بد ترینمون هم
حداقل یه بار بچگیامون ، مادرمون مارو برده روضه ...
به قول اون رفیقمون یه بار نذری هئتش رو خوردیم
بوی اسپند هیئتش به مشاممون خورده
🙃 خیلیامون قبل از شیر مادر کاممون با تُربش باز شده ...
رفقا امام حسین بچگیامون منتظرمونه😔🖐
https://t.me/BChatBot?start=sc-338488-pJPvVV8
این روزا ، حرفاتونو میخونم
اگه خاستی لغزش کنی
اگه خواستی درد و دل کنی
اگه خاستی از حال خوب این روزای چله بگی
به ربات پیام بدید🍃
فعلا یاعلی
مرکز نزدیکی به خـدا
#روز_اول #چله_ترک_گناه زیارت عاشورای امروز به نیت شهید مدافع حسین معز غلامی
فراموش نکنیاااا
زیارت عاشورا رو خوندی روی قلب سبز بزن👆
خیلی طول بکشه 10 دقیقه اس ارزشش رو داره
😅 یه لذت بی انتها رو در پیش رو داریم🍃
☹️ در روز چند ساعت با گوشیمون سر گرمیم؟
ده دقیقه ، داخل همین گوشی زیارت عاشورا رو بیار و قرائت کن
راستی
امشب محفل داریم
اونایی که تازه عضو کانال شدن
محفل یه هیئت مجازیه🍃
قرار نبود محفل بزارم اما دیروز یه پیام کاربرا فرستادن
🙃 به خودم قول دادم این شب جمعه با شروع چله به توسل و روضه داشته باشیم
بلکه حاجت اون بنده خدا رو هم گرفتیم
حالا شب میگم جریان رو🍃
حوالی ساعت 12 محفل داریم
یه کم دیر و زودش رو ببخشید به بزرگی خودتون☹️
اخه نیستم خونه تا اون حوالی
شب جمعه هیئت هفتگی داریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت اللہ بھجت که فرمودند : چھل روز مانده به محرم چھله ی گناه نکردن بگیرید تا سوز دل و اشک چشمتان برای سید الشھدا؏ فراوان گردد
#چله_ترک_گناه
#استوری
https://t.me/BChatBot?start=sc-338488-pJPvVV8
دلیل شرکت نکردن در چله رو بهم بگید
انتقاد و پیشنهادات راجب چله رو هم میخونم
#شوخی
😂😂 اهل کوفه نباشیدااااا
250 نفر با چله موافق بودین نظرسنجی موجوده😁
درک زن و شوهر - استاد رائفی پور.mp3
1.23M
🎙 #فایل_صوتی
👤 استاد #رائفی_پور
📝 درک زن و شوهر...
#ازدواج
💝 @tobe94
سلام روزتون بخیر و خدایی
یه خواهش ازتون داشتم
درخواست دعای دسته جمعی داشتم از همه اعضای کانال😔
که برام دعا کنن من بزودی صاحب اولاد سالم وصالح بشم
خدا دامنم رو سبز کنه و دلم رو شاد
میگن دعا دسته جمعی اثر داره
😔😔
الهی به حق دعاهاشون انتظار من هم به پایان برسه
اگه امکانش بود پیامم رو بزارید تو کانالتون
و اگر هم امکانش نبود هیچ اشکالی نداره
خیلی از شما ممنونم 🌹
امشب قرار نبود محفل بزارم ...
ولی صرفا با این پیام تصمیم گرفتم یه کم روضه علی اصغر بزارم ...
و با هم برای ایشون و همه اونا که صاحب اوالاد نمیشن اول چله مون دعا کنیم🍃
مرکز نزدیکی به خـدا
#روز_اول #چله_ترک_گناه زیارت عاشورای امروز به نیت شهید مدافع حسین معز غلامی
زیارت عاشورا رو خوندی رفیق؟👆
مرکز نزدیکی به خـدا
زیارت عاشورا رو خوندی رفیق؟👆
نخوندم
حسش نیست
حالا باشه یکم دیرتر
از ساعت 10 شروع میکنم
و....
نداریما پاشو همین الان بخون رو حرف منم حرف نیار همینه که هست🤨🤨🤨
پاشو بچه
پاشو ببینم پاشو تنبلی نکن
تاحالا فکر کردی که چقدر زدی زیر قولت؟
چقدر قول دادی که پاک میشی ولی نشدی؟
میدونی، نمیگم خدا نمی بخشتت دیگه...
خودش میگه هزار بارم گناه کنی و برگردی بازم درهای رحمتم سمتت بازه 😇
ولی در دیزی بازه!
حیای گربه کجاست؟
😞
واسه پاک شدنت باید قدمای کوچیک برداری
مثلا همین امشب قبل خواب سراغ افکاری که باعث تحریکت میشه نرو✋
اگه وسوسه اومد سمتت سریع یه نه بگو و مسیر فکریت رو تغییر بده 👉
به یه چیز دیگه فکر کن!
از پَسش بر میای 😉👊
#حواست_باشه
@tobe94
زمزمه: مگه این طفلی چقد آب میخواد؟ | حاج میثم مطیعی - Haj Meysam Motiee.mp3
6.66M
مگه این طفلی چقد آب میخواد؟
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_پنج
💉پايان عمل جراحی💉
عمل جراحي طولاني شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشكل مواجه شد. پزشكان تلاش خود را مضاعف كردند. برداشتن غده همانطور كه پيشبيني ميشد با مشكل جدي همراه شد. آنها كار را ادامه دادند و در آخرين مراحل عمل بود كه يكباره همه چيز عوض شد...
احساس كردم آنها كار را به خوبي انجام دادند. ديگر هيچ مشكلي نداشتم. آرام و سبك شدم. چقدر حس زيبايي بود! درد از تمام بدنم جدا شد. يكباره احساس راحتي كردم. سبك شدم. با خودم گفتم: خدا رو شكر. از اين همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبي
بود. با اينكه كلي دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روي تخت جراحي بلند شدم و نشستم. براي يك لحظه، زماني را ديدم كه نوزاد و در آغوش مادر بودم!
از لحظه كودكي تا لحظهاي كه وارد بيمارستان شدم، براي لحظاتي با تمام جزئيات در مقابل من قرار گرفت!
چقدر حس و حال شيريني داشتم. در يك لحظه تمام زندگي و اعمالم را ديدم!
در همين حال و هوا بودم كه جواني بسيار زيبا، با لباسي سفيد و نوراني را در سمت راست خودم ديدم. او بسيار زيبا و دوست داشتني بود. نميدانم چرا اينقدر او را دوست داشتم. ميخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگيرم. او كنار من ايستاده بود و به صورت من لبخند ميزد. محو چهره او بودم. با خودم ميگفتم: چقدر چهرهاش زيباست! چقدر آشناست.
من او را كجا ديده ام!؟
سمت چپم را نگاه كردم. ديدم عمو و پسر عمه ام و آقاجان سيد (پدربزرگم) و ... ايستاده اند. عمويم مدتي قبل از دنيا رفته بود. پسر عمه ام نيز از شهداي دوران دفاع مقدس بود. از اينكه بعد از سالها آنها را ميديدم خيلي خوشحال شدم. زير چشمي به جوان زيبا رويي كه در كنارم بود دوباره نگاه كردم. من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهره اش برايم آشناست.
يكباره يادم آمد. حدود 25 سال پيش... شب قبل از سفر مشهد... عالم خواب... حضرت عزرائيل... با ادب سالم كردم. حضرت عزرائيل جواب دادند. محو جمال ايشان بودم كه با لبخندي بر لب به من گفتند: برويم؟ باتعجب گفتم: كجا؟ بعد دوباره نگاهي به اطراف انداختم. دكتر جراح، ماسك روي صورتش را درآورد و به اعضاي تيم جراحي گفت: ديگه فايده نداره. مريض از دست رفت... بعد گفت: خسته نباشيد. شما تلاش خودتون رو كردين، اما بيمار نتونست تحمل كنه. يكي از پزشكها گفت: دستگاه شوك رو بياريد ... نگاهي به
دستگاه ها و مانيتور اتاق عمل كردم. همه از حركت ايستاده بودند!
عجيب بود كه دكتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من ميتوانستم صورتش را ببينم! حتي ميفهميدم كه در فكرش چه
ميگذرد! من افكار افرادي كه داخل اتاق بودند را هم ميفهميدم. همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را ميديدم! برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر ميگفت.
✨❤️ @tobe94 ❤️✨
#سه_دقیقه_در_قیامت
#پارت_شش
من پشت اتاق را ميديدم! برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر ميگفت.خوب به ياد دارم كه چه ذكري ميگفت. اما از آن عجيبتر اينكه ذهن او را ميتوانستم بخوانم!
او با خودش ميگفت: خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزند كوچك دارد و سومي هم در راه است. اگر اتفاقي برايش بيفتد، ما با
بچه هايش چه كنيم؟ يعني بيشتر ناراحت خودش بود كه با بچه هاي من چه كند!؟
كمي آنسوتر، داخل يكي از اتاقهاي بخش، يك نفر در مورد من با خدا حرف ميزد!
من او را هم ميديدم. داخل بخش آقايان، يك جانباز بود كه روي تخت خوابيده و برايم دعا ميكرد. او را ميشناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظي كردم و گفتم كه شايد برنگردم. اين جانباز خالصانه ميگفت: خدايا من را ببر، اما او را شفا بده. او
زن و بچه دارد، اما من نه.
يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه ميشوم. نيت ها و اعمال آنها را ميبينم و...
بار ديگر جوان خوش سيما به من گفت: برويم؟ خيلي زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است. از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماري خوشحال
بودم. فهميدم كه شرايط خيلي بهتر شده، اما گفتم: نه! مكثي كردم و به پسر عمه ام اشاره كردم. بعد گفتم: من آرزوي شهادت دارم. من سال ها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اينجا و با اين وضع بروم؟!
اما انگار اصرارهاي من بي فايده بود. بايد ميرفتم.
همان لحظه دو جوان ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برويم؟
بي اختيار همراه با آنها حركت كردم. لحظه اي بعد، خود را همراه با اين دو نفر در يك بيابان ديدم! اين را هم بگويم كه زمان، اصلاً مانند اينجا نبود. من در يك لحظه صدها موضوع را ميفهميدم و صدها نفر را ميديدم!
آن زمان كامال متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده. اما احساس خيلي خوبي داشتم. از آن درد شديد چشم راحت شده بودم. پسر عمه
و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلي عالي بود.
من شنيده بودم كه دو ملك از سوي خداوند هميشه با ما هستند، حالا داشتم اين دو ملك را ميديدم. چقدر چهره آنها زيبا و دوست داشتني بود. دوست داشتم هميشه با آنها باشم.
ما با هم در وسط يك بيابان كويري و خشك و بيآب و علف حركت ميكرديم. كمي جلوتر چيزي را ديدم! روبروي ما يك ميز قرار داشت كه يك نفر پشت آن نشسته بود.
آهسته آهسته به ميز نزديك شديم!
به اطراف نگاه كردم. سمت چپ من در دور دستها، چيزي شبيه سراب ديده ميشد. اما آنچه ميديدم سراب نبود، شعله هاي آتش بود!! حرارتش را از راه دور حس ميكردم.
به سمت راست خيره شدم. در دوردستها يك باغ بزرگ و زيبا، يا چيزي شبيه جنگل هاي شمال ايران پيدا بود. نسيم خنكي از آن سو
احساس ميكردم. به شخص پشت ميز سلام كردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم. ميخواستم ببينم چه كار دارد. اين دو جوان كه در كنار من بودند، هيچ عكس العملي نشان ندادند. حالا من بودم و همان دو جوان كه در كنارم قرار داشتند. جوان پشت ميز يك كتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!
🌸 @tobe94 🌸