eitaa logo
ترور رسانه
1.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
591 ویدیو
39 فایل
راهبردها و اقدامات #آمریکا در مواجهه با ایران💠 همراه با ✅ تاریخ معاصر ✅اطلاعاتی از اقدامات سازمانهای امنیتی مدیر @Konjnevis 📘جهت خرید #کتاب : @Adminketabb 💥لینک کانال کتاب های سیاسی تاریخی: https://eitaa.com/joinchat/562167825C0712bdfc96
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ ✨✨ ✨🌹✨ ✨🌹🌹✨ ✨🌹🌹🌹✨ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: گفت: «نگران نباش پسرم! با من بیا تا بہ اتاقک پشت محراب برویم.آن جا دنج و امن است.» بہ طرف در چوبے ڪوچڪ ڪنار محراب حرڪت ڪرد. رستم نیز در دستی بقچہ و در دست دیگر ڪیف چرمے اش را گرفت و با قدم هایے آهستہ بہ دنبال او بہ راه افتاد. پشت در چوبی از پلہ ے سنگے پایین رفتند و وارد اتاقے شدند ڪہ بوے رطوبت و ڪہنگے مے داد. اتاقے ڪہ در آن تعداد زیادے پایہ هاے نقره اے شمعدان، چراغدان و چند نیمکت شکستہ قرار داشت، با دو لوستر قدیمے و اسقاطے کہ روی نیمڪت هاے شڪستہ چوبے افتاده بودند. در گوشه ے دیگر اتاق، میزے بود قدیمے و نسبتا بزرگ با دو صندلے لہستانے ڪہ ڪشیش روی یڪے از آن ها نشست و بہ رستم اشاره ڪرد ڪہ او هم بنشیند. رستم بقچہ و ڪیف را روے میز گذاشت و نشست. ڪشیش براے غلبه بر ترسش پرسید: «تو مطمئن هستے ڪہ دو نفر تعقیبت مے ڪردند؟ رستم گفت: «بله، اما به نظرم نرسید ڪہ مأموران ڪا. گ. ب باشند؛ اگر آنها بہ من شڪ داشتند دستگیرم مے ڪردند. حتما دزد بودند و مے خواستند ڪیفم را بہ سرقت ببرند.» ڪشیش پرسید: «مگر شخص دیگرے هم مے دانست ڪہ تو چنین ڪتابے در اختیار دارے؟» رستم گفت: «بلہ، همان دوست روسم ڪہ توے شرڪت ساختمانے ڪار مےکند؛ همان ڪہ بہ من گفت شما این نوع ڪتاب ها را مے خرید. او گفت قیمت این ڪتاب خیلے زیاد است و گفت میتوانے آن را بہ صدهزار دلار هم بفروشے... ڪشیش بیش از این نمے توانست بر ترس و ڪنجڪاوے اش غلبہ کند. گفت: «بازش ڪن ببینم چیست؟» رستم گره هاے بقچہ را گشود. اوراق ڪوچڪ و بزرگے ڪہ شیرازه اے نداشت، نگاه ڪشیش را بہ خود جلب ڪرد. ورق هاے ڪاغذ پاپیروس مصرے، قلب ڪشیش را لرزاند. صندلے اش را جلوتر ڪشید، و خودش را روے میز خم ڪرد و با چشم هایے ڪہ هر لحظہ ریزتر و ریزتر میشد بہ ورق هاے پاپیروس نگاه ڪرد. با دو انگشت دست، و با احتیاط زیاد، ورق رویے را لمس ڪرد تا مطمئن شود آن چہ مےبیند یڪ رویا نیست، بلڪہ شاید یڪ معجزه باشد. طاقت نشستن نداشت، از جا بلند شد و ایستاد و روے میز خم شد. از جیب بغل قبایش عینکش را در آورد و بہ چشم زد. حالا بهتر مے توانست رنگ زرد و کہنگے اوراق را ببیند. هر چہ بیشتر نگاه مے ڪرد و ورق هاے رویے را با احتیاط ورق مے زد، ضربان قلبش بیشتر مے شد. انگار صدها سوزن توی پاهایش فرو مے رفت. پاهایش را گویے توے تشتے از اسید گذاشتہ بودند. ڪم ڪم این سوزش و درد تا شقیقہ هایش رسید. ڪف هر دو دستش را روے میز گذاشت و نیم تنہ اش را بہ آن تڪیہ داد تا از پا نیفتد. رستم دید ڪہ رنگ صورت ڪشیش از سفیدے بہ سرخے مے زند. پرسید: حالتان خوب است پدر؟ ڪشیش گفت: «حالم خوب است. فڪر مے ڪنم فشارم بالا رفتہ باشد. قادر نبود دستہایش را از روے میز بردارد. اگر چنین مے ڪرد، فرو افتادنش حتمے بود. با عجز گفت: لطفأ از توی جیب قبایم شیشہ ے قرص هایم را بدهید... با سر بہ جیب سمت چپ قبایش اشاره ڪرد. رستم از جا بلند شد دست ڪرد توے جیب ڪشیش، اما دستش چیزے را لمس نڪرد. این اولین بار بود ڪہ دست بہ جیب قباے یڪ ڪشیش مے ڪرد. فڪر ڪرد باید جیب قباے ڪشیش ها عمق بیشترے داشتہ باشد. دستش را بیشتر فرو برد. نوڪ انگشتش بہ چیزے خورد، آن را برداشت و بیرون ڪشید. یڪ شیشه ڪوچڪ قرص بود. درش را باز کرد. 💌 @chaharrah_majazi
✨ ✨✨ ✨🌹✨ ✨🌹🌹✨ ✨🌹🌹🌹✨ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: یڪے از قرص هاے زرد رنگ را ڪف دستش گذاشت و گفت: «آب از کجا برایتان بیاورم؟ ڪشیش ڪہ حالا بدنش داغ شده بود و داشت گر مے گرفت، خواست قرص را از دست او بگیرد و در دهانش بگذارد و بدون آب قورت بدهد، اما از خود ندید ڪہ دستش را از روے میز بردارد. دهانش خشڪ و زبانش چغر شده بود. گفت: «قرص را بگذارید توے دهانم.» رستم قرص را بین دو لب ڪشیش گذاشت. ڪشیش قرص را بہ سختے قورت داد. سیبڪ بر آمده ے گلویش، چند بار بالا و پایین رفت. یڪ بار دیگر ترس و نگرانے بہ جان رستم افتاد؛ فڪر ڪرد اگر این پیرمرد بمیرد چہ خاڪے بہ سرش بریزد؟ چگونہ از این دخمہ فرار ڪند؟ با سارقینے ڪہ در بیرون ڪلیسا انتظارش را مے ڪشیدند چہ ڪند؟ لابد او را به جرم قتل ڪشیش دستگیر مے ڪردند. آرزو ڪرد ڪشیش نمیرد. اگر او ڪتاب را بہ صد هزار دلار مے خرید، مے توانست بہ ڪشورش برگردد و همان گونہ ڪہ نقشہ ڪشیده بود، زمینے بخرد، خانہ اے در آن بسازد و مشغول ڪشاورزے شود. دختر عمویش را هم بہ زنے می گرفت. سنگ قبرے هم روے قبر پدرش مے گذاشت تا باد و باران قبر را صاف نڪند. مے توانست با این پول، همه ے آرزوهایش را برآورده ڪند. آینده و سرنوشتش با ڪشیش گره خورده بود. ڪشیش سعے ڪرد ڪمرش را راست ڪند. قوت از دست رفتہ بہ جانش باز مے گشت و پاهایش از تشت اسید بیرون آمده بودند. رستم صندلے را بہ پاهاے او نزدیڪ ڪرد و از او خواست روے آن بنشیند. ڪشیش آرام و البتہ ڪمے لرزان روی صندلے نشست، نفس بلندے ڪشید، عرق پیشانیش را با آستین قبایش پاڪ ڪرد و گفت: «نترس پسرم، نترس! حالم خوب مےشود. پشتش را بہ صندلی تڪیه داد. نگاهش را بہ مردے دوخت ڪہ در مقابل گنجے ڪہ داشت یڪ ڪوپڪ نمے ارزید. با صدایے پر از خش خش ڪہ از گلوے خشڪش بیرون مے زد پرسید: تو این ڪتاب را از ڪجا بہ دست آوردے؟ رستم گفت: «ما در جنوب تاجیڪستان در نزدیڪے مرزهاے افغانستان زندگے مے ڪنیم. پدرم ڪشاورز بود. 6 ماه پیش، قبل از مرگش، مرا صدا زد و گفت ڪہ مے خواهد رازے را پیش من فاش ڪند. گفت ڪہ یڪ ڪتاب قدیمے ڪہ از پدرش و او هم از پدرش بہ ارث برده در اختیار دارد. گفت ڪہ مے خواهد آن را بہ من بدهد تا با فروش آن، بہ وضع زندگے خودم، مادرم و خواهرم را سروسامان بدهم. او ڪتاب را در یڪ صندوقچه ے فلزے، در گوشہ ے حیاط خانہ مان دفن ڪرده بود. گفت در ۱۹۲۶ از ترس سربازان روس آن را دفن ڪرده است. گفت هیچ ڪس نمے داند این ڪتاب چقدر قیمتي است. گفت برو مسڪو و این ڪتاب را بفروش. گفت مواظب باش ڪسی آن را از چنگت در نیاورد و به مفت نخرد. گفت دنیا سرای دزدان است، به یغمایش ندهی، گفت... ڪشیش فڪر ڪرد گفته هاے این جوان همچون پتڪ بر سرش ڪوبیده مے شود. او ڪہ اغلب نسخہ هاے خطے را بہ مبلغ ناچیزے از افراد نیازمندے چون او خریده بود، نمے بایست این کتاب را بہ قیمت برآوردن آرزوهاے او و وصیت هاے پدرش بخرد. داستان پسرڪ، شبیہ داستان بسیارے دیگر از فروشندگان نسخه ے خطی بود. انقلاب بلشویڪ صدها بلڪہ هزاران جلد از ڪتاب هاے قدیمے را روانہ ے خاڪ ڪرده بود؛ بہ خصوص ڪتاب هاے مذهبے ڪہ در جمهورے هاے شوروے سابق در امان نبودند و حالا با فروپاشے آن حڪومت، خاڪ ها شخم مے خوردند و همہ ے آن ڪتاب ها از دل خاڪ بیرون مے آمدند. اما این ڪتاب با همہ ے آن ها فرق مے ڪرد؛ اوراق ڪاغذ پاپیروس مصرے داد مے زد ڪہ باستانے اند. ... 💌 @chaharrah_majazi
ریپلاے به رمان جذاب ☝️ هیچ رمانی مثل این ندیدم 😍
🔮 به نزد من آن ڪس نڪوخواه توست ڪہ گوید فلان خـــار در راه توست... ✍ #سعدی 💌 @chaharrah_majazi
این عکس نوشته جون میده برا پست و پروفایل😍 خصوصا با این شعر جذاب😌 😘
خانومهای خوش سلیقه این کانال روازدست ندید🏃 شال و روسریهای شیک ومارک زیرقیمت بازار ارسال رایگان 😍 تخفیفم داره😊 لینک کانال👇 http://eitaa.com/joinchat/4058906627C75dd1d3174 ارتباط باادمین @ARHSMR
🔆 🔅🔅 🔅💠🔅 🔅💠💠🔅 🔅💠💠💠🔅 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: با این ڪہ هنوز ڪلمہ اے از نوشتہ ها را نخوانده بود، اما حسے بہ او مےگفت این ڪتاب گنجے است ڪہ آشڪار شده و معجزه اے آن را بہ دست او رسانده است. معجزه وقتے بیشتر رخ نمود ڪہ او در بالاے اوراق، در بین خولے ڪہ بہ عربے متفاوتے با خط امروز عرب نوشتہ شده بود، چشمش بہ عدد آشناے عربے افتاد؛ بہ عدد ۳۹ ڪہ مے توانست حدس بزند باید سال ۳۹ قمرے باشد و سال ۳۹ قمرے یعنے قرن 6 میلادے! دیگر شڪے نداشت ڪہ بہ یڪ گنج واقعے دست یافتہ است. حتے اگر این عدد ربطے بہ سال ڪتابت نداشتہ باشد، باز ڪاغذهاے پاپیروس و اوراق پوست آهو ثابت مے ڪرد ڪہ قدمت این نسخہ ے خطے بیشتر از آن است ڪہ بشود تصورے از آن داشت. ڪشیش جان تازه اے گرفت. شروع ڪرد بہ ورق زدن اوراق. بوے ڪہنگے ڪتاب را استشمام مے ڪرد؛ ڪتابے ڪہ باید بہ هر شڪل آن را بہ چنگ مے آورد، اما در عین حال نباید در برابر مرد تاجیڪ، هیجانے از خود بروز بدهد. بروز هر نوع هیجان و ڪلامے تأیید آمیز، معامله ے او را با غریبہ دچار مشڪل مے ڪرد. غریبہ نیز در همان حال داشت فڪر مے ڪرد ڪہ دوستش درباره ے قیمت صد هزار دلارے ڪتاب اغراق نڪرده است؛ زیرا مے دید ڪہ ڪشیش چگونہ اوراق ڪتاب را لمس مے ڪند و با هیجانے خاص بہ آن مے نگرد. احساس مے ڪرد در یڪ قدمے خوشبختے بزرگ زندگے اش قرار دارد؛ ڪشیش ایوانف هم دقیقا همین احساس را داشت. البتہ او بہ خوشبختے از یڪ قدم هم نزدیڪتر بود؛ چون آن را با تمام وجود حس مے ڪرد، حتے مے توانست آن را با انگشتان باریڪ و ڪشیده اش لمس ڪند و با چشمان ریز و آبے اش ببیند و باور ڪند ڪہ یڪ گنج واقعے بہ دست آورده است. ڪشیش سرش را بلند ڪرد، خودش را از روی میز عقب ڪشید و بہ پشتے صندلے تڪیہ داد. اما مدتے طول ڪشید تا نگاهش را از اوراق روے میز بگیرد و بہ مرد نگاه ڪند ڪہ همه ے وجودش سرشار از امید و هیجان شده بود و منتظر بود تا ڪشیش قیمت را بگوید و ڪار را تمام ڪند ڪشیش بہ ریش بلندش دست ڪشید و در همان حال فڪر ڪرد ڪہ بهتر است مرد را بفرستد برود، ڪتاب را نگاه دارد و آن را به دوستش پروفسور آستروفسڪے، نشان بدهد و از اصل بودن آن مطمئن شود. اگر پروفسور بر قدمت آن صحہ گذاشت، با چند صد دلار ڪتاب را بخرد. ڪشیش گفت: «ظاهرا این ڪتاب یڪ ڪتاب قدیمے است، اما باید آن را با دقت ببینم و صفحاتے از آن را بخوانم تا معلوم شود موضوع آن چیست و چہ ارزشے دارد. هنوز نویسنده ے ڪتاب مشخص نیست. مے دانید ڪہ بخشے از ارزش ڪتاب، بہ نویسنده ے آن بستگے دارد. من نمے توانم همہ ے اطلاعات لازم نسبت بہ این ڪتاب را الان بہ دست بیاورم. باید چند ساعتے روے آن ڪار ڪنم. الان هم غروب است و باید از ڪلیسا بروم. فردا عصر درباره ے ڪتاب با هم صحبت خواهیم ڪرد. اگر آن را مفید یافتم، با قیمت خوبے از تو خواهم خرید. مطمئن باش پسرم.» مرد مطمئن بود ڪہ ڪشیش راست مے گوید. او حق داشت ڪہ دربارهے صحت قدمت و موضوع ڪتاب مطالعه ڪند، اما این چیزی نبود ڪہ او دلش مے خواست باشد. گفت: البته درست مے گویید شما، اما دلم مے خواست همین امروز ڪار را تمام مے ڪردیم، چون من می ترسم. ڪشیش گفت: «حق با شماست پسرم، باید هم بترسید. حالا ڪہ معلوم شده دو غریبه دنبالت هستند و قصد دارند ڪتاب را از چنگت در آورند، بهتر است ڪتاب را با خودت نبرے. من آن را جایے نمے برم، همین جا پنہانش مے ڪنم تا فردا عصر همین موقع ڪہ نظرم را بہ شما بگویم و روے آن قیمتے بگذارم. 💟 @chaharrah_majazi
🔆 🔅🔅 🔅💠🔅 🔅💠💠🔅 🔅💠💠💠🔅 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: رستم لب زیرینش را بہ دندان گرفت. بہ دنبال راه گریزے بود تا ڪار بہ فردا نڪشد. ڪشیش سڪوت توأم با تردید او را ڪہ دید گفت: «اگر بہ پول نیاز دارے من مے توانم مقدارے بیعانہ بہ تو بدهم. رستم دستپاچہ جواب داد: «نہ پدر! فعلا بہ پول احتیاج ندارم.» ڪشیش گفت: «نڪند بہ من اطمینان ندارید؟ اگر چنین است، کتاب را ببرید و فردا آن را برایم بیاورید.» ڪشیش تیر خلاص را شلیڪ ڪرده بود؛ امڪان نداشت مرد تاجیڪ ڪتاب را با خود ببرد. او مے دانست باید ڪتاب را در ڪلیسا جا بگذارد. - ڪتاب را پیش شما مے گذارم. فردا چہ ساعتے بیایم؟» ڪشیش با آرامش جواب داد: «همین ساعت.» بعد براے این ڪہ مرد غریبہ را از نگرانے خارج ڪند، گفت: «اگر صحت و قدمت آن اثبات شود، مطمئن باشید ڪہ من با قیمت خوبے آن را خواهم خرید.» رستم روے جمله ے «با قیمت خوبے آن را خواهم خرید» تمرڪز ڪرد و سعے ڪرد طعم شیرین هزاران دلار پول باد آورده را از همین حالا بچشد. بہ چنان آرامشے دست یافتہ بود ڪہ مے توانست از همین فردا بہ فڪر خرید بلیط هواپیما بہ تاجیڪستان باشد و همہ ے رؤیاهایش را محقق ڪند. ڪشیش ڪہ از جا برخواست، او نیز بلند شد و ایستاد. ڪشیش گفت: برای این ڪہ نگران آن دو غریبہ اے ڪہ مے گویے نباشے، از در پشتے ڪلیسا خارجت مے ڪنم.» سپس ورق هایے ڪتاب را در بقچہ گذاشت، آن را گره زد و با احتیاط داخل ڪشوے زیر میزش قرار داد و آن را قفل ڪرد و ڪلید آن را توے سبب قبایش انداخت. بازوے مرد را گرفت و گفت: «برویم پسرم.» از اتاق بیرون آمدند. انتہاے سالن، پشت میزے ڪہ پر از شمع هاے نیم سوختہ بود، در فلزے ڪوچڪے قرار داشت ڪہ بہ حیاط پشت ڪلیسا باز مے شد. ڪشیش در خروجے را بہ او نشان داد و گفت: «برو پسرم، مواظب خودت باش.» رستم بہ چشم هاے ڪشیش نگاه ڪرد و گفت: «فردا مے بینمت پدر. ڪشیش گفت: «بلہ! بہ امید خدا پسرم.» ڪشیش در را بست و بہ داخل ڪلیسا بازگشت. نخست با شتاب شمع هاے روشن داخل محراب را خاموش ڪرد، سپس ڪلید همہ ے لامپ ها را زد و بہ طرف در خروجے حرڪت ڪرد. وقتے در ڪلیسا را قفل ڪرد و بہ طرف ماشین شورلت سفیدش رفت، متوجہ دو جوان بور و بلند قدے شد ڪہ جلو آمدند. یڪِ از آن ها پرسید: «ببخشید پدر، مراسم دعا تمام شده است؟ ڪشیش بہ آن دو نگاه ڪرد؛ هر دو حدود سے و پنج شش سال داشتند. شلوار جین پوشیده بودند. یڪے ڪت قهوه اے و دیگرے ڪاپشن سیاه بہ تن داشت. هیچ شباهتے بہ مأموران امنیتے نداشتند. گفت: «بلہ بچہ ها، مراسم دعا بہ پایان رسیده است. گمان ڪنم دیر آمدید.» جوانے ڪہ ڪاپشن پوشیده بود، پرسید: «شما در بین مردم یڪ مرد تاجیڪ ندیدید؟ ڪشیش تبسمے ڪرد و با خونسردے جواب داد: «ڪلیسا پر از افراد مؤمنے بود ڪہ براے مراسم سخنرانے و دعا آمده بودند. من هرگز چهره هاے تڪ تڪ آن ها را بہ خاطر نمےسپارم.» همان جوان گفت: «ما دیدیم ڪہ او وارد ڪلیسا شد، اما ندیدیم ڪہ از آن خارج شود.» ڪشیش با فلاشر سوییچ، قفل در ماشین را باز ڪرد و گفت: «به هر حال من نمے دانم از چہ ڪسے صحبت مے ڪنید، اما مطمئن هستم ڪسے داخل ڪلیسا نمانده است.» سپس پشت فرمان ماشین نشست.از داخل آیینہ دید ڪہ آن ها بہ طرف ڪلیسا رفتند تا احتمالاً گصتے در اطراف آن بزنند. ڪشیش در آن لحظہ نفس آرامے ڪشید؛ نفسے ڪہ چند روز بعد با دیدن دوباره ے آن ها مجبور شد در سینہ اش حبس ڪند. 💟 @chaharrah_majazi
🎈 بلـے مرد آن ڪس است از روی تحقیق ڪہ چون خشــم آیدش باطــــل نگوید #برداشتی_آزاد_از_گلستان_‌سعدی #در_ادامه_بیشتر_بخوانید👇 💌 @chaharrah_majazi
📚 گلستـــــــان سعدی 📚 باب اول 📍نه مرد است آن به نزدیڪ خردمند 📍ڪہ با پیل دمان پیکار جوید 📍بلی! مرد آن کس است از روی تحقیق 📍ڪہ چون خشم آیدش باطل نگوید ✍ برداشت آزاد: در اثبات بزرگ بودنت زور بازو به کار نخواهد آمد. آن ڪسے بزرگ است ڪہ در هنگام خشم هر چیزی را بر زبان نیاورد و خود را کنترل کند. 🌾 ڪلام آخر: زندگے کوتاه تر از آن است کہ با خشم گرفتن به هم و دلگیر کردن یکدیگر آن را تلف کنیم. 💌 @chaharrah_majazi
ساعت ده شده و وقتشه بریم سراغ 😍 رو راجع به رمان برامون بفرستید حتما👇 @konjnevis حتما حتما رمان رو کنیدا قسمت های فوق جذابش تو راهه😍😃
⚜❣⚜ ⚜❣❣⚜ ⚜❣❣❣⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: میخائیل ایوانف پنج سالہ بود ڪہ همراه پدر ڪشیشش یڪ سال قبل از مرگ مشڪوڪ استالین از مسڪو به بیروت رفت. بیشتر عمرش را زیر نظر پدرش تعلیم دیده بود و علاوه بر زبان روسے، بہ زبان هاے فرانســوے و عربــے تسلط ڪامل داشت. او پس از سال ها، در سال ۱۹۹۳ بہ مسڪو باز گشت، اما پسرش سرگئے در بیروت ماند. "ایرینا آنتونوا" همسر ڪشیش، ۶۱ سال داشت. ریز نقش و لاغر اندام بود، با صورتے ڪوچڪ و خطوط ریز در روے پیشانے و اطراف چشم هــا و موهاے شرابے ڪوتاه. آن شب پیراهن آبے با گل هاے سفید مریم پوشیده بود و داشت فنجان قہوه ے ڪشیش را هم می زد و زیر چشـــمے او را زیر نظر داشت کہ روے ڪاناپہ نشستہ بود. ڪشیش بلوز سورمہ اے آستین ڪوتــاه و بیژامہ ے آبے راه راه پوشیده بود. روزنامہ "ماسڪوفســڪے نووســتے" جلویش باز بود، اما مثل همیشہ با دقت اخبار و مقالات را نمےخواند و حواسش شش دانگ بہ ڪتابے بود ڪہ امروز بہ طور معجزه آســایے بہ دست آورده بود. ڪافے بود فردا پروفسور آستروفسڪے صحت و قدمت آن را تأیید ڪند و خودش هم فرصتے بہ دست آورد ڪہ آن را بخواند. یاد پروفسور ڪہ افتاد، روزنامہ را جمع ڪرد. ایرینــا فنجـــان قہوه بہ دست مقابلش ایستاد. با نوڪ پا پایہ ے میز عسلے ڪوچڪ را حرڪت داد و بہ ڪشیش نزدیڪ ڪرد. فنجان را روے سطح شیشہ اے آن گذاشت خودش روے مبل مقابل ڪشیش نشست. گفت: "خوب، پس اینطور... بالاخره به گنج واقعے دست یافتے!" ڪشیش گفت: "لطفا گوشے موبایلم را بدهید." ایرینا نگاهے بہ اطرافش انداخت. گوشے موبایل روے ماڪروفر در آشپزخانه بود. دست هایش را روے زانویش گذاشت و بلند شد، گوشے را برداشت و آن را بہ ڪشیش داد ڪہ دستش براے گرفتن گوشے بہ طرف او دراز شده بود. وقتے نشست، پرسید: "بہ ڪجا مےخواهے زنگ بزنے؟" ڪشیش دڪمہ ے منوے گوشے را فشرد، در حالے ڪہ دنبال شماره ے پروفسور می گشت گفت: "آستروفڪے" شماره را گرفت و موبایل را بہ گوشش چسباند. با انگشت گوشہ ے چشمش را مالید و به ایرینا نگاه ڪرد. صداے بوق قطع شد و صداے پروفسور بہ گوش رسید: "بلہ؟" ڪشیش گفت: "سلام آستروفسڪے (یــورے الڪساندرویچ)، میخائیل(رامانویچ) ایوانف هستم." - سلام پدر، شب بخیر! - شب بخیر پروفسور خبر خوبے برات دارم. - لابد پاے یڪ نسخہ خطے دیگر در میان است! - بلہ یڪ نسخہ منحصر بہ فرد ڪہ احتمالا مربوط بہ قرن ششـم است. - درست شنیدم؟ گفتے قرن ششـم؟ -بلہ گــمان مے ڪــنم تــاریخ روے ڪتــاب همــین بــود، اوراق ڪتــاب از ڪاغذ هاے پاپیروس مصرے و پوست حیوان و مقدارے هم ڪاغذ هاے رنگ و رو رفتہ ے قدیمے است. البتہ من آنقدر ذوق زده بودم ڪہ با دقت بیشترے نگاهشان نڪردم. ترسیدم آورنده ے ڪتاب بہ ارزش واقعے آن پـی ببرد. 💠@chaharrah_majazi
⚜❣⚜ ⚜❣❣⚜ ⚜❣❣❣⚜ ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: - فعلا زود است نسبت بہ همہ چیز یقین ڪنیم. باید آن را ببینیم. - زنگ زدم ڪہ قرارے بگذاریم براے فردا صــبح. ڪتــاب الان در ڪلیساست. - چرا در ڪلیسا؟ ... - داستانش طولانے است ... آیا ساعت ۱۱ مے توانم شما را ببینم؟ - بلہ ساعت ۱۱ صبح خوب است. قرارمان در ڪلیساست؟ - بلہ در ڪلیسا منتظرتان هستم. بسیار خوب! فعلاً شب بخیر پدر. ڪشیش گوشے را روے میز گذاشت. ایرینا به فنجان قہوه اشاره ڪرد و گفت: "قہوه ات سرد نشود." ڪشیش فنجان قہوه را نوشید و آن را روے میز گذاشت. بعد بہ ساعت دیوارے نگاه ڪرد؛ ۱۰:۱۵ دقیقہ ے شب بود و ڪشیش زودتر از ۱۲ شب نمےخوابید. عادت داشت یڪے دو ساعت قبل از خواب، بہ اتاق ڪارش برود و مطالعہ ڪند؛ حتے روزهاے مثل امــروز ڪہ یڪشنبہ بود ڪشیش صبح ها مراسـم مذهبے و بعد از ظہر ها جلســہ ے سخنرانے داشت و خستہ تر از شب هاے دیگر بود. ایرینا براے این ڪہ ڪشیش را از حال و هواے ڪار و ڪتاب خارج ڪند گفت: "امروز سرگئے زنگ زد." ڪشیش پاهایش را دراز ڪرد، پشتش را بہ ڪاناپہ تڪیہ داد، چنگ به ریش بلندش ڪشید پرسید: "حالش خوب بود؟ چہ مے گفت؟" ایرینا گفت: "مے گفت زمستان را در مسڪو نمانید و چند ماهے بیایید به بیروت." ڪشیش گفت: "بعید است امسال زمستان بتوانیم از مسڪو خارج شویم." بعد مڪثے ڪرد و پرسید: "یولا و آنوشا چطور بودند؟" ایرینا گفت: "با یولا صحبت نڪردم، اما آنوشا کوچولــو مثل همیشہ شیرین زبانے مےڪرد. ڪاش یولا (زن لبنانے و اسم روسے؟؟؟) راضے مےشد و براے همیشہ در مسڪو زندگے مےڪردند. دلم براے نوه ام تنگ مےشود." ڪشیش ابروهایش را بالا داد و گفت: "سرگئے از بیروت تڪان نمےخورد، چون زنش لبنانے است. آن ها هواے سرد مسڪو را تحمل نمےڪنند." ایرینا گفت: "خب من هم لبنانے بودم دیدے ڪہ با تو آمدم مسڪو." ڪشیش لبخندے زد و گفت: "تو پدر و مادرت روس بودنــد. هرچہ باشد، خون یڪ روس در رگ هاے توست." سپس از جا بلند شد و گفت: "بروم بہ کــارم برســم. نمے دانم امشب چرا اینقدر خوابم مے آید." ایرینا مقابلش ایستاد و گفت: "خب یڪ ساعتے زودتر بخواب خستہ شدے پیرمرد." خندید و "پیرمرد" را یڪ بار دیگر تڪرار ڪرد. ڪشیش در حالے ڪہ به طرف اتاق ڪارش مےرفت گفت: "پیرمرد خودتے پیرزن!" بعد وارد اتاق شد. محل ڪارش یڪ اتاق ڪوچڪ دوازده مترے بود. دیوار هاے دوطرف آن، نسخہ هاے خطے را چیده بود. ضلع دیگر دیوار، پنجره اے بود رو بہ خیابان ڪہ چشم اندازش یڪ پارڪ ڪوچڪ بود با مجسمہ اے از نیم تنہ ے "پوشڪین" در ابتداے آن. مے گفتند پوشڪین قبل از این ڪہ در خیابان "آربات" خانہ اش را بخرد، در نزدیڪی این پارڪ آپارتمان ڪوچڪے داشتہ و اوقات بیڪاری خود را بہ این پارڪ مے آمده و روے نیمڪتے مے نشستہ و مطالعہ مے ڪرده است. ✨ ... 💠@chaharrah_majazi
ریپلاے به رمان جذاب ☝️ هیچ رمانی مثل این ندیدم 😍
🌸 گر اسیر روی اویـے نیست شو، پروانه شو پایبند ملڪ هستـے در خور پروانه نیست...🍃 ✨ #امام_خمینی_(ره) 💌 @chaharrah_majazi
هدایت شده از ترور رسانه
🔴 از امشب یه رمان جذاب رو شروع می کنیم به نام 👇 ✨ 👇 داستان دلدادگے یڪ ڪشیش مسیحے است ڪہ در مسڪو زندگے مے ڪند. او ڪتاب ها و آثار خطے قدیمے بسیارے دارد و بہ این ڪار عشق می ورزد. وقتے یڪ نسخہ قدیمے از مردے تاجیڪ بہ دست او مے رسد، علاقہ مند مے شود ڪہ ڪتاب را از او بخرد، اما مرد تاجیڪ ڪشتہ مے شود و از اینجا بہ بعد، ڪشیش روسی پا در مسیرے می گذارد ڪہ بہ شناخت امام متقین، امیرالمؤمنین، علی(ع)‌ منتهے مے شود. ڪشیش به خاطر حفظ جان خود مجبور به ترڪ مسڪو مے شود و به بیروت مے رود و اتفاق هاے عجیب زندگے وے از آنجا آغاز مے شود... این رمان هرشب ساعت ۲۲:۰۰ از کانال چهار راه مجازی👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
😌 عزیزاے دل این پست خلاصہ رمـــــان هستش😉 عـــــید نزدیکہ و با خوندن این رمان مے تونید امــام (ع) رو بیشتر بشناسید...😍 چیزهاے با رو از دست ندید😊 ❤️
رنگ آبی انسان را به سمت دقت در بی نهایت می کشاند! ✨💙✨ #چهار_راه_جذابیت 📚فراز هایی از جهان آفرینش @chaharrah_majazi
دیـــگہ وقت رمـــان رسیده😍 بریــم این قسمت رو بخونیم ڪہ یہ جــــالب براے ڪشیش میوفتہ و ڪسے رو مےبــینہ ڪہ... بقیش رو خودتون بخونید و ببینید چے میشہ😉
🍃 🍃🍃 🍃🌻🍃 🍃🌻🌻🍃 🍃🌻🌻🌻🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: پرده ے جلوے پنجره پارچہ اے ضخیم بود با گل هاے درشت نیلوفر. جلوی پنجره میز ڪارش قرار داشت؛ یڪ میز قدیمے ڪہ از یڪ حراجے خریده بود و فروشنده ادعا مے ڪرد متعلق بہ یڪ ژنرال تزار بوده است ڪشیش بہ راست یا دروغ بودن این ادعا ڪارے نداشت؛ آن روز توانستہ بود میز را با قیمت ارزانے بخرد. روے میز یڪ لپ تاپ قرار داشت. ڪشیش روے صندلے نشست و عینڪش را بہ چشم زد. ڪتابے را ڪہ دو شب پیش مطالعہ ے آن را شروع ڪرده بود، از روے میز برداشت. عادت داشت لب آخرین ورقے را ڪہ خوانده بود تا بزند. تاے ورق را برگرداند و شروع ڪرد بہ مطالعہ غرق مطالعہ بود ڪہ صدایے شنید. فڪر کرد ایرینا برایش چاے یا قهوه آورده است. سرش را ڪہ بلند ڪرد، از تعجب خشڪش زد. مقابلش جواني با پیراهن سفید بلند مثل دشداشه ے عرب ها ایستاده بود. محاسن بلند و بورے داشت و موهایش روے شانہ هایش ریختہ بود. جوان، چشمان نافذ و زیبایے داشت. در آغوشش نوزادے دست و پا مے زد. ڪشیش چشم هاے خستہ و خواب آلودش را بہ جوان دوخت. نمے دانست با دیدن یڪ غریبہ در اتاقش باید چہ عڪس العملے نشان بدهد. او چگونہ وارد آپارتمانش شده بود؟ چرا ایرینا ورود او را اطلاع نداده بود؟ ڪشیش با خود فڪر مے ڪرد ڪہ باید حرفے بزند یا عڪس العملے نشان بدهد. لااقل از او بپرسد ڪیست و در اتاق او چہ مے ڪند؟ چگونہ وارد آپارتمانش شده و با او چہ ڪار دارد؟ اما انگار ڪشیش لال شده بود. جوان تبسمے ڪرد. در چہره اش آرامش و طمأنینہ ے خاصے وجود داشت. چہره اش آشنا بود، اما ڪشیش بہ خاطر نمے آورد ڪہ او را ڪجا و چہ وقت دیده است. جوان لب هایش را تڪان داد. صدایش چنان آرام بود ڪہ انگار از راه دورے بہ گوش مے رسید. - پوزش مےخواهم ڪہ اوقات شما را آشفتہ ساختم. ڪشیش بہ سختے لب هایش را از هم گشود و پرسید: «شما ... اینجا در اتاق من چہ مے ڪنید؟ جوان گفت: «من عیسے بن مریم هستم. هدیہ اے برایتان آورده ام.» ڪشیش فڪر ڪرد ڪہ اشتباه شنیده است و یا جوان غریبہ اے ڪہ این وقت شب مقابلش ایستاده، قصد شوخے دارد. گفت: «پسرم! مزاح نڪنید، پیش از هر چیز دلم مے خواهد بدانم این جا، در منزل من چہ مے ڪنید و چگونہ وارد شدید؟ سپس از جا بلند شد و نزدیڪ جوان ایستاد. ڪشیش توانست صورت نوزاد را ڪہ در آغوش جوان بود ببیند؛ پسرے بود حدود یڪ، یڪ ونیم سالہ، سفید و زیبا، با چشمان مشڪے و موهاے پرپشت و سیاه و سیمایے ڪاملا شرقے. نوزاد بہ ڪشیش نگاه ڪرد، لبخند زد و دست چپش را بہ طرف او دراز ڪرد و انگشتان ڪوچڪ و سفیدش را تڪان داد. صداے جوان ؤشیش را بہ خود آورد: من این هدیہ را براے شما آورده ام. سپس ڪودڪ را بہ طرف ڪشیش گرفت. ڪشیش ناخودآگاه دستش را بلند ڪرد و ڪودڪ را در آغوش گرفت. پدر میخائیل! من ڪودڪم را بہ دست تو مے سپارم. از او بہ خوبے مراقبت ڪن. با او باش و او را بشناس. مدتے در نزد تو بہ امانت خواهد بود، تا از او بیاموزے آنچہ را ڪہ لازم است بدانے. 🔷 @chaharrah_majazi کپی فقط با ذکر لینکـ⛔️
🍃 🍃🍃 🍃🌻🍃 🍃🌻🌻🍃 🍃🌻🌻🌻🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: ڪشیش گفت: "اما من پیر و سالخورده ام، چگونہ از او مراقبت ڪنم؟" سپس بہ ڪودڪ نگاه ڪرد ڪہ هنوز لبخند مےزد. وقتے سرش را بلند ڪرد، صداے ایرینا را شنید: چہ شده میخائیل؟ با چہ ڪسے حرف مے زدے؟ ڪشیش بہ ایرینا نگاه ڪرد ڪہ حالا جاے مرد جوان ایستاده بود و خیره بہ او چشم دوختہ بود. "چرا دست هایت را این شڪلے جلویت گرفتہ اے؟" ڪشیش بہ دست هایش نگاه ڪرد؛ نہ از نوزاد خبرے بـود و نـہ از مــرد جوان. ایرینا با نگرانـے بہ او نگاه ڪرد. - چرا ماتت برده؟ چرا رنگــت پریــده؟ حرف بزن بگو چہ شده میخائیل؟ ڪشیش قادر بہ تڪلم نبود. زانـوهایش ڪمے بـہ جلو خــم شده بـــود. دست هایش هنوز مقابل سینہ اش بود و ڪمے مےلرزید. ایرینا دست هاے او را گرفت و گفت: خداے من! چرا این شــڪلے شده اے؟ مگر جن زده شده اے؟ بروم برایت یڪ لیوان آب خنڪ بیاورم. ایرینا از اتاق بیرون رفت. از داخل یخچال شیشہ ے آب را برداشــت و بدون این ڪہ بہ فڪر برداشــتن لیــوان باشد سراســیمہ بــہ اتــاق برگشت. ڪشیش تڪیہ بہ میز روے زمین نشستہ بود. پاهایش ڪــاملاً از هم باز و گردنش رو بہ ڪتف سمت راستش خـم شده بود. ایرینا شیشہ ے آب را روے میز گذاشت و ڪنارش زانو زد. لب هــاے ڪشــیش مے لرزید. انگــار مےخواست چیزے بگوید. ایرینا گفت: "نـگران نبــاش عزیــزم! بایــد فشــار خونت بالا رفتہ باشد. الان قرصـت را مےآورم." خواست بلند شود ڪہ ڪشیش بازویش را گرفت و با صــدایے ڪــہ بـــہ سختے به گوشش مے رسید، گفت: نہ! بنشین. ایرینا خودش را بہ ڪشیش نزدیڪ تر ڪرد. ڪشیش با چشمان از حدقہ بیرون زده بہ او خیره شده بود.ایرینا پرسید: چہ شده؟ چہ اتفاقے افتاده؟ چرا حرف نمےزنے؟ ڪشیش پرسید: این غریبہ ڪہ بود؟ ایرینا گفت: ڪدام غریبہ؟ غیر از من و تو ڪسے در منزل نیست. ڪشیش به دست هایش نگاه ڪرد، پنجہ هایش را آرام تڪان داد، ســپس رو بہ ایرینا گفت: الان یڪ مرد غریٻہ این جا بود. گفت ڪہ من هستم! ایرینا گفت: خداے من! تو دچار ڪابوس شده اے! ڪشیش گفت: او یڪ پسر بہ من داد و گفت ڪہ من ڪــودڪم را بہ تو مے سپارم، از او بہ خوبے مراقبت ڪن. ایرینا شانہ ے ڪشیش را نوازش ڪرد گفت و گفت: تــو خســتہ اے عزیــزم، دچار توهم شده اے. هیچ ڪس وارد اتاقت نشده. تو باید بیشتر اســتراحت ڪنے. ڪشیش گفت: اما من او را دیـــدم! شبیہ مســـیح بود! درست شبیہ تابلویے ڪہ توے سالن به دیوار زده ایم. ایرینا عرق پیشانے او را پاڪ ڪرد و گفت: فردا در این مورد صحبت مے ڪنیم. الان تو باید استراحت ڪنے. بلند شو بہ اتاق خـــواب برویم. تــو خستہ اے عزیزم. زیر بازوے ڪشیش را گرفت و اورا از جا بلند ڪرد. ڪشیش درحالی ڪہ تڪیہ اش را بہ ایرینا داده بود، نگاهے بہ اتاق انداخت. سپس بہ همــان جایے خیره شد ڪہ چند دقیقہ پیش مرد جوان با نوزادے در دست ایستاده بود. نمے توانست باور ڪند آنچہ اتفاق افتاده توهمے بیش نبوده اســت. او عیسے بن مریم را دیده بود! اما خود را تسلیم همسرش ڪــرد تــا او را بــہ اتــاق خـــواب ببـــرد و قبــل از ایــن ڪہ روے تخـــت دراز بڪشــد، قرص خواب آورے بہ او بدهد. ✨ ... 🔷@chaharrah_majazi
ریپلاے به رمان جذاب ☝️ هیچ رمانی مثل این ندیدم 😍
رنگ سفید حاصل همه رنگ هاست و احساس سکوت به انسان می دهد زیرا همه چیز در آن محو می شود. سفید نماد سمبل جوانی است! 💫❄️💫 #چهار_راه_جذابیت 📚فراز هایی از جهان آفرینش @chaharrah_majazi
🔆 🔅🔅 🔅💠🔅 🔅💠💠🔅 🔅💠💠💠🔅 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: آسمان صاف بود و آفتاب می تابید، اما هوا گرم نبود. پرفسور آستروفسکی زنگ در کلیسا را برای سومین بار فشار داد. به ساعتش نگاه کرد؛ هفت دقیقه از ۱۱ صبح گذشته بود و کشیش هنوز نیامده بود. پرفسور دکمه های پالتوی طوسی رنگش را تا بالا بست، به طرف نیمکت چوبی که زیر درخت کاج کهنسال بود رفت و روی آن نشست. او مردی بود ۷۹ ساله با جثه ای نحیف و کمی خمیده و به قول کشیش «کج و کوله»، با چشم های آبی روشن و یک عینک پنسی لق و الوق و موهای کاملا سفید و کم پشت. کلاه شاپویی که به سر داشت، در مسکو مرسوم نبود و آن را به سال پیش در سفری به باکو خریده بود. او استاد سابق دانشگاه شرق شناسی مسکو و از کارشناسان ارشد انستیتوی نسخ خطی روسیه بود و تبحر خاصی در شناخت زبان و خط کشورهای شرقی و آسیایی داشت. پرفسور حتی اگر دوست صمیمی کشیش نبود هر وقت با یک تلفن از او خواسته می شد یک نسخه ی قدیمی را بررسی کند زودتر از ساعت مقرر در محل قرار حاضر میشد. ناگهان صدای آوازی که آهنگ «قایقرانان ولگاه را می خواند، او را از فکر کتاب و نسخ خطی بیرون آورد. سرش را به طرف صدا کج کرد. کشیش با ردای مشکی اش در کنارش ایستاده بود؛ در حالی که با هر تابی که به سرش می داد و قایقرانان ولگا را می خواند، ریش بلندش مثل پاندول ساعت به چپ و راست تاب می خورد. پرفسور از جا بلند شد. لبخندی که بر صورتش نشست، چروک های دو طرف چشم و دهانش را عمیق تر کرد. از دیدن کشیش خوشحال شد؛ مخصوصا که او با آهنگ مورد علاقه اش به انتظار کسل کننده اش پایان داده بود. کشیش از خواندن باز ایستاد و به خاطر تأخیری که داشت عذرخواهی کرد و در همان حال دستش را جلو آورد. وقتی پرفسور به او دست میداد گفت: «کاش میشد «قایقرانان» را تا آخرش می خواندی پدر. کشیش به دماغ عقابی او نگاه کرد که نوک آن سرخ شده بود. گفت: شرمنده ام دوست عزیز که کمی دیر آمدم و تو را اسیر سرمای صبحگاهی کردم.» پرفسور لبخند زد و گفت: «کجا بودی رفیق؟ کبکت خروس می خواند.» به طرف کلیسا به راه افتادند. - دیدن دوست عزیزی چون تو، مرا سر شوق آورده است. کشاندی؟» پرفسور پرسید: «من یا آن کتابی که به خاطرش مرا تا این جا کشیش گفت: «اگر امکان داشت، خودم می آمدم.» کشیش قبل از این که کلید را در قفل بیندازد، به پشت و اطرافش نگاه کرد؛ فرد مشکوکی در آن حوالی نبود. در را باز کرد. پرفسور به محض کشید. ورود به کلیسا، رو به تندیس حضرت عیسی در بالای محراب، صلیب داخل اتاقک پشت محراب، هوا نسبتا گرم بود. پرفسور پالتو و کلاهش را در آورد و کشیش آن ها را گرفت و به رخت آویز آویخت. خوب! این گنجی که می گفتی کجاست؟ پرفسور در حالی که از گرمای مطبوع لذت می برد، پرسید: «چه خوب! این گنجی که می گفتی کجاست؟» 💟 @chaharrah_majazi
🔆 🔅🔅 🔅💠🔅 🔅💠💠🔅 🔅💠💠💠🔅 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: کشیش کلید کشوی میز را از جیبش در آورد، آن را جلوی صورتش گرفت و گفت: «کلید گنح در دست های من است!» در کار باشد بعد خم شد و در حال باز کردن در کشور ادامه داد: « البته اگر گنجی بقچه را روی میز گذاشت. پرفسور روی صندلی نشست و به کشیش نگاه کرد که داشت گره بقچه را باز می کرد. چشمش که به ورق های کاغذ پاپیروس افتاد، نیم تنه اش را به جلو خم کرد. آن چه می دید قانعش نمی کرد، عینک مطالعه اش را که با نخی به دور گردنش انداخته بود، به چشم زد. حالا به وضوح کاغذهای پاپیروس و دست نوشته های روی آن را ببیند، برگ رویی را برداشت و آن را جلوی چشم هایش گرفت. - خدای من! این خط عربی کوفی است! کشیش در حالی که روی صندلی می نشست گفت: «به همین دلیل خواندنش سخت است.» پرفسور با دو انگشت، کاغذ و نوشته های روی آن را لمس کرد و گفت: « برای تو البته نباید خواندنش چندان سخت باشد.» بعد ورق کاغذ را بلند کرد و آن را جلوی نور لامپ گرفت و رو به کشیش گفت: «چنین اثری را حتی در موزه ی لوور فرانسه هم ندیده ام. دست تو چه می کند؟ کشیش، ذوق زده پاسخ داد: «یک مرد جوان تاجیک آن را به قصد فروش آورد. می گفت بین اجدادش دست به دست گشته و به او رسیده است. پرفسور شروع کرد به ورق زدن کتاب، هر ورق را با دقت نگاه می کرد. بعد از کاغذهای پاپیروس، اوراق پوست آهو بود که خط نوشته های آن عربی بود. آثار پارگی و پوسیدگی هم در برخی اوراق دیده می شد. پرفسور حالا كاملا يقين داشت که این کتاب منحصر به فرد است. ورق ها را روی هم گذاشت. عینکش را برداشت و گفت: «پدر جانا چمدانت را ببند و از این سرزمین برو. این کتاب را می توانی به چند میلیون دلار بفروشی و در جایی مثل جزایر قناری یک قصر برای خودت بخری.» کشیش خوشحالی اش را با لبخند نشان داد و گفت: «جزایر قناری پیشکش ستاره های هالیوود جناب پرفسور. من که اهل معامله با کتاب و کسب در آمد نیستم. لذت غایی، داشتن چنین کتابی است. باید آن را با دقت بخوانم و بدانم که نویسنده اش كيست و دربارهی چه چیزی نوشته است؟ پرفسور گفت: «قطع یقین، این کتاب را چندین نفر نوشته اند؛ چندین نفر در چندین دوره ی تاریخی. تفاوت کاغذها و خط نوشته ها مؤید این نکته است.» کشیش گفت: «رسیدن این کتاب به دست من، بیشتر به یک معجزه شبیه است.» پرفسور نوک بینی اش را خاراند و گفت: «البته من به معجزه اعتقادی ندارم پدر، و ترجیح می دهم بگویم این کتاب هدیه ای است به تو از سوی عیسی مسیح که تو خادم کلیسای اویی» این جمله ی پرفسور، کشیش را منقلب کرد. به یاد واقعهی شب قبل افتاد؛ دیدن عیسی بن مریم و کودکی که به او هدیه داده بود. به یقین آنچه دیده بود یک رویا نبود. هدیه ای از سوی عیسی مسیح ... این جمله ی پرفسور چون پژواک صدایی در کوه در قلب او ارتعاش یافت. دست هایش را روی میز گذاشت و سرش را به روی آن خم کرد. صدای پرفسور را می شنید که می گفت: «چه شده پدر؟ زیاد هم ذوق زده نشوید! برای قلب تان خوب نیست.» ... 💟 @chaharrah_majazi