داداش حمید زمینی شدنتون مبارک🙂♥️
#بهوقتچهاراردیبهشت :)
@testimonial
❨💚🍃❩
موقعخریدِجھیزیھ،
خانومِفروشندھبهگوشیم
نگاهڪردوگفت:
اینعکسِڪدومشھیدھ ؟(:
خندیدموگفتم:هنوزشھیدنشُده!
عڪسِشوهرمھ ..!💔
''همسرشھیدمحمدحسینمحمدخانۍ''
#شهیدانھ
بخش هشتم زمینه | به شبِ قدر قسم یه شبِ قبرم هست_۲۰۲۲_۰۴_۲۴_۱۳_۱۶_۲۰_۴۹۲.mp3
25.91M
به شب قدر قسم...🎼
سید رضا نریمانی
لیلة القدر
#شب_قدر
@testimonial
Mohammad Hossein Pooyanfar - Emam Reza Ghorbone Kabotarat (320).mp3
5.84M
📝 متن : امام رضا قربون کبوترات
🎙 با نوای : محمد حسین پویانفر
#محمد_حسین_پویانفر
@testimonial
Mohammad Hossein Pooyanfar - Azamallah Ojoorana (128).mp3
4.04M
📝 متن : اعظم الله
🎙 با نوای : محمد حسین پویانفر
@testimonial
13.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرکجا در زدم ردم کردند ..
کربلای مرا تو امضا کن(:💔
پـــلــاکـ خـــاکی🕊️
|بسمربالشُھداوالصدیقین| #سلام_بر_ابراهیم صفحھ ۱۰۰ ايشان از بچه های داوطلب ساده تر است. آقای ص
|بسمربالشُھداوالصدیقین|
#سلام_بر_ابراهیم
صفحھ ۱۰۱
يكی از عملياتهای نفوذی ما در
منطقه غرب به اتمام رسيد. بچهها رافرستاديم عقب.
پس از پايان عمليات، يک يک سنگرها را نگاه كرديم.
كسی جا نمانده بود. ما آخرين نفراتی بوديم كه بر ميگشتيم.
ساعت يک نيمه شب بود. ما پنج نفر مدتی راه
رفتيم. به ابراهيم گفتم:
آقا ابرام خيلی خستهايم، اگه مشكلی نيست
اينجا استراحت كنيم.
ابراهيم موافقت كرد و در
يک مكان مناسب مشغول استراحت شديم.
هنوز چشمانم گرم نشده بود که احساس كردم
از سمت دشمن كسی به
ما نزديک ميشود!
يكدفعه از جا پريدم.
از گوشه ای نگاه كردم. درست فهميده بودم در زير نور ماه كاملا مشخص بود.
يک عراقی در حالی كه كسی را بر دوش حمل ميكرد به ما نزديک ميشد!
خيلي آهسته ابراهيم را صدا زدم.
اطراف را خوب نگاه كردم. كسی غير از آن عراقی نبود!
وقتی خوب به ما نزديک شد
از سنگر بيرون پريديم و در مقابل آن عراقی قرار گرفتيم.
سرباز عراقی خيلی ترسيده بود.
همانجا روی زمين نشست.
. . .
زندگیمامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی
@testimonial
|بسمربالشُھداوالصدیقین|
#سلام_بر_ابراهیم
صفحھ ۱۰۲
از داخل شهر صدای انفجار گلوله های توپ و خمپاره شنيده ميشد.
مانده بوديم چه كنيم. در ورودی شهر از يک گردنه رد شديم. از دور
بچه های سپاه را ديديم كه دست تكان ميدادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره
ميكنند كه سريعتر بياييد!
يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد.
از پشت تپه تانک های عراقی كاملا پيدا بود. مرتب شليک ميكردند. چند
گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولی خدا را شكر به خير گذشت.
از گردنه رد شديم. يكی از بچه های سپاه جلو آمد و گفت: شما كی هستيد!؟
من مرتب اشاره ميكردم كه نياييد، اما شما گاز ميداديد!
قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟!
آن رزمنده هم جواب داد: آقای بروجردی تو شهر پيش بچه هاست. امروز
صبح عراقی ها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند.
حركت كرديم و رفتيم داخل شهر، در يک جای امن ماشين را پارک
كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت نماز خواند!
ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرسيد: قاسم، اين نماز چی بود؟! قاسم هم
خيلی باآرامش گفت: تو كردستان هميشه از خدا ميخواستم كه وقتی با
دشمنان اسلام و انقلاب ميجنگم اسير يا معلول نشم. اما اين دفعه از خدا
خواستم كه شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل دنيا رو ندارم!
ابراهيــم خيلی دقيق به حرفه ای او گوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش
محمد بروجردی، ايشان از قبل قاسم را ميشناخت. خيلی خوشحال شد.
بعد از كمی صحبت، جائی را به ما نشان داد وگفت: دو گردان سرباز آن طرف
رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتونی اونها رو بياری تو شهر.
با هم رفتيم. آنجا پر از سرباز بود. همه مسلح و آماده، ولی خيلی ترسيده
بودند. اصلا آمادگی چنين حمله ای را از طرف عراق نداشتند.
. . .
زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی
@testimonial
#شهیدباڪرے میگفت:
خدا از #مؤمن اداے #تڪلیف میخاد
نہ نوع ڪار و #بزرگے و #کوچکے ڪار رو.
فقط #اخلاص
وبا دید #تکلیفے
بہ وظیفہ توجه ڪردن...
𝐉𝐨𝐢𝐧...➘
✨⃟🦋 @testimonial
پـــلــاکـ خـــاکی🕊️
#شهیدباڪرے میگفت: خدا از #مؤمن اداے #تڪلیف میخاد نہ نوع ڪار و #بزرگے و #کوچکے ڪار رو. فقط #اخلاص
#دماذونـــــے
جاےدیگہمیگفت:
اخلاصیعنےبهجاےاینڪهسریعنمازبخونے،
دوساعتقبلازاذانوضومیگیرےومنتظرهستے ...
اخلاصیعنےاگہیڪلحظہنفْسازخدادورتڪرد، مےمیرے ...
آیامااینطورےهستیم؟!!!
حالادوساعتپیشڪش،حداقلدهدقیقهزودتر...
پاشینبراےنمازاولوقتآمادهبشین...
التماسدعا...🤲
𝐉𝐨𝐢𝐧...➘
✨⃟🦋 @testimonial