12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏪ به مناسبت ۲۷آذر سالروز درگذشت #آیت_الله_فلسفی
🔺جریان آقای فلسفی در حال #معاشقه با یک خانم 🔻
#عکس
🎥
@chaharrah_majazi
🔺پاسخ به #شبهه حرمت گوشت یخ زده سال۵۷
👇
علت دقیق #عدم_ذبح_شرعی بوده که ماهیانه این گوشتها حدود ۲۵۰تن در تهران و اصفحان از طریق چلو کبابی ها مورد استفاده قرار میگرفته
🔸عدم ذبح شرعی در #استرالیا
🔸امروزه ذبح با نظارت روحانیون صورت میگیرد
@chaharrah_majazi
ترور رسانه
🍃 🍃🍃 🍃💠🍃 🍃💠💠🍃 🍃💠💠💠🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_دویست_و_
🍃
🍃🍃
🍃💠🍃
🍃💠💠🍃
🍃💠💠💠🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_دویست_و_دهم
حالا دیگر، بود یا نبود کتاب های کشیش فرقی برایش نمی کرد.
پرفسور و مأمور پلیس که رفتند، ایرینا بخاری برقی اتاق خواب را روشن کرد.
پلیور سفیدش را پوشید و به کشیش نگاه کرد که داشت توی چمدان مشکی را می کاوید.
کشیش هاج و واج به ایرینا نگاه کرد و گفت:
این خرت و پرت ها چیه توی چمدان؟
یک مشت لباس بچه و لوازم آرایش و دو سه مجسمه ی برنزی کوچک از مریم مقدس که روزنامه پیچ شده بود و چند دست لباس زیر زنانه که اول فکر کرد آن ها را ایرینا خریده است، اما وقتی ایرینا کنارش چمپاته زد و وسایل داخل چمدان را با دقت نگاه کرد، گفت:
خدای من!
این که وسایل ما نیست!
نکند چمدان را اشتباه برداشته ایم؟
چمدان را با دقت نگاه کرد، شبیه همان چمدانی که بود سرگئی خریده بود.
- حالا چه کنیم؟
این چمدان مال ما نیست!
کشیش نمی توانست به چیزی جز بقچه ی کتاب قدیمی اش فکر کند؛ به گنج گرانبهایی که امانت عیسی مسیح بود.
پس باید فشار خونش بالا می رفت.
زیر پوستش مور مور می کرد و رنگ چهره اش می پرید و همان جا کنار چمدان ولو میشد روی زمین.
اما کشیش سرش پایین بود و به سر مجسمه ی مریم مقدس که از لای روزنامه بیرون زده بود، نگاه می کرد.
کشیش وقتی به خود آمد که ایرینا صدایش زد:
- حواست کجاست؟ فردا باید برویم فرودگاه. شاید کسی که چمدان را برده برگرداند.
#صلوات
#انتشار_پیشرفتها
#آمریکا
#نفوذ
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️
🍃
🍃🍃
🍃💠🍃
🍃💠💠🍃
🍃💠💠💠🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_آخر
کشیش نگاهش به ایرینا بود و حواسش جای دیگری سیر می کرد.
ایرینا هر چه نگاهش کرد، حرفی از او نشنید.
در حالی که به طرف اتاق خواب می رفت گفت:
تا صبح همان جا بنشین!
به درک که چمدان گم شد.
بعد در اتاق را محکم پشت سرش بست.
کشیش چون شبحی ساکت و بی حرکت، کنار چمدان نشسته بود، با قامتی خمیده و سری فرو افتاده و چشم هایی فرو بسته.
خواب بود یا بیدار؟
مرده بود یا زنده؟
وقتی صدایی شنید، به خود آمد.
انگار کسی او را به نام می خواند پدر ایوانف!
وقتی برای بار دوم صدا را شنید، به سختی سرش را بلند کرد. چشم هایش را گشود.
مردی جوان با ردایی سفید و محاسنی بلند، مقابلش ایستاده بود. مرد، چشم هایی درشت و مردمکی سیاه داشت.
کشیش لحظاتی خیره نگاهش کرد.
غریبه نمی نمود، انگار او را بارها دیده بود.
جوان بقچه ای را که توی دست هایش بود، بالا آورد.
کشیش که چشمش به بقچه خورد، مثل برق گرفته ها از جا بلند شد.
با دیدن بقچه ی کتاب قدیمی اش در دست جوان، گویی همه ی خستگی سفر و غم و اندوه گم شدن چمدان از او رخت بست.
فکر کرد این جوان کتابش را برایش آورده است، اما چرا بدون چمدان؟
خواست همین سؤال را از او بپرسد، حرفی بزند و حداقل تشکری کند که چنین کتاب با ارزشی را به او بازگردانده است.
اما هر چه کرد صدایی از حلقومش بیرون نیامد.
لبهایش انگار به هم دوخته شده بود و زبانش چون تخته سنگی در دهانش سنگینی می کرد.
صدای جوان، نرم و سبک به گوش رسید.
انگار این صدا از راه بسیار دوری می آمد:
- پدر ایوانف تو امانت ما را به خوبی پاس داشتی.
آن طفل امروز در روح تو رشد یافته و وجودت را در بر گرفته است. چراغی در وجودت فروزان گشته، که روشناییش چراغ راه و گرمایش ذخیره آخرتت خواهد شد.
بدان پدر ایوانف که ما به یاد مؤمنان خود هستیم و آن ها را فراموش نمی کنیم؛ به ویژه تو را که قبای کشیشی را با عبای علی بن ابیطالب آمیختی و روح عریانت را کسوتی پوشاندی که جز رستگاران چنین کسوتی بر تن ندارند.
ما امانت خود را برداشتیم تا ببینیم بعد از تو چه کسی مستعد پذیرش آن است.
حال بیا و پیامبر خود عیسی مسیح را بدرقه کن!
کشیش گنگ و گیج بود، نمی دانست خواب است یا بیدار.
به سختی قدمی جلو برداشت.
جوان به جای این که به طرف در خروجی برود، به سوی دیواری رفت که تابلویی قدیمی عیسی مسیح روی آن نصب شده بود.
کشیش دیگر نای حرکت نداشت، ایستاد و به جوان نگاه کرد که کم کم تبدیل به نور شد، به هاله ای سفید که به طرف رفت و در آن محو گردید.
کشیش با صدای ایرینا به خود آمد و چشم هایش را باز کرد:
- خدا مرگم را بدهد!
از دیشب تا حالا این جا خوابیده ای؟
بلند شو که باید برویم فرودگاه.
شاید بشود چمدانمان را پیدا کنیم.
بلند شو دست و صورتت را بشوی تا من صبحانه ات را آماده کنم.
کشیش به عکس عیسی مسیح روی دیوار نگاه کرد و گفت:
لازم نیست برویم فرودگاه.
کارهای مهمتری هست که باید انجام بدهم.
#صلوات
#انتشار_پیشرفتها
#آمریکا
#نفوذ
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
سلام دوستان قسمت آخر رمان قدیس تقدیم نگاهتون🌹
از همراهی شما در این مدت بسیار سپاسگزاریم❤️
شما می تونید تحلیل کلی خودتون رو در مورد رمان قدیس این آی دی بفرستید 👇
@konjnevis
تحلیل های شما در صورت رضایت شما در کانال قرار گرقته خواهد شد.😊🌸
با ما همراه باشید تا رمان های جذاب بعدی که تو راهه😍❤️
امروز رییس جمهور روحانی : از مردم بپرسید گرانی میخواهند یا ارزانی !
اگر #fatf نباشد گرانی ایجاد میشود!
⭕️
⭕️
آیا قیمت اجناس در شمال تهران نسبت به درآمد آنها (بخوانید اختلاس آنها) متناسب است ؟
آیا روحانی گرانی را می فهمد...؟؟
آیا ایشان معنای ارزانی را می داند ؟؟
آیا منظورش از ارزانی ، همان گرانی هست که ایجاد کرده است..؟
آیا ایشان با فن زبان کشور را می خواهد اداره و کاستی های خود را جبران کند؟؟
آیا.....
@chaharrah_majazi
#برده_داری بزرگترین تجارت بود!
🛳برای انتقال بردها کشتی های مخصوصی ساخته شد و این بردگان از آفریقا به #آمریکا انتقال میداد
▪️زیر عرشه کشتی برده ها در فضایی ۲متر ×۴۰ در غل و #زنجیر هفته ها یا ماه ها باید تحمل میکردند تا از اقیانوس اطلس عبور کنند!
♈️قرون ۱۷ و۱۸
@chaharrah_majazi
نظر مخاطب عزیز
✅ #رمان_قدیس
ممنون از پیشنهاد انتشار شما ...
آفرین به حسن مشارکت شما....
ای کاش هر کدام از ما جهت بهتر #شناخته شدن مولامون ، این رمان رو حداقل به ۲نفر معرفی کنیم...