🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِـــــر 🍃
♨️ ســــــراب ♨️
#قسمت_نوزدهم
صبح فردا، معصومه به همراه مصطفـے ڪه حالا ڪمے آرام تر شده بود با هم به خانه ی معصومه رفتند
تا او ڪمے از وسایلش را بردارد.
حمید ڪہ غیبش زده بود و معلوم نبود ڪجاست...
معصومه هم ڪه نمے توانست تنها در خانه بماند.
هر چند ڪه هنوز هم از روی خانواده اش خجالت می ڪشید و برای ماندن در خانه ی پدری اش اندکی معذب بود.
معصومه ڪلید انداخت و در را باز ڪرد.
با دیدن خانه دوباره بغض به گلویش هجوم آورد اما دیگر اشڪی برای ریختن نداشت.
آن قدر دیشب تا صبح زیر پتو اشک ریخته بود ڪه پلڪ هایش به سختی باز مے شد.
آب دهانش را فرو داد تا اندڪے از خشڪے گلویش را بگیرد.
از میان خرت و پرت های داخل ڪمد، ساڪے مشڪے رنگ بیرون ڪشید و همان جا نشست.
مصطفـے هم در این فاصله خودش را روی فرش پهن شده در پذیرایی رها ڪرد و به فڪر فرو رفت.
امروز بعد از نماز صبح به طور اتفاقی حرف های چند تا از همسایه ها را شنیده بود ڪه درباره ی پدرش چیز هایی مے گفتند.
حرف جدیدی نبود اما مصطفے را آشفته ڪرد.
از پدرش و دخترے مے گفتند ڪه چند باری در محل دیده شده بود.
می گفتند دیشب حاج رضا را برای چندمین بار همراه آن دختر دیده اند.
اما همه ی این ها به ڪنار چیزی ڪه مصطفـے را به هم ریخته بود این بود ڪه دیشب وقتی به خانه رسید، حاج رضا خانه نبود...
این یعنی امڪان داشت که حرف های آن ها صحت داشته باشد.
خون خونش را مے خورد...
اصلا گیریم ڪه قضیه ی نزول سوء تفاهم باشد...
این یڪی را چه می ڪرد؟
این بار ڪه دیگر خودش با همین چشمانش دیده بود ڪه حاج رضا...
سرش را تڪان داد تا از شر این افڪار راحت شود اما فایده ای نداشت.
دلش هوای تازه می خواست...
اینجا دلگیر بود و نفسش را می برید.
این ساختمان بوی گناه مے داد.
از جا بلند شد و همان طور ڪه بیرون می رفت داد زد:
مصطفی-من میرم پایین معصومه...هر وقت وسایلتو جمع ڪردی بگو بیام کمکت.
و دیگر منتظر نماند ڪه جواب معصومه را بشنود و رفت.
روی در آسانسور یک ڪاغذ آچار چسبانده بودند ڪه با فونتی درشت روی آن نوشته شده بود: "خراب است" .
مثل همین چند دقیقه ی پیش راهی پله ها شد.
از ساختمان بیرون زد و همان جا شروع به قدم زدن ڪرد.
سرش پایین بود ڪه صدایی نازڪ و دخترانه شنید ڪه به شدت آشنا به نظر می رسید:
-مواظب خودت باش عشقم...فعلا بای.
سرش به طور خودڪار بالا آمد...خودش بود.
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❗️خبر ویــــــــــژه❗️
ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد
" #داستان_سراب "
با حضور نویسنده داستان #م_زارعی
در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02
هدایت شده از ترور رسانه
🌸🍃سلامـ دوستان عزیز🍃🌸
بسیــار ممنون و سپاسگذارم
از پیام های محبت آمیز و استقبال بے نظیرتون
از داستان کنجکاو کننده ے
#ســـرآب 🌸
#عزیزانے که تازه به جمع ما اومدند این #لینک رو لمس کنند تا به #پارت_اول برسند 👇
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
🌿 #خوش_اومدید 🌿
❗️خبر ویــــــــــژه❗️
ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد
" #داستان_سراب "
با حضور نویسنده داستان #م_زارعی
در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02
آی دی کانالمون👇
@chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِــــــر 🍃
♨️ ســـــراب ♨️
#قسمت_بیستم
سرش پایین بود ڪـه صدایے نازڪ و دخترانه شنید ڪه به شدت آشنا به نظر مـے رسید:
دختر-مواظب خودت باش عشقم...فعلا بای.
سرش به طور خودڪار بالا آمد...
خودش بود.
دختر همان طور ڪه وارد ساختمان مے شد، موبایلش را در جیب ڪوچڪ پشت ڪیفش سراند.
مصطفـے بے آن ڪه بداند چرا به دنبال او روان شد و طوری ڪه بشنود بلند گفت:
مصطفـے-ببخشید؟
دختر در جایش ایستاد و با تردید چرخید.
انتظار دیدن شخصے مانند مصطفـے را نداشت...
حداقل نه با آن تیپ و ظاهر...
و آن نگاه سر به زیرش ڪه مذهبے بودن را از صد ڪیلومتری فریاد مـے زد.
او و دوستانش این آدم ها را عقب مانده خطاب مے ڪردند.
پیش از این در دانشگاه هم با یڪے دو تا از همین ها برخورد ڪرده بود.
تا چند وقت قبل هم اذیت ڪردن این ها از جمله ی تفریحات جذاب شان شده بود...
قیافه های سرخ شده از خجالت و "استغفرلله" های زیر لبے شان عجیب دیدنے و خنده دار بود.
البته حیف ڪه تا فرصتی پیش مے آمد، از ترس اینڪه نڪند پایشان بلغزد و خدایے نڪرده عذاب الهـے بر سرشان نازل شود، پا به فرار مـے گذاشتند.
به قول دوستش حتـے اگر دو دستے هم مے چسبیدی بهشان مثل ماهـے لیز مے خوردند و از دستت در مے رفتند.
اما این یڪے گویا جنسش فرق داشت.
با پای خودش جلو آمده بود و گره ی پیشانے اش آن قدر ڪور بود ڪه گمان نمے ڪرد حتـے با چنگ و دندان هم بشود آن را باز ڪرد.
به نظر نمـے رسید سرخـے چشمان به زیر افتاده اش از سر شرم و خجالت باشد.
دختر با تعجب نگاهی به اطراف انداخت تا مطمعن شود ڪه مخاطب این بچه مذهبی سر به زیر خودش است نه دیگری...
با تعجب دستش را بالا آورد ڪه صدای جیلینگ جیلینگ دستبند های بدلـے و فانتزی اش بلند شد.
به خودش اشاره ای زد و با حیرت پرسید:
دختر-با من بودی؟
مصطفـے خودش هم نمـے دانست ڪه چرا به یڪباره این دختر را صدا زده...
نمی دانست چه باید بگوید.
اما ڪاری بود ڪه شده و چاره ای نداشت.
آب دهانش را به سختی فرو داد و گفت:
مصطفـے-بله.
لبان رژ خورده ی دختر به لبخندی دندان نما گشوده شد...
یعنـي چه شده ڪه این پسر دنبال او راه افتاده؟
نکند مثل فیلم های سینمایـے عاشقش شده باشد؟
با این فڪر تڪ خنده ای زد ڪه آن هم با دیدن اخم های مصطفی نیمه تمام ماند.
در جایش جا به جا شد و با ناز گفت:
دختر-خب بفرمایید. من در خدمتم.
البته ڪمے هم هوس شیطنت به سرش زده بود.
اشڪالـے ڪہ نداشت اگر ڪمے این پسر را اذیت مے ڪرد؟
برای همین هم پیش از آن ڪه مصطفـے زبان باز ڪرده و ڪارش را بگوید قدمـے به او نزدیڪ شد و سرش را به صورت او نزدیڪ ڪرد.
مصطفے ڪه از این حرکت جا خورده بود از جا پرید و عقب رفت.
نفس عمیقـے ڪشید و با عصبانیت اعتراض ڪرد:
مصطفـے-چـے ڪار مے ڪنے خانم؟
دختر خندید.
نه...انگار این یڪے هم لنگه ی همان ها بود.
او هم تا بوی عطر زنانه زیر بینـے اش مے زد شش متر از جا مے پرید.
سر جایش صاف ایستاد.
انگشتش را گوشه ی لبش گذاشت و لبانش را غنچه ڪرد و جواب داد:
دختر-اوممم...خب راستش شما یڪم آشنا به نظر مے رسے!
پوزخندی روی صورت مصطفـے نقش بست.
شباهت او به پدرش غیرقابل انڪار بود.
نفسش راڪلافه بیرون داد تا شاید ڪمے آرام شود.
آن وقت با لحنے تلخ گفت:
مصطفے-شما پدر من رو از ڪجا مے شناسید؟
دختر با شنیدن این سوال چشمانش به قاعده ی دو گردو گرد شد.
او خودِ این پسر را نمے شناخت چه رسد به پدرش را...
با لحنے ڪه حال و هوای خنده داشت گفت:
دختر-اشتباه گرفتے آقا...من اصلا خودتو هم نمی شناسم چه برسه به بابات.
مصطفـے با اوقات تلخی سرش را تڪان داد:
مصطفے-منو دست نندازید خانم. خودم دیروز با هم دیدم تون. از آسانسور اومدین بیرون.
همزمان اشاره ای به راهروی پیش رو زد ڪه به آسانسور ختم می شد.
دختر گیج شده بود...
این پسر از چه ڪسے حرف مے زد.
ناگهان جرقه ای در سرش زده شد.
بشڪنے در هوا زد و انگار ڪه ڪشف بزرگی ڪرده باشد با ذوق گفت:
دختر-آها...گرفتم. تو پسر همون حاجـے هستی که دیروز تو آسانسور دیدمش؟
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِــــــر 🍃
♨️ ســـــراب ♨️
#قسمت_بیست_و_یکم
دختر-آها...گرفتم. تو پسر همون حاجـے هستی که دیروز تو آسانسور دیدمش؟
مصطفے با سڪوت تایید ڪرد و منتظر ماند تا دختر حرفش را ادامه دهد.
اما او بے توجه به چیزی ڪه مصطفـے در پی اش بود، خیره به او مانده و شباهتش با حاج رضا را مے سنجید:
دختر-نه انگار واقعا راست میگی...الان ڪه دقت مے ڪنم مے بینم با هم مو نمے زنین.
ولے خدایے حاجے تون خیلی باحاله...اما شما همچیـــ...
با صدای مصطفـے ڪه به سختی آن را همچنان پایین نگه داشته بود ساڪت شد:
مصطفـے-قبلا یه بار پرسیدم...پدر من رو از ڪجا مے شناسید؟
دختر ڪه از این ڪار مصطفے ناراحت شده بود دستش را به ڪمرش زد و طلبڪارانه گفت:
دختر-خیلی بداخلاقـے ها...حاجے تون اصلا اینجوری نبود.
بنده ی خدا با این ڪه من ڪلی اذیتش ڪردم ولے خم به ابرو نیاورد.
مصطفـے ڪم ڪم داشت از دست وراجے های این دختر ڪلافه مے شد.
چرا از چپ و راست حرف مے زد الا آن چه جواب سوالش بود؟
دهانش را باز ڪرد ڪه دختر ڪف دستانش را به طرفش گرفت و سراسیمه گفت:
دختر-خیلی خب...خیلی خب...الان میگم.
چه عجله ایه حالا...مگه همین خودتون نمیگین عجله ڪار شیطونه؟
و با دیدن رنگ سرخ چهره ی مصطفے ڪه از عصبانیت به ڪبودی مے زد، بلند خندید و با شیطنت زمزمه ڪرد:
دختر-حرص نخور برادر...برات خوب نیست.
آن هم وقت جدی شد.
نمے دانست این جوجه حاجے به دنبال چیست اما حسے وادارش مے ڪرد ڪه جریان را برایش بگوید برای همین هم شروع ڪرد:
دختر-دیروز می خواستم برم بیرون.
منتظر آسانسور بودم ڪه از طبقه ی پنجم بیاد.
وقتی رسید، خالی نبود.
حاجی تونم اونجا بود.
اولش خواست پیاده بشه تا من سوار شم ولی نذاشتم.
راستش چطور بگم یه شیطنتی توی وجودم هست ڪه همش وادارم می کنه امثال شما رو اذیت ڪنم.
می دونے...یه جورایی خیلی مزه میده.
برای همین هم قبل از اینڪه حاجے پیاده شه دڪمه رو زدم و در بسته شد.
ولی از شانس بدمون آسانسور بعد از چند تا تڪون یهو ایستاد.
چند وقت پیش هم خراب شده بود ولی درستش ڪرده بودن.
هول شده بودم و مدام دڪمه ها رو فشار مے دادم...
راستش یه خورده هم مے ترسیدم از حاجے تون...
حرف های خیلے خوبے در مورد اینجور آدما نشنیده بودم.
نمے دونستم حالا ڪه اینجا گیر افتادیم ممڪنه چه بلایی سرم بیاره.
مے خواستم داد و بیداد ڪنم که حاجے گفت آروم باشم.
ولی من اعصابم به هم ریخته بود یه جورایی قاطی ڪرده بودم مے دونی...
برگشتم بهش گفتم اسم شما چیه حاج آقا؟
اصلا نمے دونم چی شد ڪه اینو پرسیدم
ولی وقتی جواب داد و گفت سید رضا حسنی ام انگار جون از تنم رفت.
چیزای خوبے درمورد حاج رضا نشنیده بودم.
پشت سرش حرف های زیادی مے زدن...
لال شدم انگار.
گوشی موبایلـے از جیبش درآورد و همون طور ڪه مشغول ڪار ڪردن باهاش بود یه قدم به سمتم اومد.
ترسیدم و چسبیدم به دیوار آسانسور...ولی...
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
هدایت شده از ترور رسانه
❗️خبر ویــــــــــژه❗️
ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد
" #داستان_سراب "
با حضور نویسنده داستان #م_زارعی
در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02
لینک کانالمون👇
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
هدایت شده از ترور رسانه
❗️خبر ویــــــــــژه❗️
ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد
" #داستان_سراب "
با حضور نویسنده داستان #م_زارعی
در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02
آی دی کانالمون👇
@chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِـــر و یا ناظِــــر 🍃
♨️ ســــــــراب ♨️
#قسمت_بیست_و_دوم
دختر- گوشے موبایلے از جیبش درآورد و همون طور ڪه مشغول ڪار ڪردن باهاش بود، یه قدم به سمتم اومد.
ترسیدم و چسبیدم به دیوار آسانسور ولی اون انگار اصلا حواسش به من نبود.
آب دهنم رو با ترس قورت دادم و سعـے ڪردم حواسمو یڪم پرت ڪنم شاید این ترسم بریزه.
به حاجـے گفتم:
-حاجـے سر جدت یه دعایـے، وردی، آیه ای یه چیزی بخون بلڪه این آسانسور درست بشه.
با این حرفم سرش اومد بالا ولـے نگاهش همچنان خیره به دیواره ی آسانسور بود.
نمـےفهمیدم چرا نگام نمے ڪنه...
نمیچه لبخندی زد و گفت:
-الان زنگ مـے زنم به دخترم...هنوز خونه است.
همین...انتظار داشتم چیز دیگه ای هم بگه ولـے نگفت.
چند دقیقه ای گذشت.
حاج رضا همچنان تلاش مے ڪرد ڪه با یه نفر تماس بگیره تا شاید از اون اتاقڪ نجات پیدا ڪنیم ولے هر ڪاری مے ڪرد نمـے شد.
خودمم چند بار سعے ڪردم ولـے آنتن نداشت انگار...
چه می دونم...شایدم اون لحظه از شانس بد ما اینجوری شده بود.
شماها یه چیزی بهش میگینا...چـے؟
آهان...انگار رضای خدا این جوری بود و یه حڪمتـے داشت.
خلاصه وقتـے دیدم هیچ راهـے نداریم عصبـے شدم.
حس مے ڪردم دارم تو اون یه تیڪه جا خفه مے شم.
ترسم از حاجـے هم ریخته بود.
با خودم گفتم اگر مـے خواست ڪاری ڪنه تا حالا انجام داده بود.
ولے عجیب بود ڪہ حاج رضا از همون لحظه ی اول حتـے یه نگاه هم سمت من ننداخت مبادا معذب بشم...
شایدم فهمیده بود ڪه ازش ترسیدم و با این ڪار مے خواست بهم فرصت بده تا آروم بشم و بفهم ڪه اون ڪاری بهم نداره.
انگار همه ی حرفایـے ڪه در موردش مـے زدن همش ڪشڪ بود.
حاج رضا بــے آزار تر از اینا به نظر مـے رسید.
ترسم ڪه ریخت دوباره شدم همون آدم سابق...
همون دخترِ شیطونـے ڪه عاشق اذیت ڪردن این تیپ آدما بود.
برای اینڪه حواس خودمم پرت بشه شروع ڪردم به حرف زدن.
یه لبخند شیطون زدم و رو به حاج رضا ڪه همچنان با موبایلش ور می رفت گفتم:
-حاجـے شنیدم شما هم اهلِ دلـے...موزیڪ خارجـے گوش میدی و...
حاج رضا تعجب ڪرده بود.
اینو از تڪون خفیفـے ڪه خورد فهمیدم.
به خودم جرعت دادم و یه قدم رفتم جلو:
دختر-مـے خواستم بگم من از این آهنگا یه عالمه تو آرشیوم دارم...مـے خوای برات بریزم رو فلش؟
بعدشم بلند خندیدم.
قیافه اش واقعا دیدنـے شده بود.
انگار حالا اون بود ڪه به جای من مے ترسید.
به دیوار آسانسور تڪیه زدم و همون طور که مشغول وارسی ناخن های مانیڪور شده ام بودم ادامه دادم:
-میگم حاجـے...احوال دوست دخترتون چطوره؟ شنیدم محل قرارِ دیشب تون لو رفته بوده؟
بازم چیزی نگفت.
دیگه داشت اعصابمو به هم مـے ریخت.
هر چـے مـے گفتم هیچ عڪس العملی نشون نمـے داد.
دختر-مامانم صبح از یڪے از همسایه ها شنیده بود.
مے گفت شوهرش دیشب شما رو با هم دیده...
میگم این دختره هم عجب مارمولڪیه ها...
چجوری راضیتون ڪرد، باهاش باشیـ...
یهو سرشو آورد بالا و برای یه لحظه به صورتم نگاه ڪرد.
با نگاهش لال شدم...
اصلا یادم رفت چـے داشتم مـے گفتم.
یه لحظه خودم از حرفام خجالت ڪشیدم و سرمو انداختم پایین.
تا چند ثانیه فقط سڪوت بود.
مشغول جویدن لبم شدم.
دیگه داشتم ڪلافه مـے شدم.
دلم مـے خواست هر چه زودتر از این جا فرار ڪنم...نمـے دونم چرا شاید از خجالت...شاید هم...
همین ڪلافگی عصبـے ترم ڪرد و با تندی به حاج رضا توپیدم:
-حاجـے شما ڪه این همه خدا خدا مـے ڪنے خب یه چیزی بگو این در باز بشه دیگه...
لبخند ڪمرنگی زد:
حاج رضا-چـے بگم دخترم؟
لجم گرفته بود.
این خونسردیش عجیب رو مخم ویراژ مـے رفت.
دختر-چه مـے دونم...شما از صبح پای سجاده ای و دعا و ثنا مـےکنی...من چه مـے دونم.
بالاخره آیه ای،چیزی...
حاجـے یه نگاهـے به در بسته انداخت.
حاج رضا-در بسته رو که با آیه و ورد باز نمـےڪنن. هر دری ڪلید خودشو مـےخواد...
خندیدم.
فڪر ڪردم داره شوخی مـےڪنه.
دختر-حاجـے جهت اطلاعت میگم این درِ آسانسوره...ڪلید نداره.
الانم معلوم نیست چه مرگشه ڪه ما این تو گیر افتادیم...سر جدت یه ڪاری ڪن.
پس شما آخوندا به چه درد مے خورین؟
مگه ڪاری هم غیر از نماز و دعا و اینا انجام میدین اصلا..؟
حاجے دستی به عبای مشڪیش ڪشید و جواب داد:
-هر چیزی جای خودش رو داره...عبادت به جای خود...ڪار و فعالیت و تفریح هم به جای خود...
با تعجب پرسیدم:
-تفریح؟ نه بابا؟ ببینم شما چه تفریحـے مـے ڪنین مثلا؟
بشڪنـے توی هوا زدم و با خنده گفتم:
-آها...فهمیدم.
لابد دور هم میشین و میگین یڪ...دو...سه...هر ڪی تو ڪمتر یه دقیقه بیشتر صلوات بفرسته برنده است. مگه نه؟
خندید.آروم و متین.
خنده اش یه جورایی آرامش غریبی داشت.
حاج رضا-آفرین.ایده ی خیلـے جالبـے بود.
یادم باشه یه روز با رفقا امتحانش ڪنیم.
ادامه دارد
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِـــــر یا ناظِــــــر 🍃
♨️ ســــــراب ♨️
#قسمت_بیست_و_سوم
بعد یه مڪثے ڪرد و ادامه داد:
-قبلا ها ڪه جوون تر بودم، هر هفته جمعه ها با بچه ها مـے رفتیم ڪوه...یه وقتایـے هم...
اجازه ندادم حرفشو ڪامل ڪنه.
با چشمای گرد شده پرسیدم:
-حاجـے شما و ڪوهنوردی؟
اون وقت با این لباسا سخت تون نیست؟
سرش رو تڪون داد:
حاج رضا-نه...ڪوهنوردی اتفاقا با این لباسا بیشتر مـے چسبه.
خندیدم...واقعا باورم نمـے شد.
حتـے تصورشم خنده دار بود.
ڪم ڪم داشت ازش خوشم میومد.
ڪاملا با اون چیزی ڪه فڪر مـے ڪردم فرق داشت.
راستش تا قبل از این گمون مے ڪردم اینجور آدما یه جورایـے مثل آدم فضایے ان.
فڪر مے ڪردم غیر از ذڪر گفتن و بالا منبر رفتن ڪار دیگه ای ندارن...
ولے این یڪی انگار فرق داشت...
یا شایدم افڪار من از بیخ و بن اشتباه بود.
سڪوت ڪردم و حاجـے دوباره مشغول تلاش برای تماس شد.
بعد از ڪلـے سعـے بالاخره موفق شد به یه نفر زنگ بزنه.
بعدشم ڪه اومدن و از اونجا درمون آوردن.
لحظه ای ڪه مـے خواستم ازش خداحافظی ڪنم به شوخـے گفتم:
-حاجـے پایه هستـے یه روز ردیف ڪنم با بچه ها بریم ڪوه؟
فڪر مـے ڪردم اخم ڪنه و یه چیزی تحویلم بده.
ولـے برخلاف تصورم لبخندی زد و گفت:
-به روی چشم...حتما.
بلند خندیدم...فڪر اینڪه حاجی با این قیافه بخواد با اڪیپ بچه های ما همراه بشه، باعث می شد از خنده روده بر بشم.
آخرشم ڪه دیگه خداحافظی ڪردیم و از هم جدا شدیم. همین...
دختر ڪه حرف هایش تمام شده بود ڪیفش را روی شانه جا به جا ڪرد و به مصطفـے خیره شد.
پس دلیل خنده ی بلندی ڪه مصطفـے آن روز شنیده بود، این بود.
پدرش راست گفته بود.
گاهـے وقت ها با هم به ڪوه مـے رفتند.
نه فقط ڪوه ڪه عادت داشتند هر چند وقت یڪ بار به دل طبیعت بزنند و از این نعمت خدادادی بهره مند شوند.
ڪمے این پا و آن پا ڪرد و با تردید پرسید:
-پس یعنی شما و پدرم با هم در ارتباط نیستین؟
اخمے بر پیشانی دختر نشست و خیلی جدی جواب داد:
-ببین آقا...من و حاج رضا فقط برای چند دقیقه با هم صحبت ڪردیم.
نمیگم تو همون چند دقیقه متحول شدم و فلان و بیسار ولی از همون چند دقیقه ی ڪوتاه فهمیدم ڪه حاج رضا اونی ڪه فکر می ڪنم نیست...
اون خیلـے شریف تر از این حرفاست...
اینو من تو چند دقیقه فهمیدم ولـے تو ڪه این همه ساله پسرشـے بهش شڪ داری؟
و بعد از این حرف دیگر منتظر نماند و راهش را ڪشید و رفت.
معصومه ڪه تازه به طبقه ی همڪف رسیده بود از دیدن برادرش ڪنار آن دختر و با آن تیپ و قیافه ی عجیب غریب چشمانش از تعجب چهارتا شد.
دختر را ڪه از ڪنارش گذشت با نگاه متعجبش بدرقه ڪرد و بعد به طرف مصطفـے رفت.
جلویش ایستاد و رو به مصطفـے ڪه غرق افڪارش بود با لحنـے ناباور گفت:
-باورم نمیشه...تو هم مصطفـے؟ از تو بعید بود.
مصطفـے ڪه با صدای معصومه به خودش آمده بود، گیج پرسید:
-چی میگـے؟ چـے از من بعیده؟
معصومه با سر اشاره ای به پشت سرش ڪرد:
-همین ڪه الان رفت...فڪر نمـے ڪردم از همچین دخترایـے خوشت بیاد ولـے انگار اشتباه مـے ڪردم.
بعد هم از ڪنار مصطفـے گذشت تا از ساختمان بیرون برود.
مصطفـے هم به دنبالش رفت و سعی ڪرد سوء تفاهم پیش آمده را رفع و رجوع ڪند.
-اشتباه می ڪنـے معصومه..ما...
اما معصومه امانش نداد:
-چے رو اشتباه مـے ڪنم مصطفـے...من با چشمای خودم دیدم.
معصومه رفت اما مصطفـے دیگر نتوانست قدم از قدم بردارد.
معصومه حرف خودش را به خودش پس داده بود...
شاید از قصد...
شاید مـے خواست با این ڪار مصطفـے را به خودش بیاورد.
او هم مـے گفت با چشمان خودش دیده...
اما آن چه دیده بود ڪجا و آنچه در واقع اتفاق افتاده بود، ڪجا؟!
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
هدایت شده از ترور رسانه
🌸🍃سلامـ دوستان عزیز🍃🌸
بسیــار ممنون و سپاسگذارم
از پیام های محبت آمیز و استقبال بے نظیرتون
از داستان کنجکاو کننده ے
#ســـرآب 🌸
#عزیزانے که تازه به جمع ما اومدند این #لینک رو لمس کنند تا به #پارت_اول برسند 👇
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
🌿 #خوش_اومدید 🌿
هدایت شده از ترور رسانه
❗️خبر ویــــــــــژه❗️
ارسال نقد، پیشنهاد و تبادل نظر در مورد
" #داستان_سراب "
با حضور نویسنده داستان #م_زارعی
در گروه 👈تبادل نظر سرآب http://eitaa.com/joinchat/1064239117G9d4c510e02
آی دی کانالمون👇
@chaharrah_majazi
سلام به دوستان عزیز و محترم😍
از محبت های شما نسبت به کانال نهایت تشکر و قدردانی رو داریم😍
ممنونیم که بهمون قوت قلب می دید و باعث میشید خستگیمون در بره❤️💐🌸🌷🌺
یه #مژده براتون داریم😌
از امروز به بعد پست های روانشناسی همسرانه در قالب 👇
لُــــقمِہ اے براے آقایون
لُــــقمِہ اے براے خانم ها
لُــــقمِہ اے همسرانہ، هم به مطالب کانال اضافه کردیم تا مورد استفاده شما قرار بگیره😊
این مطالب هم برای مجرد ها و هم برای متاهل ها مناسبه چون مجردا آگاه میشن از نحوه ی ارتباط و درک خلقیات جنس مخالفشون و متاهل ها هم باعث بهبود روابطشون خواهد شد❤️
ان شاءالله که مورد استقبال شما عزیزان قرار بگیره🌸🍃
#چهار_راه_مجازی🌷
@chaharrah_majazi
هدایت شده از مطالب جدید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی از خانه ی یک رئیس جمهور😳☝️
+فـــــیلم
#حتما_ببینید ☝️
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8