فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫💚💫
📩خبر رونمایی از ناو هواپیمابر ایرانی در آینده نزدیک
🟢سردار تنگسیری فرمانده نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در مراسم افتتاحیه اردوهای دانشجویی «روایت پیشرفت» خبر از رونمایی ناو هواپیمابر ایرانی در آینده نزدیک را داد.
🔺این ناو با قابلیت های خاصی از قبیل بارگیری شناور های موشک انداز یک شگفتی جدید در صنعت دفاعی دریایی کشور میباشد
💫💚💫
#خداقوت شیربچه هاےحیدرے
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#همت_حمید!
🌷یک هفته از شروع عملیات با شکوه والفجر هشت میگذشت، روزی نبود که منطقه توسط هجوم هواپیماهای دشمن بعثی بمباران نشود. رزمندههای ما هم به خوبی از خجالت آنها در میآمدند و هر روز چند هواپیمای مهاجم را ساقط میکردند. ۶۴/۱۰/۲۸ بود که به فرماندهی سردار شهید حمیدرضا نوبخت با بچههای گردان مالک اشتر به محدودهی کارخانهی نمک راهی شدیم. مجموع نیروهای ما با آن فرماندهی دلیر، ۳۲ نفر بیشتر نمیشدیم.
🌷۷:۳۰ صبح نیروهای بعثی با آتش تهیهی سنگین و استقرار ۲۱ تانک و نفربر تا پشت خاکریز نفوذ کرده و اقدام به پیاده کردن نیروهای پیاده کردند. جنگ تن به تن آغاز شد و در حین درگیری یکی از فرماندهان عراقی به خیال خودش زرنگی کرد و یک نارنجک به طرف سردار نوبخت پرتاب کرد، دقیقاً همانطور که انتظار میرفت، این اسطورهی رزم و جهاد، بدون درنگ، نارنجک را به سوی صاحب بعثیاش برگرداند و افسر عراقی ر ا به هلاکت رساند. تلاش آنها برای تصرف خط و شکست نیروهای اسلام به اوج خود رسیده بود.
🌷انبوهی از تجهیزات و نیروهای متجاوز در مقابل ۲۱ تن از رزمندگان اسلام که غم هجران ۱۱ نفر مجروح و شهید را متحمل شده بودند، بیوقفه ادامه داشت. تذکرات و رهنمودهای سازنده و روحیه بخش حمیدرضا، عجیب به نیروها قوت قلب و توان مضاعف میبخشید. موشکهای آر.پی.جی همچون شهاب ثاقب بر پیکر غولهای آهنین نزدیک خاکریز، فرود میآمد. بالاخره با انهدام ۱۹ تانک و نفربر و به غنیمت گرفته شدن یک نفربَر سالم و به اسارت در آمدن ۲۱ نفر، عراقیها عقبنشینی کردند.
🌷خدا میداند اگر نبود رشادت و فرماندهی چریک مخلص و باصفای گردان، حمیدرضا نوبخت، چه بسا مشیت الهی به گونهای دیگر رقم میخورد و اصلاً کی باور میکرد که یک خاکریز مهم در تهاجم ۲۱ دستگاه زرهی تنها توسط ۳۲ نفر آن هم نهایتاً با ۱۱ شهید و مجروح حفظ شود و از صدمات و تلفات گسترده جلوگیری به عمل آید. آنچه که فراموش ناشدنی است چهرهی خسته و سراسر غمگین فرماندمان بود که در عین صلابت و افتخار، فراق شهدا و رنج مجروحین، او را شکستهتر از پیش نشان میداد.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید حمیدرضا نوبخت
#راوی: رزمنده دلاور سیدحسین غفاری از لشکر ۲۵ کربلا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🎥⭕️ گوشه ای از اخلاص رزمندگان در دوران دفاع مقدس و بیان خاطره جالب پیرمرد بقالی از چگونگی ایجاد انگیزه رفتن به جبهه
💢ارسال کنید برای همه مدیران و مسئولانی که می شناسید. ❗️ #بیت_المال ❗️
#شهدا_شرمنده_ایم
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 🌷
#دفاع_مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بشنوید؛
✅ ما شما را فراموش نکردیم....
🌷🕊شهید سید مجتبی علمدار
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌷
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
#💬 می گفت: این کار باید پیش بره ،
درست؛اما کار که تموم بشو نیست
حواستون باشه خلاف قاعده و قانون و اسلام و مسلمونی کاری نکنین
#هدف_وسیله_روتوجیه_نمی_کنه.
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 🌷
#شهید_محمد_بروجردی
#در_صراط_حق
#درس_اخلاق
#عاقبت_بخیر
#شهید
💢
🍁🍂🍁🍂🍁🍂
➖ «داشتم برای نماز وضو میگرفتم
نگاهی به آسمان کرد و گفت: «علی! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم.
معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه.
باید یه کاری بکنیم.
گفتم چیکار کنیم؟
گفت: دوتاکار اول خلوص. دوم سعی و تلاش.
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 🌷
#شهید_حسن_باقری
#درس_اخلاق
#دفاع_مقدس
#عاقبت_بخیر
#شهید
🥀🥀🥀
➖ زمانی که فرمانده بود، یک عده پشت سر او حرف می زدند، یک روز به او گفتم: بعضی ها پیش دیگران بدِ شما را می گویند، خیلی تو هم رفت، از اینکه این موضوع را با او درمیان گذاشتم پشیمان شدم، رو به او کرده و گفتم: محمد جان زیاد به این قضیه فکر نکن، گفت: من از اینکه پشت سرم حرف می زنند ناراحت نیستم، من که چیزی نیستم، از این ناراحتم که چرا آدم های به این خوبی، غیبت یک آدم بی ارزشی مثل من رو می کنند، از این ناراحتم که چرا باعث گناه برادرانم شدم؟ سرم را پایین انداختم و با خودم گفتم: خدایا این کجاست و من کجا.
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 🌷
#شهید_محمد_بروجردی
#درس_اخلاق
#عاقبت_بخیر
#شهید
❣#نان_کپکزدهای_که_اشتهایم_را_باز_کرد!!
🌷....خیلی ضعیف شده بودم هنوز لباس پرواز تنم بود. ۷۲ ساعت به ما هیچی ندادند، تا به زندان استخبارات رسیدیم. هر کدام از ما را داخل یک اتاق کوچک انداختند، در را بستند و رفتند. چشمانم سیاهی میرفت. متوجه شدم که نگهبان هم دم در هست. هیچی تو اتاق نبود. اتاقی که خاک گرفته بود و معلوم بود غیرقابل استفاده هست. به زحمت متوجه شیء سیاهی شدم که در گوشهای از اتاق افتاده بود. به سمتش رفتم و آن را برداشتم. پاکش کردم. نان کپک زدهای بود که سیاه شده بود. نان کپک زدهای که اشتهایم را باز کرد!! دیدن آن هم به من قوت داد. تا اینجا که آمدیم آب هم به ما نداده بودند!
🌷آب روی سرمان میریختند، اما به ما نمیدادند! در زدم، سرباز با آن لهجهی تند عربی چیزی گفت. دوباره در زدم با حال عصبانی در را باز کرد. گفتم به من آب بده، اعتنا نکرد دوباره در زدم بالأخره آنقدر زدم تا در را باز کرد. شاید هم دلش سوخته بود. دیدم یک لیوان آهنی در دستش هست. درحالیکه اطرافش را میپایید لیوان را به من داد و دوباره در را بست. آب را گرفتم. حالا هم تشنه بودم و هم گرسنه. نان کپک زده را انداختم داخل آب. اول آت و آشغالهاش آمد بالای آب و یواش یواش خیس شد. هنوز خوب خیس نشده بود که نگهبان در زد. باز کردم، میخواست سریع بخورم و لیوان را بهش بدهم. نمیدانست من یک تکه نان گیر آوردم.
🌷یکجوری بهش حالی کردم که باشد. و بعد آت و آشغالهای روی آب را با انگشت گرفتم و ریختم بیرون. دیدم نان پف کرد. درآوردم و تیکه تیکه با انگشت انداختم داخل دهانم. شاید باور نکنید هنوز مزه آن غذا داخل دهان من هست. لذتی که آن تکه نان داشت شاید هیچ غذایی برای من نداشت. این لذت شاید هیچوقت از بهترین غذایی که خورده بودم به من حاصل نشد. نان کپک زده به من نیرو داد. آنجا به یاد یکی از فیلمهای خارجی افتادم که یک زندانی در داخل زندان سوسک را برمیداشت و میخورد. من هم اگر آن روز سوسک گیر میآوردم، میخوردم...
#کتاب_خاطرات_دردناک #ناصرکاوه
#راوی: جانباز و آزاده سرافراز سرهنگ خلبان محمدابراهیم باباجانى
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات❣
🥀🥀🥀
➖ زمانی که فرمانده بود، یک عده پشت سر او حرف می زدند، یک روز به او گفتم: بعضی ها پیش دیگران بدِ شما را می گویند، خیلی تو هم رفت، از اینکه این موضوع را با او درمیان گذاشتم پشیمان شدم، رو به او کرده و گفتم: محمد جان زیاد به این قضیه فکر نکن، گفت: من از اینکه پشت سرم حرف می زنند ناراحت نیستم، من که چیزی نیستم، از این ناراحتم که چرا آدم های به این خوبی، غیبت یک آدم بی ارزشی مثل من رو می کنند، از این ناراحتم که چرا باعث گناه برادرانم شدم؟ سرم را پایین انداختم و با خودم گفتم: خدایا این کجاست و من کجا.
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 🌷
#شهید_محمد_بروجردی
#درس_اخلاق
#عاقبت_بخیر
#شهید
🌷 هر روز با شهدا 🌷:
🌷سفره وسط سنگر پهن بود و قابلمه و بشقابها پر. _مهمان نمیخواهید؟ حاج حسین خرازی بود، با چشمانی براق و لبانی خندان. این همه غذا! منتظر کس دیگری هستید؟ نه حاجی، دوازده نفریم؛ اما گفتیم ٢١ نفر و غذا گرفتیم. پیشانیاش پر خط و صورتش بر افروخته شد. فریاد زد: برپا! همه بیرون. زمین پر سنگریزه، آفتاب داغ، دوازده نفر سینه خیز، بعد کلاغ پر. از پا که افتادند، گفت: آزاد! خیلی سبک شدید، ها؟ آن همه گوشت و دنبه حرام، عرق شد و ریخت پایین! با لقمه حرام نمیشود، جنگید!
🌹خاطره اى به یاد جانباز شهيد فرمانده حاج حسين خرازى
🌷 #عاشقانه_شهدا
#من_دلم_بهشت_میخواهد....
#دلم_با_من_مدارا_كن!!
🌷بار اول که ابوالقاسم آمد خواستگاریام، سرش را پایین انداخت و گفت: دختر عمو، من مرد جنگ و تفنگ و جبههام، من یک مسافرم، زیر چشمی نگاهی کردم و توی دلم گفتم: مسافر بهشت. من دلم بهشت میخواهد. انگار حرفهای دلم را شنید! زیر چشمی نگاهی انداخت و گفت: چیزی گفتی دختر عمو. همان لحظه دلم برایش تنگ شد، همان لحظه به دلم گفتم: با من مدارا کن.... بله را که گفتم، رفت و با یک بسته کارت عروسی برگشت. گفت: دختر عمو دوست داری کارت عروسی، کارت دعوت مهمانهای ما چه شکلی باشد؟ گفتم: معلوم است دیگر، مهمانهای ما یا شهدای آینده هستند، یا الان خانوادههاشون یک شهید دادهاند، یا جانبازند، تازه....
🌷تازه مگر شوهر من مسافر بهشت نیست، کارت عروسی ما هم باید در حد خودمان باشد. مگه میشه خدا را دعوت کرد، کارت دعوت خدا، خدایی نباشد!! خندید و کارتی که چاپ کرده بود، نشانم داد. بعد یک کارتی هم سوای از کارت ما، سپاه گرگان برای ما هدیه آورد، آن هم خیلی قشنگ بود. عروسی کردیم، هفت روزه عروس بودم که ابوالقاسم رفت جبهه، دیگه ماندگار شد، هر چند وقتی یک مرخصی میآمد و چند روزی بود و میرفت. سه سال با هم زندگی کردیم، زندگی ما در برهه شلیک گلوله و خمپاره و اطلاعیههای جنگ بود. هر عملیات که میشد، دلم فرو میریخت، هی به دلم تشر میزدم، با من مدارا کن، مدارا کن.
🌷یک روز که دلم خیلی دلتنگ ابوالقاسم شده بود، خبر دادند؛ مسافر بهشت، پر کشید و رفت. ابوالقاسم شهید شد و من تمام سالهایی که با هم بودیم، فقط سه سال بود. گاهی یک روز، خاطرهای برای آدم میسازد که یک تاریخ را به دوش میکشد چه رسد به سه سال. ما سه سال زندگی کردیم، ابوالقاسم شهید شد. حالا در تمام این سالها، دارم با خاطرات آن روزها زندگی میکنم. بمیرم برایت ای دلم با من مدارا کن...
🌹خاطره اى به ياد شهید معزز ابوالقاسم کلاگر
راوى: خانم طیبه کلاگر همسر شهید ابوالقاسم کلاگر و خواهر شهید علیرضا کلاگر
🌟شهید مفقود الجسد, ایرج بیات موحد از شهدای نخبه کشوری هستند که اکثر وزرا در دوره های مختلف با ایشان هم دانشگاهی و دوست بوده اند. ایشان علیرغم اینکه در خارج از کشور تحصیلات عالی داشتند و از چند کشور اروپایی دعوت به کار شده بودند و حتی پیشنهاد سفیر بودن هم داشتند اما به خاطر دفاع از کشور و نیاز آن روز به جبهه ها میروند و خیلی سریع به شهادت می رسند. تحصیلات عالیه، پیشنهاد کار، پیشنهاد سفیری و عروسی که منتظر ایشان بود هیچ کدام ایشان را از تصمیم خود برنگرداند... ماه رمضان شبی که میهمان خانواده شهید ایرج بیات موحد بودیم, همسر شهید صحبتی کرد که خیلی تأثیرگذار و بسیار ناراحت کننده بود... همسر شهید فرمودند: "زندگی من یکسال با ایرج بیشتر طول نکشید, ولی الان بیشتر از چهل سال است که دارم دنبال پیکرش می گردم"... راوی: همسر شهید بیات
کتاب خاطرات دردناک, ناصر کاوه
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش این کلیپ از شهید سید حسن نصرالله را دانلود نکرده بودم
چقدررررررررر با بغض و لطافت روح ایشان گریه کردم
#مرگ_بر_اسرائیل
با سلام گروه پیشمرگان مسلمان کُرد 👇
❤️کردستان سرزمین مجاهدت های خاموش❤️
👆👆👆👆یاران شهید محمد بروجردی 🥀
☘️با مدیریت رزمندگان هشت سال دفاع مقدس ☘️
🕊#شهدا_سنگ_نشانند_که_ره_گم_نشود
#کردستان_سرزمین_مجاهدت_های_خاموشx #شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات🕊
👈گروپی پیشمه رگانی موسلمانی
کورد،کوردستانی ئیرانی سربرز 👉
هاوریانی شهید محمد بروجردی ❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#این_همه_سنگینی....
🌷وقتی در عملیات "کربلای پنج" به دشمن حمله کردیم، تعدادی از بچهها زخمی و شهید شده بودند و میبایست آنها را به عقب منتقل میکردیم. من با دو نفر از بچهها پیکر مطهر شهید "ایرج کریمی" را به عقب میبردیم. هنوز مقداری راه نرفته بودیم که یکی از دوستانم "ستار عروجعلیان" ایشان بعداً شهید شد را دیدم که شهیدی را بر دوش گرفته و به عقب میآورد. به او گفتم: "ستار، کی شهید شده؟" جواب نداد، دوباره سؤالم را تکرار کردم، بر زمین نشست. وقتی چهره او را دیدم، او برادرم شهید "مجید شاکری" بود. اشک امانم نداد. برادرم را از او گرفتم و بر دوشم گذاشتم، داغ برادر سخت و سنگین است و این همه سنگینی مرا در خود میشکست.
🌷مجید اگر چه کوچکتر از من بود ولی بزرگواری و روح بلند او سبب پروازش شده بود. او هرچند دیرتر از من به جبهه آمد، ولی در اخلاق، معنویت و تلاش و راز و نیاز جزء «السابقون» بود. یکی از دوستانش تعریف میکرد که در هزار قله وقتی مناجات مولی الموحدین را میخواند «مولای یا مولای انت المولی و انا العبد و هل یرحم العبد الی المولی» دل همه به لرزه می افتاد. شهید مجید شاکری گوی سبقت را از ما ربود و اکنون در جوار رحمت حق آرمیده است. مجید جان به ما واماندگان از قافله شهداء دعا کن تا روسفید به محضر شهداء وارد شویم. روحش شاد.
🌹 خاطره ای به یاد شهیدان معزز ایرج کریمی، ستار عروجعلیان و مجید شاکری
راوی: رزمنده دلاور حمید شاکری
#ایران 🇮🇷
#ارتش_قهرمان
#وعده_صادق
#سید_هاشم_صفی_الدین
#یحیی_سنوار
#سید_حسن_نصرالله
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
╰┅─────────┅╯