست_و_سوم
بعد یه مڪثے ڪرد و ادامه داد:
-قبلا ها ڪه جوون تر بودم، هر هفته جمعه ها با بچه ها مـے رفتیم ڪوه...یه وقتایـے هم...
اجازه ندادم حرفشو ڪامل ڪنه.
با چشمای گرد شده پرسیدم:
-حاجـے شما و ڪوهنوردی؟
اون وقت با این لباسا سخت تون نیست؟
سرش رو تڪون داد:
حاج رضا-نه...ڪوهنوردی اتفاقا با این لباسا بیشتر مـے چسبه.
خندیدم...واقعا باورم نمـے شد.
حتـے تصورشم خنده دار بود.
ڪم ڪم داشت ازش خوشم میومد.
ڪاملا با اون چیزی ڪه فڪر مـے ڪردم فرق داشت.
راستش تا قبل از این گمون مے ڪردم اینجور آدما یه جورایـے مثل آدم فضایے ان.
فڪر مے ڪردم غیر از ذڪر گفتن و بالا منبر رفتن ڪار دیگه ای ندارن...
ولے این یڪی انگار فرق داشت...
یا شایدم افڪار من از بیخ و بن اشتباه بود.
سڪوت ڪردم و حاجـے دوباره مشغول تلاش برای تماس شد.
بعد از ڪلـے سعـے بالاخره موفق شد به یه نفر زنگ بزنه.
بعدشم ڪه اومدن و از اونجا درمون آوردن.
لحظه ای ڪه مـے خواستم ازش خداحافظی ڪنم به شوخـے گفتم:
-حاجـے پایه هستـے یه روز ردیف ڪنم با بچه ها بریم ڪوه؟
فڪر مـے ڪردم اخم ڪنه و یه چیزی تحویلم بده.
ولـے برخلاف تصورم لبخندی زد و گفت:
-به روی چشم...حتما.
بلند خندیدم...فڪر اینڪه حاجی با این قیافه بخواد با اڪیپ بچه های ما همراه بشه، باعث می شد از خنده روده بر بشم.
آخرشم ڪه دیگه خداحافظی ڪردیم و از هم جدا شدیم. همین...
دختر ڪه حرف هایش تمام شده بود ڪیفش را روی شانه جا به جا ڪرد و به مصطفـے خیره شد.
پس دلیل خنده ی بلندی ڪه مصطفـے آن روز شنیده بود، این بود.
پدرش راست گفته بود.
گاهـے وقت ها با هم به ڪوه مـے رفتند.
نه فقط ڪوه ڪه عادت داشتند هر چند وقت یڪ بار به دل طبیعت بزنند و از این نعمت خدادادی بهره مند شوند.
ڪمے این پا و آن پا ڪرد و با تردید پرسید:
-پس یعنی شما و پدرم با هم در ارتباط نیستین؟
اخمے بر پیشانی دختر نشست و خیلی جدی جواب داد:
-ببین آقا...من و حاج رضا فقط برای چند دقیقه با هم صحبت ڪردیم.
نمیگم تو همون چند دقیقه متحول شدم و فلان و بیسار ولی از همون چند دقیقه ی ڪوتاه فهمیدم ڪه حاج رضا اونی ڪه فکر می ڪنم نیست...
اون خیلـے شریف تر از این حرفاست...
اینو من تو چند دقیقه فهمیدم ولـے تو ڪه این همه ساله پسرشـے بهش شڪ داری؟
و بعد از این حرف دیگر منتظر نماند و راهش را ڪشید و رفت.
معصومه ڪه تازه به طبقه ی همڪف رسیده بود از دیدن برادرش ڪنار آن دختر و با آن تیپ و قیافه ی عجیب غریب چشمانش از تعجب چهارتا شد.
دختر را ڪه از ڪنارش گذشت با نگاه متعجبش بدرقه ڪرد و بعد به طرف مصطفـے رفت.
جلویش ایستاد و رو به مصطفـے ڪه غرق افڪارش بود با لحنـے ناباور گفت:
-باورم نمیشه...تو هم مصطفـے؟ از تو بعید بود.
مصطفـے ڪه با صدای معصومه به خودش آمده بود، گیج پرسید:
-چی میگـے؟ چـے از من بعیده؟
معصومه با سر اشاره ای به پشت سرش ڪرد:
-همین ڪه الان رفت...فڪر نمـے ڪردم از همچین دخترایـے خوشت بیاد ولـے انگار اشتباه مـے ڪردم.
بعد هم از ڪنار مصطفـے گذشت تا از ساختمان بیرون برود.
مصطفـے هم به دنبالش رفت و سعی ڪرد سوء تفاهم پیش آمده را رفع و رجوع ڪند.
-اشتباه می ڪنـے معصومه..ما...
اما معصومه امانش نداد:
-چے رو اشتباه مـے ڪنم مصطفـے...من با چشمای خودم دیدم.
معصومه رفت اما مصطفـے دیگر نتوانست قدم از قدم بردارد.
معصومه حرف خودش را به خودش پس داده بود...
شاید از قصد...
شاید مـے خواست با این ڪار مصطفـے را به خودش بیاورد.
او هم مـے گفت با چشمان خودش دیده...
اما آن چه دیده بود ڪجا و آنچه در واقع اتفاق افتاده بود، ڪجا؟!
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
⚡️
⚡️⚡️
⚡️💎⚡️
⚡️💎💎⚡️
⚡️💎💎💎⚡️
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_بیست_و_سوم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
گفتم:
برای لعن و نفرين على، وضو واجب است، اما برای نماز، تو بهتر می دانی...
گفت:
حالا خبری از من بشنو؛ عبيدالله از مدینه به شام آمده است. او اینک در نزد ماست.
با تعجب پرسیدم:
عبیدالله بن عمر؟
گفت:
بله؛ عبيدالله بن عمر که در زمان عثمان سه نفر را به قتل رسانده بود. او از ترس على که گفته بود باید #قصاص شود، فرار را بر قرار ترجیح داده است.
گفتم:
بهتر از این نمی شودا عبیدالله پسر خلیفه ی دوم است. نقشه هایمان با وجود او به خوبی پیش خواهد رفت. مردم خواهند دید که علی حتی قصد جان فرزند خلیفه ی متوفی را دارد.
دقایقی بعد، با هم به طرف مسجد به راه افتادیم.
نماز عصر به امامت او خوانده شد. بعد از نماز، به منبر رفت. فکر نمی کردم بتواند سخن به نکویی بگوید، اما الحق که بر اریکه ی سخن سوار بود. #چهره ای از علی ساخت که من هم باورم شده بود علی کافر شده است!
بعد از سخنرانی، دوش به دوش هم از مسجد بیرون آمدیم و در حالی که در محاصره ی مأموران حفاظتی بودیم، به طرف کاخش که فاصله ی زیادی با مسجد نداشت به راه افتادیم. در بین راه، جوانی مقابلمان ایستاد و با صدای بلند گفت:
عرضی دارم یا امیرا
مأموران خواستند او را از سر راهمان کنار بزنند، من مانع شدم و گفتم:
بگو #جوان! چه میخواهی بگویی؟
جوان جلوتر آمد و گستاخانه گفت:
یا امیرا این دروغ ها و تهمت هایی که به على روا داشتی چه بود؟
از خدا نمیترسی که پاک ترین مرد خدا در روی زمین را دشنام می دهی و او را قاتل و کافر می نامی؟!
نگاهی به معاویه انداختم؛ چهره اش سرخ شده بود و #خشمی زود هنگام او را در بر گرفته بود.
فرماندهی محافظان جلو آمد و شمش و از غلاف بیرون کشید. مانع انجام کاری از سوی او شدم و گفتم:
عقب بروید! بگذارید این جوان حرفش را بزند.
معاویه گفت:
چگونه اجازه بدهم او به من #جسارت کند؟!
دستور می دهم سرش را از بدنش #جدا کنند!
گفتم:
صبور باشید قربان، بگذارید حرفدهایش را بزند.
جوان گفت:
على قاتل عثمان نیست؛ اگر چنین بود، بسیاری از صحابه و همه ی مردم حجاز و عراق با علی بیعت نمی کردند. علی خلیفه ی مسلمین و جانشین رسول خداست و سر پیچی از او یعنی پشت و نمودن به دین خدا و سنت رسول الله !
جوان همچنان داشت یاوه سرایی می کرد که نفهمیدم چگونه معاویه به فرماندهی محافظان اشاره کرد و او با شمشیر چنان ضربتی بر گردن جوان زد که سرش مقابل پاهای معاویه بر زمین افتاد. هنوز لب های جوان تكان می خورد.
ترجیح دادم سکوت کنم. معاویه چنان به خشم آمده بود که نمی توانست نگاه های خشم آلود مردمی را که در اطراف ما ایستاده بودند و نظاره مان می کردند حس کند.
#ادامـــہ_دارد ...
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
🌸🍃لینک☝️ #قسمت_اول رمان زیبای #قدیس 🌸🍃
این رمان رو از دست ندید☺️
🍃@chaharrah_majazi