#رمان_مردی_در_آینه📝
💟 #قسمت_هشتاد_سه
🎀اسخریوطی
به شدت جا خورده بود ...
- تو ادعا مي کني اون مرد زنده است ... منم اين حرف رو قبول مي کنم چون وقتي گفتي توي عراق دنبالش مي گشتن ... هر چند دلیلش رو نمی دونستم ... اما براش مدرک داشتم ... شايد قابل استتناد و ثبت شده نبود ولي براي من قابل پذيرش بود ...
اين حرف رو قبول کردم که مردي وجود داره از نسل پيامبر شما ... با بيش از هزار سال سن ...
به سني ها کاري ندارم که ارتباط شون با پيامبري که هرگز نديدن ... قرن هاست قطع شده ... پس هر کسي که در راس قرار بگيره مي تونه در مسير درست يا غلط باشه ...
اما شماها براي من خنده دار هستيد ...
تو ادعا مي کني شيعه به جهت داشتن امام و افرادي که به لحاظ معرفتي منتخب خدا هستند ... در مسير صحيح قرار داره و عمل شما درسته ...
اگر اينطوره ... پس چرا گفتي ما، اون مرد رو نمي بينيم ... و نمي دونيم کجاست؟ ...
يعني شما عمل تون هيچ شباهتي به اون فرد نداره ... و الا چه دليلي داره که اون بين شما نباشه ...
شما چنين ادعايي داريد ... و آدم هايي مثل تو ... نصف دنيا رو سفر مي کنن و ميرن ايران ... که مثلا در روز تولد اون فرد کنار برادران شون باشن ... و اين روز رو جشن بگيرن ...
در حالي که اون به حدي تنهاست ... که کسي رو نداره حتي تولدش رو با اون جشن بگيره ... نه يک سال ... نه ده سال ... هزار سال ...
رفتم جلو و سرم رو بردم نزديکش ...
- هزار سال ... بيشتر از هزار جشن تولد ... بيشتر از هزار عيد ... بيشتر از هزار تحويل سال ... و بين تمام ملت هايي که از شما به وجود اومدن ... و از بين رفتن ... همه تون عين يهوداي* عيسي مسيح بوديد ...
شما فقط يک مشت دروغگو هستيد ... اگر دروغ نمي گيد و مسيرتون صحيحه ... اگر مسیری که میرید درسته ... امام تون کجاست؟ ...
اشک توي چشم هاش جمع شده بود ... سرش رو پايين انداخت و با دست، اونها رو مخفي کرد ... اما لغزيدن و فرو افتادن قطرات اشک از پشت دست هاش ديده مي شد ...
دو قدم ازش فاصله گرفتم ...
نمي دونم چي شد و چرا اون کلمات رو به زبون آوردم ...
هنوز قادر به تشخيص حقيقت نبودم ... قادر به پذير تفکر و ايدئولوژي اسلام نبودم ... جواب سوال هام بيشتر از اينکه ذهنم رو آرام کنه آشفته تر مي کرد ...
اما يه چيز رو مي دونستم ... در نظر من، شيعيان انسان هاي احمقي بودند که حرف و عمل شون يکي نبود ...
ادعاي پيروي و تبعيت از خدا رو داشتند ... در حالي که طوري زندگي مي کردن ... انگار وجود امام شون دروغ و افسانه است ... آدم هايي بودن که با جامه هاي مقدس ... فقط براي رسيدن به بهشت خيالي، خودشون رو گول مي زدن و فريب مي دادن ...
در حالی که اگر لایق اون بهشت خیالی بودن ... پس چرا لایق بودن در کنار امام شون نبودن؟ ...
اونها خودشون رو پیرو خدایی می دونستن ... که همون خدا هم بهشون اعتماد نداشت ... و جانشین پیامبرش رو مخفی کرده بود ...
چند لحظه به ساندرز نگاه کردم ... نمي تونستم حالتش رو درک کنم ... اما نمي تونستم توي اون شرايط رهاش هم کنم ...
اون آدم خاص و محترمي بود که نظیرش رو نديده بودم ... و هر چه بيشتر باهاش برخورد مي کردم بيشتر از قبل، قلبم نسبت بهش نرم مي شد ... براي همين نمي تونستم وسط اون بدبختي و انحطاط تصورش کنم ...
رفتم جلو و آروم دستم رو گذاشتم روي شونه اش ...
- اگه توي تمام اين سال هاي کاريم ... توي دايره جنايي ... يه چيز رو درست فهميده باشم ... اونه که فريب و گمراهي با کلمات زيبا به سراغ آدم مياد ...
تو آدم محترمي هستي ... و من تمام کلماتت رو به دقت گوش کردم ... اما حتي پيامبر و کتاب تون با حقانيت داشتن فاصله زيادي داره ...
هر چقدرم که زندگي سخت باشه ... براي رسيدن به آرامش ذهن ... نيازي به تبعيت از تخيل و توهم نيست ...
دين مال انسان هاي ضعيفه که تقصیر اشتباهات و کمبود خودشون رو گردن يکي ديگه بندازن ... و کي از يه موجود خيالي بهتر که تقصير همه چيز رو بندازيم گردنش ...
سرم رو که آوردم بالا ... کشيش داشت صندلي مادر ساندرز رو هل مي داد و از کليسا خارج مي کرد ...
وقت رفتن بود ... هر کسي بايد مسير خودش رو مي رفت ...
* یهودای اسخریوطی، شخصی از حواریون که در ازای پول، جای اختفای حضرت عیسی را به سربازان رومی لو داد تا ایشان را بکشند.
#ادامه_دارد...
✍️نویسنده: #شهید_سیدطاها_ایمانی
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
@tobe94
🏙 اذان صبح 🏙
به افق تهران (استان تهران)
———————————————
🗓 سه شنبه ۱۴۰۴/۱۰/۰۲
———————————————
ذکر روز سه شنبه: 🦋یا اَرْحَمَ الرّاحِمین🦋
ترجمه: ای مهربان ترین مهربانان
———————————————
اوقات شرعی امروز
🏙 اذان صبح ۰۵:۴۱
🌅 طلوع آفتاب ۰۷:۱۱
☀️ اذان ظهر ۱۲:۰۳
🌤 اذان عصر ۱۴:۳۸
🌄 غروب افتاب ۱۶:۵۶
🌃 اذان مغرب ۱۷:۱۶
🌌 اذان عشا ۱۸:۰۷
🌘 نیمه شب ۲۳:۱۸
———————————————
⚙️ تنظیمات 💡راهنما
☀️ اذان ظهر ☀️
به افق تهران (استان تهران)
———————————————
🗓 سه شنبه ۱۴۰۴/۱۰/۰۲
———————————————
ذکر روز سه شنبه: 🦋یا اَرْحَمَ الرّاحِمین🦋
ترجمه: ای مهربان ترین مهربانان
———————————————
اوقات شرعی امروز
🏙 اذان صبح ۰۵:۴۱
🌅 طلوع آفتاب ۰۷:۱۱
☀️ اذان ظهر ۱۲:۰۳
🌤 اذان عصر ۱۴:۳۸
🌄 غروب افتاب ۱۶:۵۶
🌃 اذان مغرب ۱۷:۱۶
🌌 اذان عشا ۱۸:۰۷
🌘 نیمه شب ۲۳:۱۸
———————————————
⚙️ تنظیمات 💡راهنما
ترس تو هرجا که باشد، مأموریت تو همانجاست. "یونگ"
همون لحظهای که میخوای مضطرب بشی یا بترسی؛ همون لحظه ماموریتت اینه که انجامش بدی، هرطور که شده.
۹۰٪ مواقع، ترس مشعل راهه.
نه علامتِ توقف.❤️#تو_میتونی @tobe94
زمان:
حجم:
5.8M
💠آیتالله محمدتقی بهجت:
🔸خدا نکند که برای تعجیل فرج امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) دعا کنیم، ولی کارهایمان برای تبعید فرج آن حضرت باشد!
#امام_زمان @tobe94
«وَ قَالَ اللَّهُ إِنِّي مَعَكُمْ»
خدا میگه:من طرف تو هستم🙂
حالا دیگه
هر کی خواست بزار بره،
هر کی خواست
بزار بهت پشت کنه،
هر کی خواست تنهات بزاره،
هرکی خواست باورت نکنه
ولی تو بدون خدا رو داری♥️
و همین برای
همه ی دنیات کافیه😌^^
+بهاینمرحلهبرسیم؟
#آیه_گرافی @tobe94
🌃 اذان مغرب 🌃
به افق تهران (استان تهران)
———————————————
🗓 سه شنبه ۱۴۰۴/۱۰/۰۲
———————————————
ذکر روز سه شنبه: 🦋یا اَرْحَمَ الرّاحِمین🦋
ترجمه: ای مهربان ترین مهربانان
———————————————
اوقات شرعی امروز
🏙 اذان صبح ۰۵:۴۱
🌅 طلوع آفتاب ۰۷:۱۱
☀️ اذان ظهر ۱۲:۰۳
🌤 اذان عصر ۱۴:۳۸
🌄 غروب افتاب ۱۶:۵۶
🌃 اذان مغرب ۱۷:۱۶
🌌 اذان عشا ۱۸:۰۷
🌘 نیمه شب ۲۳:۱۸
———————————————
⚙️ تنظیمات 💡راهنما
1.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی بی کس و تنهایی اقا💔 #امام_هادی @tobe94
#رمان_مردی_در_آینه📝
💟 #قسمت_هشتاد_چهار
🎀جایی از وسط ماجرا
ساندرز آشفته بود و اصلا توی حال خودش نبود ...
توي همون حال و هوا رهاش کردم و بدون خداحافظي ازش جدا شدم ... اميدوار بودم کلماتم رو جدي بگيره و بيشتر از اين وقتش رو پاي هيچ تلف نکنه ...
برگشتم توي ماشين ...
برعکس قبل، حالا دیگه آشفتگي و طوفان درون و ذهنم آرام شده بود ... اما هنوز يه سوال، مثل چراغ چشمک زن ... گوشه مغزم روشن و خاموش مي شد ...
- چرا پيدا کردن اون مرد اينقدر مهمه که ديگران رو به خاطرش بازجويي و شکنجه کنن؟ ...
حتي اگه وجودش حقيقت داشته باشه ... چرا با اين جديت دنبال پيدا کردنش هستن؟ ... اون بيشتر از هزار ساله که نيومده ... ممکنه هزار سال ديگه هم نياد ...
چه چيز اين مرد تا اين حد اونها رو به وحشت مي اندازه ... که مي خوان پيداش کنن و کاري کنن ... که هزار سال ديگه ... تبدیل به هرگز نيامدن بشه؟ ...
استارت زدم و برگشتم خونه ...
کتم رو انداختم روي مبل ... و رفتم جلوي ديوار ايستادم ...
چند روز، تمام وقتم رو روي تحقيقات صرف کرده بودم ... و کل ديوار پر شده بود از نوشته ها و سرنخ هايي که براي پيدا کردن جواب سوال هام ... به اون چسبونده بودم ...
شبيه تخته اطلاعات جنايي اداره شده بود ... با اين تفاوت که تمام اون ديوار بزرگ پر از برگه و نوشته بود ...
چه تلاش بيهوده اي ...
مي خواستم برگه ها و دست نوشته ها رو از ديوار بکنم ... اما خسته تر از اين بودم که در لحظه، اون کار رو انجام بدم ...
بيخيال شون شدم و روي مبل ولو شدم ... و همون جا خوابيدم ...
چند ساعت بعد، دوباره ذهنم آرام و قرار رو از دست داد ... اون سوال هاي آخر ... و زنده شدن خاطره اي که ... اولين بار به قرآن رو گوش کرده بودم ...
جواب من هر چي بود ... اونجا ديگه جايي نبود که بتونم دنبالش بگردم ... بايد مي رفتم وسط ماجرا ... بايد مي رفتم و از جلو همه چيز رو بررسي مي کردم، نه از پشت کامپيوتر و با خوندن مقاله يه مشت محقق اسلام شناس دانشگاهي ... که معلوم نبود واقعا چقدر با مسلمان ها برخورد نزديک داشتن ...
ديدن ماجرا از چشم اونها مثل اين بود که براي حل يه پرونده ... فقط به شنيدن حرف اطرافيان مقتول اکتفا کني ... و حتي پات رو به صحنه جنايي نگذاري ...
بايد خودم جلو مي رفتم و تحقيق مي کردم ... همه چيز رو ... از نزديک ...
جواب سوال هاي من ... اينجا نبود ...
بلند شدم و با وجود اينکه داشتم از شدت گرسنگي مي مردم ... از خونه زدم بيرون ... بعد از ظهر بود و من از صبح، اون قدر محو تحقیقات بودم که هيچي نخورده بودم ...
يه راست رفتم سراغ ساندرز ...
در روز که باز کرد شوک شديدي بهش وارد شد ... شايد به خاطر حرف هاي اون روز ... شايد هم ديگه بعد از اونها انتظار ديدن من رو نداشت ...
مهلت سلام کردن بهش ندادم ...
- دينت رو عوض کردي؟ ... يا هنوز هم مي خواي واسه تولد بري ايران؟ ...
هنوز توي شوک بود که با اين سوال، کلا وارد کما شد ... چند لحظه، فقط مبهوت بهم نگاه کرد ...
- برنامه مون براي رفتن تغيير نکرده ... اما ... واسه چي مي خوای بدوني؟ ...
خنده شيطنت آميزي صورتم رو پر کرد ...
- مي خوام باهاتون بيام ايران ... مي تونم؟ ...
#ادامه_دارد...
✍️نویسنده : #شهید_سیدطاها_ایمانی
🌸الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸
@tobe94