eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
2هزار دنبال‌کننده
73.3هزار عکس
76.6هزار ویدیو
2.9هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
🗂 | مدرسه‌ی رویاآفرین 🎙 مرتضی نظری 🔸 علم نافع یعنی علم به درد بخور. یعنی علمی که رافع یک مساله‌ای هست. آنی که دقیقاً به درد بخورد و امیدآفرین و تحول‌آفرین است؛ حال سوال اینجاست که کدام علم و کدام مدرسه و آموزش می‌تواند خرد تولید کند و رؤیا و امید بیافریند؟ 🔹 مدرسه‌ای امید و رؤیا می آفریند که عاملیت فرد را به رسمیت بشناسد؛ مدرسه‌ای امید می‌آفریند که بین آموزش و محتوا با رویاهای مخاطب نسبتی برقرار کند؛ مدرسه‌ای امید می‌آفریند که تمام مسایلش از ارتفاع برابر باشد؛ مدرسه‌ای امید می‌آفریند که تکلیف خود را با مساله اجبار قانونی به تحصیل یا میل به آن روشن کند؛ مدرسه‌ای امید می‌آفریند که تکلیف خود را درباره با هم زیستن و با هم رسیدن یا زودتر رسیدن عده‌ای روشن نماید. 🔸 سه تا زمینه منجر به رؤیازدایی از مدرسه شده است؛ اولین مساله، تنوع مدارس است. دومین زمینه انواع جداسازی‌ها و در رأسش غربالگری بچه‌ها و سومین عامل، فرآیند استخدام و گزینش معلم است. ➕ مشروح سخنرانی در «وبگاه فکرت»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 | ☑️ نهاد آموزش در چنگال سرمایه 🎙سید مجید حسینی 🔸امید حاصل ساخت رؤیا است؛ شکل‌گیری یک تیم و باند و طبقه مسلط برنده در آموزش سبب شده که امکان تولید رؤیا برای بچه‌ها از میان برود. قدرتمندشدن نهاد مدرسه، حاصل قدرتمندشدن معلم است. همه این قدرت‌ها مجموعه چیزی است که اسمش را دموکراسی می‌گذاریم که مقابل سرمایه است. ➕فایل کامل این سخنرانی را در «آپارات» و «یوتیوب» فکرت تماشا کنید
صوت نظری.mp3
25.51M
🎧 | ☑️ مدرسه‌ی رویاآفرین نشست: مدرسه در جهان بی‌رویـــا آسیب‌شناسی آموزش و پرورش ناظر به امید تحصیلی و آموزشی 👤مرتضی نظری؛ عضو هیئت مدیره انجمن علمی هوش و استعداد ایران
🔻 چند روز بعد از ادعای ترکیه در خصوص توقف صادرات به رژیم صهیونیستی حالا تصاویری از تعداد زیادی کشتی که همچنان روزانه بین بنادر ترکیه و رژیم صهیونیستی درحال حرکت اند در حال انتشار است ایران در 4 ساعت حمله یک میلیارد و سیصد میلیون دلار خسارت (طبق ادعای رژیم ) روی دستشان گذشت. کمی بعد تر که همه مقامات مسلمان نزد مردمشان زیر سوال رفتند ترکیه مدعی شد که میخواهد بر 9 میلیارد دلار صادرات به رژیم چشم ببندد. مسئله ای که حالا آن روی دیگرش درحال عیان شدن است....
✍امیرالمومنین علیه السلام: هيچ مؤمنى نيست كه مهمان را دوست بدارد ، مگر آن كه چون از قبرش بر مى خيزد ، چهره اش مانند قرص ماه مى درخشد ، و اهل محشر مى نگرند و مى گويند : اين ، كسى جز پيامبرى مُرسل نيست! و فرشته اى مى گويد: اين ، مؤمنى است كه مهمان رادوست مى دارد و او را گرامى مى شمارد و راهى جز رفتن به بهشت ندارد. 📚بحارالأنوار : ج 75 ص 461
شبنامه 1566 - @mrtahlilgar.mp3
12.78M
🚨 مهم / ایران رسمی و صریح اعلام کرد: حماقت کنید چاره ای جز بمب اتم نخواهیم داشت / عملیات ترکیبی لبنان علیه صهیون / تحولات فلسطین / قسمت ۱۵۶۶
43.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 مهم / ایران رسمی و صریح اعلام کرد: حماقت کنید چاره ای جز بمب اتم نخواهیم داشت / عملیات ترکیبی لبنان علیه صهیون / تحولات فلسطین / قسمت ۱۵۶۶
آقای تحلیلگر ✍️ سلیمانی 4سال است در رسانه از سوی سایبری ها توهین میشوند چون ورق یک بازی 250 ساله را برگرداند رحمت خدا بر او
💠 هند وسط اجساد در محاصره بود و ما فقط چند ساعت برای نجاتش وقت داشتیم.... به دنیا آمدن هند چنان روحی به زندگی ما دوانده بود که انگار هیچ چیز و هیچکس به اندازه او نمیتوانست برای اعضای خانواده مهم باشد. همه دور دخترک شیرین زبان میچرخیدند و هرکسی هرکاری میکرد تا هند همیشه حالش از همه بهتر باشد. ۱۲۰ روز از جنگ گذشته بود. من مانده بودم، لیان و هند! وقتی هند را وسط این همه ویرانی میدیدم. وقتی باید او را بین این آوارگی و آینده ای مبهم تصور می‌کردم. وقتی به ذهنم می آمد که همه ی آنهایی که قربان صدقه اش میرفتند حالا زیر خاکند، دنیا دور سرم می‌چرخید. پیشانی اش عرق کرده بود. خسته بود. موهایش جلوی چشمش را گرفته بود. درمانده بودیم تازه کیلومتر ها راه مانده بود که باید برای رسیدن به منطقه ی امن می‌رفتیم. اما پای هند یارای آمدن نداشت. نمیدانستم چه باید بکنم. در راه خانواده ای که آنها هم میخواستند به منطقه ی امن بروند به ما رسیدند و گفتند: ما داخل ماشین یک جا داریم. میتوانید دخترانتان را با ما بفرستید. اتفاق خوبی بود. به لیان گفتم سوار شود و هند را در آغوش بگیرد و وقتی به مقصد رسیدند منتظر بمانند تا من هم برسم. با هم وداع کردیم و آنها رفتند. در راه تمام ذهنم درگیر سختی هایی بود که هند وسط همه ی این همه مصیبت تحمل میکرد. نمیدانستم به کدامیک باید فکر کنم؛ عزیزانی که رفته اند یا راهی که مانده است!؟ در همین حال و هوا به مقصد رسیدیم. من اصلا نفهمیدم چطور این قدر زود رسیدیم. هند و لیان قرار بود همین‌جا منتظر باشند اما هرچه میگشتم نبودند. آنها باید زودتر از ما رسیده باشند! نگران بودم نکند اتفاقی افتاده داده باشد؟ ذهنم مدام درگیر بود که شنیدم همه درباره ی یک خودرو صحبت میکنند که در محاصره ی صهیونیست‌ها گرفتار شده و فقط یک دختر بچه ی ۶ ساله از آنها زنده مانده. صهیونیست ها خودرو را منهدم کرده بودند. تمام اعضا کشته شده بودند و لیان با امدادگر‌ها تماس گرفته بود. تا آنها برسند لیان هم شهید شده بود و امدادگرها پشت دیواری که صهیونیست ها در برابر خودرو ایجاد کرده بودند مانده بودند. آنها هنوز امید داشتند که بتوانند به صهیونیست ها توضیح دهند که با هیچ چیز کاری ندارند، فقط میخواهند بروند یک دختر بچه را نجات دهند و برگردند. اما هرچه ساعت می‌گذشت امدادگرها می‌فهمیدند که قرار نیست چنین اجازه ای به آنها داده شود. خودشان به راه افتادند. ما از طریق دیگر امدادگرها که با آنها در ارتباط بودند در جریان قرار گرفته بودیم. میدانستیم که امدادگر ها رفته اند کمک هند اما کمی بعد متوجه شدیم که آنها هم شهید شده اند. نمیدانستیم چه باید کرد.... ارتباط با هند در جریان بود تا اینکه امدادگرها این جمله را از او شنیدند: من خسته‌ام، می‌خواهم بخوابم دخترم داشت وسط پیکرهای بی جان تیرباران شده به خواب میرفت. و این اخرین خبر ما از هند بود قبل از رسیدن به پیکر بی جانش..... . ✍️ آنچه امشب خواندید روایتی ست که برگفته از یک واقعیت برای شما نوشتم حقیقتی مربوط به زندگی هند، دختر فلسطینی که تمام اعضای خانواده اش شهید میشوند، خودش در محاصره به شهادت رسیده و پیکرش ۱۲ روز بعد به دست مادر می‌رسد. روح شهدای مقاومت و زنان و مردان و کودکانی که در این نیم سال مظلومانه شهید شدند شاد و ننگ و نفرین بر عاملین این جنایات. به امید آنکه خداوند به برکت خون شهدا و اشک مادران هرچه سریعتر فلسطین را به اهلش بازگرداند....
امیرعبداللهیان: آنچه در غزه می‌گذرد آزمونی خطیر برای اروپای مدعیِ حقوق بشر است 🔹وزیر خارجه به‌مناسبت روز اروپا ۲۰۲۴ در ایکس نوشت: در این روز ویژه، همۀ آنانی که برای صلح و سعادتِ اروپا تلاش کرده‌اند، باید در اندیشۀ صلح و امنیت در سراسر جهان باشند. 🔹آنچه در غزه می‌گذرد، بارِ گرانی است بر شانۀ وجدان بشریت و آزمونی خطیر برای مشروعیت ارزش‌هایی چون کرامت و حقوق بشر که اروپایی‌ها مدعیِ تلاش در راستای آن هستند. اروپا باید فریاد عدالت خواهی‌اش را در موضوع فلسطین بلند کند. 🔹ایران آمادۀ ادامۀ کار و تعامل با اروپا بر پایۀ احترام، گفت‌وگوی سازنده و همکاری در راستای منافع مشترک و صلح و امنیت در جهان است.
🗓 | جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دستی به شال سرخابی ام می کشم و زنگ را فشار می دهم. صدای علی اصغر در حیاط می پیچد. – کیه؟ چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریباً بلند جواب می دهم: منم قربونت برم! صدای جیغش و قدم های تندش که تبدیل به دویدن می شود را از پشت در می شنوم. – آخ جون خاله لیحانه. به من خاله می گوید، کوچولوی دوست داشتنی. در را که باز می کند سریع می چسبد به من. چقدر با محبت! حتماً او هم دلش برای علی تنگ شده و می خواهد هر طور شده خودش را خالی کند. فشارش می دهم و دستش را می گیرم تا با هم وارد خانه بشویم. – خوبی؟…چی کار می کردی؟ مامان هست؟ سرش را چند باری تکان می دهد. – اوهوم اوهوم….داشتم با موتور داداش علی بازی می کردم. و اشاره می کند به گوشه ی حیاط. نگاهم می چرخد روی موتورت که با آب بازی علی اصغر خیس شده. هر چیزی که بوی تو را بدهد نفسم را می گیرد. علی اصغر دستم را رها می کند و سمت در ساختمان می دود. – مامان مامان…بیا خاله اومده… پشت سرش قدم برمی دارم در حالی که هنوز نگاهم سمت موتورت با اشک می لرزد، خم می شوم و کفشم را در می آورم که زهرا خانوم در را باز می کند و با دیدنم لبخندی عمیق و از ته دل می زند. – ریحانه! از این ورا دختر! سرم را با شرمندگی پایین می اندازم. – بی معرفتی عروست رو ببخش مامان! دست هایش را باز می کند و مرا در آغوشش می گیرد. – این چه حرفیه! تو امانت علی اکبر منی. این را می گوید و فشارم می دهد. گرم… و دلتنگ! جمله اش دلم را می لرزاند.”امانت علی”. مرا چنان در آغوش می گیرد که کاملاً می توانم حس کنم می خواهد علی را در من جست و جو کند. دلم می سوزد و سرم را روی شانه اش می گذارم. می دانم اگر چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند هر دو گریه مان می گیرد. برای همین خودم را کمی عقب می کشم و او خودش می فهمد و ادامه نمی دهد. به راهرو می رود. – بیا عزیزم تو! حتماً تشنته. می رم یه لیوان شربت بیارم. – نه مادر جون زحمت میشه. همان طور که به آشپزخانه می رود جواب می دهد: زحمت چیه!…می خوای می تونی بری بالا. فاطمه کلاس نداره امروز. چادرم را در می آورم و سمت راه پله می روم. بلند صدا می زنم: فاطمه! فاطمه! صدای باز شدن در و این بار جیغ بنفش یه خرس گنده می آید. یک دفعه بالای پله ها ظاهر می شود. – واااای ریحاااانه؛ ناااامرد. پله ها را دو تا یکی می کند و پایین می آید و یک دفعه به آغوشم می پرد. دل همه مان برای هم تنگ شده بود، چون تقریباً تا قبل از رفتن علی اکبر هر روز همدیگر را می دیدیم. محکم فشارم می دهد و صدای قرچ و قُروچ استخوان های کمرم بلند می شود. می خندم و من هم فشارش می دهم. “چقدر خوبه خواهر شوهر این جوری!” نگاهم می کند و می گوید: چقد بی……شعوری! می خندم و جواب می دهم: ممنون ممنون لطف داری. بازوانم را نیشگون می گیرد. – بله. الآن لطف کردم که بیشتر از این بهت نگفتم. وقتی هم زنگ می زدیم همه اش خواب بودی. دلخور نگاهم می کند. گونه اش را می بوسم. – ببخشید! لبخند می زند و مرا یاد علی اکبر می اندازد. – عیب نداره فقط دیگه تکرار نشه! سر کج می کنم و می گویم: چشم! – خب بریم بالا لباس هاتو عوض کن. همان لحظه صدای زهرا خانوم از پشت سرم می آید: وایسید این شربت ها رو هم ببرید! سینی را که در داخلش دو لیوان بزرگ شربت آلبالو است به دست فاطمه می دهد. علی اصغر از حال بیرون می دود. – منم می خوام. منم می خواااام. زهرا خانوم لبخندی می زند و دوباره به آشپزخانه می رود. – باشه خب چرا جیغ می زنی پسرم! از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه می رویم. درِ اتاقت بسته است. دلم می گیرد و سعی می کنم خیلی نگاه نکنم. – ببینم!…سجاد کجاست؟ – داداش!؟…وا خواهر مگه نمی دونی اگر این بشر مسجد نره، نماز جماعت تشکیل نمیشه؟ خنده ام می گیرد. راست می گوید. سجاد همیشه مسجد بود. شالم را در می آورم و روی تخت پرت می کنم. فاطمه اخم می کند و دست به کمرش می زند. – اووو…توی خونه ی خودتونم پرت می کنی؟ لبخند دندون نمایی می زنم. – اولش آره. گوشه چشمی نازک می کند و لیوان شربتم را دستم می دهد. – بیا بخور. نمردی تو این گرما اومدی؟ لیوان را می گیرم و درحالی که با قاشق داخلش همش می زنم، جواب می دهم: خب عشق به خانواده است دیگه. 🌴📚🌹📚🌴 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــی
دسته ی باریکی از موهایم را دور انگشتم می پیچم و با کلافگی باز می کنم. نزدیک غروب است و هر دو بیکار نشسته ایم. چند دقیقه قبل درباره ی زنگ نزدن تو حرف می زدیم. امیدوار بودم به زودی خبری شود. موهایم را روی صورتم رها می کنم و با فوت کردن به بازی ادامه می دهم. یک دفعه به سرم می زند. – فاطمه! فاطمه در حالی که کف پایش را می خاراند جواب می دهد: هوم؟ – بیا بریم پشت بوم! متعجب نگاهم می کند و می گوید: واااا… حالت خوبه؟ – نُچ! خوب نیستم. دلم گرفته. بریم غروب رو ببینیم؟ فاطمه شانه بالا می اندازد و می گوید: خوبه. بریم. روسری آبی کاربنی ام را سرم می کنم. به یاد روز خداحافظی مان دوست داشتم به پشت بام بروم. فاطمه هم یک کت مشکی تنش می کند و روسری اش را بر می دارد. – بریم پایین اونجا سرم می کنم. از اتاق بیرون می رویم و پله ها را پشت سر می گذاریم که یک دفعه صدای زنگ تلفن در خانه می پیچد. هر دو به هم نگاه می کنیم و به سمت هال می دویم. زهرا خانوم از حیاط صدای تلفن را می شنود و شلنگ آب را زمین می اندازد و به خانه می آید. تلفن زنگ می خورد و قلب من محکم می کوبد. “اصلاً از کجا معلوم که علی اکبر باشه؟” فاطمه با استرس به شانه ام می زند. – بردار گوشیو الآن قطع می شه. بی معطلی گوشی را بر می دارم. – بله؟ فقط صدای باد و خش خش می آید. یک بار دیگر نفسم را بیرون می دهم و می گویم: الو. بله بفرمایید. و صدای تو! ضعیف و بریده بریده می آید. – الو. ریحا… خودتی!؟ اشک به چشمانم می دود. زهرا خانوم درحالی که دست هایش را با دامنش خشک می کند کنارم می آید و می گوید: کیه؟ سعی می کنم گریه نکنم. – علی! خوبی؟ اسم تو را که می گویم، مادر و خواهرت مثل اسفند روی آتش می شوند. – دعا دعا می کردم وقتی زنگ می زنم اونجا باشی… صدا قطع می شود. – علی! الو… – نمی تونم خیلی حرف بزنم. به همه بگو حال من خوبه. سرم را تکان می دهم. – ریحانه! ریحانه! بغض راه صحبتم را بسته. به زور می گویم: جان ریحانه؟ – محکم باشیا! هر چی شد راضی نیستم گریه کنی. باز هم بغض من و صدای ضعیف تو. – تا کسی پیشم نیست… می خواستم بگم… دوست دارم! دهانم خشک و صدایت کامل قطع می شود و بعد هم بوق اشغال را می شونم. دست هایم می لرزد و تلفن را رها می کنم. بر می گردم و خودم را در آغوش مادرت می اندازم. صدای هق هق من و لرزش شانه های مادرت. حتی وقت نشد جوابت را بدهم. کاش می شد فریاد بزنم و صدایم تا مرزها بیاید. این که دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده، این که دیگر طاقت ندارم، این که آن قدر خوبی که نمی شود لحظه ای از تو جدا بود، این که اینجا همه چیز خوب است، فقط هوایی برای نفس نیست، همین! زهرا خانوم همان طور که کتفم را می مالد تا آرام شوم، می پرسید: چی می گفت؟ بغض در لحن مادرانه اش پیچیده. آب دهانم را به زور قورت می دهم. – ببخشید تلفن رو ندادم. گفت نمی تونه زیاد حرف بزنه. حالش خوب بود. خواست اینو به همه بگم. مادرت زیر لب خدا را شکر می کند و به صورتم نگاه می کند. – حالش که خوبه پس تو چرا این جوری گریه می کنی؟ به یک قطره اشک روی مژه اش نگاه می کنم و می گویم: به همون دلیلی که پلک شما هم خیسه. سرش را تکان می دهد و از جا بلند می شود و به سمت حیاط می رود. – می رم گل ها رو آب بدم. دوست ندارد بی تابی مادرانه اش را ببینم. فاطمه زانوهایش را بغل کرده و خیره به دیوار رو به رویش، اشک می ریزد. دستم را روی شانه اش می گذارم. – آروم باش آبجی. بیا بریم پشت بوم هوا بخوریم. شانه اش را از زیر دستم بیرون می کشد. – من نمیام. تو برو. – نه تو نیای نمیرم. سرش را روی زانو می گذارد. – می خوام تنها باشم ریحانه. نمی خواهم اذیتش کنم. شاید بهتر است تنها باشد. بلند می شوم و همان طور که سمت حیاط می روم، می گویم: باشه عزیزم. من می رم. تو هم خواستی بیا. زهرا خانوم با دیدنم می گوید: بیا بشین روی تخت، میوه بیارم بخور. لبخند می زنم. می خواهد حواسم را پرت کند. – نه مادر جون. اگر اشکال نداره من برم پشت بوم. – پشت بوم؟ – آره دلم گرفته. البته اگر ایرادی نداره. – نه عزیزم. اگه این جوری آروم میشی برو. تشکر می کنم. نگاهم به شاخه گل های کنده شده می افتد. – مامان اینا چی ان؟ – اینا یه کم پژمرده شده بودن. کندم به بقیه آسیب نزنن. – میشه یکی بردارم؟ – آره گلم. بردار. خم می شوم و یک شاخه گل رز برمی دارم و از نردبان بالا می روم. نزدیک غروب است و به قول بعضی ها خورشید لبه ی تیغ است. نسیم روسری ام را به بازی می گیرد. همان جایی که لحظه آخر رفتنت را تماشا کردم می ایستم. چه جاذبه ای دارد. انگار در خیابان ایستاده ای و نگاهم می کنی. با همان لباس رزم و ساک دستی ات. دلم نگاهت را می طلبد. شاخه گل را بالا می گیرم تا بو کنم که نگاهم به حلقه ام می افتد. همان عقیق سرخ و براق. بی اختیار لبخند می زنم. از انگشتم در می
آورم و لب هایم را روی سنگش می گذارم. لب هایم می لرزد. “خدایا فاصله تکرار بغضم چقدر کوتاه شده!” یک بار دیگر به انگشتر نگاه می کنم که یک دفعه چشمم به چیزی که روی رینگ نقره ای رنگش حک شده می افتد. چشم هایم را تنگ می کنم. “علی – ریحانه” پس چرا تا به حال ندیده بودم! اسم تو و من کنار هم، داخل رینگ حک شده. خنده ام می گیرد، اما نه از سر خوشی. مثل دیوانه ای که دیگر اشک نمی تواند برای دلتنگی اش جواب باشد. انگشتر را دستم می اندازم و یک برگ گل از گل رز را می کنم و رها می کنم. نسیم آن را به رقص وادار می کند. “چرا گفتی هر چه شد محکم باش!؟ مگه قراره چی بشه؟”  یک لحظه فکری کودکانه به سرم می زند. یک برگ گل دیگر می کنم و رها می کنم. – بر می گردی… یک برگ دیگر می کنم. – بر نمی گردی.. بر می گردی… بر نمی گردی… و همین طور ادامه می دهم. یک برگ دیگر مانده. قلبم می ایستد. نفسم به شماره می افتد. – بر نمی گردی 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید 🌴📚🌹📚🌴
دلشوره عجیبی در دلم افتاده. قاشقم را پر از سوپ می کنم و دوباره خالی می کنم. نگاهم روی گل های ریز سرخ و سفید سفره می چرخد. نگاه سنگین زیر چشمی مادرم را به خوبی احساس می کنم. پدرم اما بی خیال هر قاشقی که می خورد، به به و چه چهی می گوید و دوباره به خوردنش ادامه می دهد.    اخبارگوی شبکه سه حوادث روز را با آب و تاب اعلام می کند. چنگی به موهایم می زنم و خیره به صفحه تلویزیون پای چپم را تکان می دهم. استرس عجیبی در وجودم افتاده. یک دفعه تصویر مردی که با لباس رزم اسلحه اش را روی شانه گذاشته و به سمت دوربین لبخند می زند و بعد صحنه عوض می شود. این بار همان مرد در چارچوب قاب بر تابوت است که روی شانه های مردم حرکت می کند. احساس حالت تهوع می کنم. زن هایی که با چادر مشکی، خودشان را روی تابوت می اندازند و همان لحظه مراسم پرشکوه تشییع  شهید… یک دفعه بی اراد ه خم می شوم و کنترل را از کنار دست مادرم برمی دارم و تلویزیون را خاموش می کنم. مادر و پدرم هر دو زل می زنند به من. با دو دست محکم سرم را می گیرم و آرنج هایم را روی میز می گذارم. “دارم دیوونه میشم خدا… بسه!” مادرم درحالی که نگرانی در صدایش موج می زند، دستش را به طرفم دراز می کند. – مامان…چت شد؟ صندلی را عقب می دهم. – هیچی حالم خوبه. از جا بلند می شوم و سمت اتاقم می روم. بغض به گلویم می دود. “دلتنگتم دیوونه!” به اتاقم می روم و در را پشت سرم محکم می بندم. احساس خفگی می کنم. انگشتانم را داخل موهایم فرو می برم. تمام اتاق دور سرم می چرخد. آخرین بار همان تماسی بود که نتوانستم جواب دوستت دارمت را بدهم. همان روزی که به دلم افتاد برنمی گردی. پنجره اتاقم را باز می کنم و تا کمر سمت بیرون خم می شوم. یک دم عمیق بدون بازدم. نفسم را در سینه حبس می کنم. لب هایم می لرزد. “دلم برای عطر تنت تنگ شده! این چند روز چقدر سخت گذشت!” خودم را از لبه پنجره کنار می کشم. سلانه سلانه سمت میز تحریرم می روم. حس می کنم یک قرن است که تو را ندیده ام. نگاهی به تقویم روی میزم می اندازم و همان طور که چشمانم روی تاریخ ها سُر می خورد، پشت میز می نشینم. دستم را که به شدت می لرزد، سمت تقویم دراز می کنم و سر انگشتانم را روی عددها می گذارم. چیزی در مغزم سنگینی می کند. “فردا…فردا…درسته!” مرور می کنم تاریخی که بینمان صیغه موقت خواندند؛ همان روزی که پیش خودم گفتم نود روز فرصت دارم تا عاشقت کنم! فردا همان روز آخر است. یعنی با فردا می شود نود روز عاشقی. تمام بدنم سست می شود. منتظر یک خبرم. دلم گواهی می دهد… از جایم بلند می شوم و سمت کمدم می روم. کیفم را از قفسه دومش برمی دارم و داخلش را با بی حوصلگی می گردم. داخل کیف پولم عکس سه در چهار تو با عبای قهوه ای که روی دوشت است به من لبخند می زند. آه عمیقی می کشم و عکست را از جیب شفاف کیفم در می آورم. سمت تخت برمی گردم و خودم را روی تشک سردش رها می کنم. عکس را روی لب هایم می گذارم و اشک از گوشه چشمم روی بالشت لیز می خورد. عکس را از روی لب به سمت قلبم می کشم. نگاهم به سقف و دلم پیش توست! ***    تند تند بندهای رنگی کتانی ام را به هم گره می زنم. مادرم با یک لقمه بزرگ که بوی کوکو از بین نون تازه اش کل فضا را پر کرده، به سمتم می آید. – داری کجا می ری؟ – خونه مامان زهرا. – دختر الآن می رن!؟ سرزده؟ – باید برم. نرم توی این خونه خفه می شم. لقمه را سمتم می گیرد. – بیا حداقل اینو بخور.از صبح توی اتاق خودت رو حبس کردی. نه صبحونه نه نهار. اینو بگیر. بری اونجا باید تا شام گشنه بمونی. لقمه را از دستش می گیرم. با آنکه می دانم میلم به خوردنش نمی رود. – یه کیسه فریزر بده مامان. می رود و زود با یک کیسه می آید. از دستش می گیرم و لقمه را داخلش می گذارم و بعد دوباره دستش می دهم. – می ذاریش تو کیفم؟ شانه بالا می اندازم و مشغول کتونی دومم می شوم. کارم که تمام می شود کیف را از دستش می گیرم. جلو می روم و صورتش را آرام می بوسم. – به بابا بگو من شب نمیام. خداحافظ. از خانه خارج می شوم. در را می بندم و هوای تازه را به ریه هایم می کشم. از اول صبح یک حس وادارم می کرد که امروز به خانه تان بروم. حواسم به مسیر نیست. فقط راه می روم. مثل کسی که از حفظ نمازش را می خواند بی آنکه به معنایش دقت کند. سر یک چهار راه، پشت چراغ قرمز می ایستم. همان لحظه دخترکی نیمه کثیف، با لباس کهنه سمتم می دود. – خاله یه دونه گل می خری؟ و دسته ی بزرگی از گل های سرخ که نصفش پژمرده شده را سمتم می گیرد. لبخند تلخی می زنم. سرم را تکان می دهم. – نه خاله جون. کمی دیگر اصرار می کند و من با کلافگی ردش می کنم. نا امید می شود و سمت مابقی افراد عجول خیابان می رود. چراغ سبز می شود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش می کنم. – آی کوچولو! با خوشحالی به سمتم برمی گردد. – یه گل بده بهم. یک شاخه گل بلند و تازه را ب
ه دستم می دهد. کیفم را باز می کنم و اسکناس ده تومانی بیرون می آورم. نگاهم به لقمه ام می افتد. آن را هم کنار پول می گذارم و دستش می دهم. چشم های معصومش برق می زند. لبانش را کودکانه جمع می کند. – اممم…مرسی خاله جون! و بعد می دود سمت دیگر خیابان. من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور می کنم. نگاهم دنبالش کشیده می شود به سمت پسر بچه ای تقریباً هم سن و سال خودش. لقمه را با او تقسیم می کند. لبخند می زنم. چقدر دنیایشان با ما فرق دارد!   ادامه دارد… . 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید. 🌴📚🌼📚🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا