فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳۲ سال قبل
رهبری اعتراض به تجمل
رییس جمهور توصیه به مانور تجمل!
دختر آن رییس جمهور امروز بعلت سلب آزادی در کشور، به این رهبر توهین می کند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر ایران یعنی امثال دکتر بحری ...
کسی که حقوق 10 هزار یورویی داشت و رئیس کلینیک هماتولوژی بیمارستان آراسموس هلند بود! ولی این موقعیت رو به خاطر وطنش رها کرد و به ایران برگشت!
#روز_دختر_مبارک
#نماز_شب
پاداش شب زنده داری در قرآن
🧡خداوند میفرماید:
إِنَّ الْمُتَّقِینَ فِی جَنّات وَ عُیُون
آخِذِینَ ما آتاهُمْ رَبُّهُمْ إِنَّهُمْ کانُوا قَبْلَ ذلِکَ مُحْسِنِینَ
کانُوا قَلِیلاً مِنَ اللَّیْلِ ما یَهْجَعُونَ
وَ بِالْأَسْحارِ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ؛
🧡 به یقین پرهیزکاران در باغهای بهشت و میان چشمهها قرار دارند و از آنچه پروردگارشان به آنان بخشیده دریافت میکنند؛ زیرا پیش از آن در دنیا از نیکوکاران بودند، آنها کمی را میخوابیدند و در سحرگاهان استغفار میکردند.
📚سوره ذاريات آیات ۱۵/۱۸
آری! بهشت برین الهی، پاداش کسانی است که از خواب شب بر میخیزند و به عبادت و استغفار مشغول می شوند.
🗂#عکسنوشت | #پرونده_ویژه
✅ مدرسهی رویاآفرین
🎙 مرتضی نظری
🔸 علم نافع یعنی علم به درد بخور. یعنی علمی که رافع یک مسالهای هست. آنی که دقیقاً به درد بخورد و امیدآفرین و تحولآفرین است؛ حال سوال اینجاست که کدام علم و کدام مدرسه و آموزش میتواند خرد تولید کند و رؤیا و امید بیافریند؟
🔹 مدرسهای امید و رؤیا می آفریند که عاملیت فرد را به رسمیت بشناسد؛ مدرسهای امید میآفریند که بین آموزش و محتوا با رویاهای مخاطب نسبتی برقرار کند؛ مدرسهای امید میآفریند که تمام مسایلش از ارتفاع برابر باشد؛ مدرسهای امید میآفریند که تکلیف خود را با مساله اجبار قانونی به تحصیل یا میل به آن روشن کند؛ مدرسهای امید میآفریند که تکلیف خود را درباره با هم زیستن و با هم رسیدن یا زودتر رسیدن عدهای روشن نماید.
🔸 سه تا زمینه منجر به رؤیازدایی از مدرسه شده است؛ اولین مساله، تنوع مدارس است. دومین زمینه انواع جداسازیها و در رأسش غربالگری بچهها و سومین عامل، فرآیند استخدام و گزینش معلم است.
➕ مشروح سخنرانی در «وبگاه فکرت»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧#کلیپ | #نشست
☑️ نهاد آموزش در چنگال سرمایه
🎙سید مجید حسینی
🔸امید حاصل ساخت رؤیا است؛ شکلگیری یک تیم و باند و طبقه مسلط برنده در آموزش سبب شده که امکان تولید رؤیا برای بچهها از میان برود. قدرتمندشدن نهاد مدرسه، حاصل قدرتمندشدن معلم است. همه این قدرتها مجموعه چیزی است که اسمش را دموکراسی میگذاریم که مقابل سرمایه است.
➕فایل کامل این سخنرانی را در «آپارات» و «یوتیوب» فکرت تماشا کنید
صوت نظری.mp3
25.51M
🔻 چند روز بعد از ادعای ترکیه در خصوص توقف صادرات به رژیم صهیونیستی حالا تصاویری از تعداد زیادی کشتی که همچنان روزانه بین بنادر ترکیه و رژیم صهیونیستی درحال حرکت اند در حال انتشار است
ایران در 4 ساعت حمله یک میلیارد و سیصد میلیون دلار خسارت (طبق ادعای رژیم ) روی دستشان گذشت.
کمی بعد تر که همه مقامات مسلمان نزد مردمشان زیر سوال رفتند ترکیه مدعی شد که میخواهد بر 9 میلیارد دلار صادرات به رژیم چشم ببندد.
مسئله ای که حالا آن روی دیگرش درحال عیان شدن است....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
✘ چکار کنم بچهام نماز بخونه ؟
✍امیرالمومنین علیه السلام:
هيچ مؤمنى نيست كه مهمان را دوست بدارد ، مگر آن كه چون از قبرش بر مى خيزد ، چهره اش مانند قرص ماه مى درخشد ، و اهل محشر مى نگرند و مى گويند : اين ، كسى جز پيامبرى مُرسل نيست! و فرشته اى مى گويد: اين ، مؤمنى است كه مهمان رادوست مى دارد و او را گرامى مى شمارد و راهى جز رفتن به بهشت ندارد.
📚بحارالأنوار : ج 75 ص 461
شبنامه 1566 - @mrtahlilgar.mp3
12.78M
🚨 مهم / ایران رسمی و صریح اعلام کرد: حماقت کنید چاره ای جز بمب اتم نخواهیم داشت / عملیات ترکیبی لبنان علیه صهیون
#شبنامه / تحولات فلسطین / قسمت ۱۵۶۶
43.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 مهم / ایران رسمی و صریح اعلام کرد: حماقت کنید چاره ای جز بمب اتم نخواهیم داشت / عملیات ترکیبی لبنان علیه صهیون
#شبنامه / تحولات فلسطین / قسمت ۱۵۶۶
#توییت آقای تحلیلگر
✍️ سلیمانی 4سال است در رسانه از سوی سایبری ها توهین میشوند چون ورق یک بازی 250 ساله را برگرداند
رحمت خدا بر او
#به_یاد_فرمانده
💠 هند وسط اجساد در محاصره بود و ما فقط چند ساعت برای نجاتش وقت داشتیم....
به دنیا آمدن هند چنان روحی به زندگی ما دوانده بود که انگار هیچ چیز و هیچکس به اندازه او نمیتوانست برای اعضای خانواده مهم باشد.
همه دور دخترک شیرین زبان میچرخیدند و هرکسی هرکاری میکرد تا هند همیشه حالش از همه بهتر باشد.
۱۲۰ روز از جنگ گذشته بود.
من مانده بودم، لیان و هند!
وقتی هند را وسط این همه ویرانی میدیدم. وقتی باید او را بین این آوارگی و آینده ای مبهم تصور میکردم. وقتی به ذهنم می آمد که همه ی آنهایی که قربان صدقه اش میرفتند حالا زیر خاکند، دنیا دور سرم میچرخید.
پیشانی اش عرق کرده بود. خسته بود. موهایش جلوی چشمش را گرفته بود. درمانده بودیم
تازه کیلومتر ها راه مانده بود که باید برای رسیدن به منطقه ی امن میرفتیم.
اما پای هند یارای آمدن نداشت. نمیدانستم چه باید بکنم.
در راه خانواده ای که آنها هم میخواستند به منطقه ی امن بروند به ما رسیدند و گفتند: ما داخل ماشین یک جا داریم. میتوانید دخترانتان را با ما بفرستید.
اتفاق خوبی بود.
به لیان گفتم سوار شود و هند را در آغوش بگیرد و وقتی به مقصد رسیدند منتظر بمانند تا من هم برسم.
با هم وداع کردیم و آنها رفتند.
در راه تمام ذهنم درگیر سختی هایی بود که هند وسط همه ی این همه مصیبت تحمل میکرد. نمیدانستم به کدامیک باید فکر کنم؛
عزیزانی که رفته اند یا راهی که مانده است!؟
در همین حال و هوا به مقصد رسیدیم. من اصلا نفهمیدم چطور این قدر زود رسیدیم. هند و لیان قرار بود همینجا منتظر باشند اما هرچه میگشتم نبودند. آنها باید زودتر از ما رسیده باشند!
نگران بودم نکند اتفاقی افتاده داده باشد؟ ذهنم مدام درگیر بود که شنیدم همه درباره ی یک خودرو صحبت میکنند که در محاصره ی صهیونیستها گرفتار شده و فقط یک دختر بچه ی ۶ ساله از آنها زنده مانده.
صهیونیست ها خودرو را منهدم کرده بودند. تمام اعضا کشته شده بودند و لیان با امدادگرها تماس گرفته بود.
تا آنها برسند لیان هم شهید شده بود و امدادگرها پشت دیواری که صهیونیست ها در برابر خودرو ایجاد کرده بودند مانده بودند.
آنها هنوز امید داشتند که بتوانند به صهیونیست ها توضیح دهند که با هیچ چیز کاری ندارند، فقط میخواهند بروند یک دختر بچه را نجات دهند و برگردند.
اما هرچه ساعت میگذشت امدادگرها میفهمیدند که قرار نیست چنین اجازه ای به آنها داده شود.
خودشان به راه افتادند.
ما از طریق دیگر امدادگرها که با آنها در ارتباط بودند در جریان قرار گرفته بودیم.
میدانستیم که امدادگر ها رفته اند کمک هند اما کمی بعد متوجه شدیم که آنها هم شهید شده اند.
نمیدانستیم چه باید کرد....
ارتباط با هند در جریان بود تا اینکه امدادگرها این جمله را از او شنیدند:
من خستهام، میخواهم بخوابم
دخترم داشت وسط پیکرهای بی جان تیرباران شده به خواب میرفت.
و این اخرین خبر ما از هند بود قبل از رسیدن به پیکر بی جانش.....
.
✍️ آنچه امشب خواندید روایتی ست که برگفته از یک واقعیت برای شما نوشتم
حقیقتی مربوط به زندگی هند، دختر فلسطینی که تمام اعضای خانواده اش شهید میشوند، خودش در محاصره به شهادت رسیده و پیکرش ۱۲ روز بعد به دست مادر میرسد.
روح شهدای مقاومت و زنان و مردان و کودکانی که در این نیم سال مظلومانه شهید شدند شاد و ننگ و نفرین بر عاملین این جنایات. به امید آنکه خداوند به برکت خون شهدا و اشک مادران هرچه سریعتر فلسطین را به اهلش بازگرداند....
#آقای_تحلیلگر
#روایت_غزه
امیرعبداللهیان: آنچه در غزه میگذرد آزمونی خطیر برای اروپای مدعیِ حقوق بشر است
🔹وزیر خارجه بهمناسبت روز اروپا ۲۰۲۴ در ایکس نوشت: در این روز ویژه، همۀ آنانی که برای صلح و سعادتِ اروپا تلاش کردهاند، باید در اندیشۀ صلح و امنیت در سراسر جهان باشند.
🔹آنچه در غزه میگذرد، بارِ گرانی است بر شانۀ وجدان بشریت و آزمونی خطیر برای مشروعیت ارزشهایی چون کرامت و حقوق بشر که اروپاییها مدعیِ تلاش در راستای آن هستند. اروپا باید فریاد عدالت خواهیاش را در موضوع فلسطین بلند کند.
🔹ایران آمادۀ ادامۀ کار و تعامل با اروپا بر پایۀ احترام، گفتوگوی سازنده و همکاری در راستای منافع مشترک و صلح و امنیت در جهان است.
#مدافع_عشق
#قسمت31
دستی به شال سرخابی ام می کشم و زنگ را فشار می دهم. صدای علی اصغر در حیاط می پیچد.
– کیه؟
چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریباً بلند جواب می دهم: منم قربونت برم!
صدای جیغش و قدم های تندش که تبدیل به دویدن می شود را از پشت در می شنوم.
– آخ جون خاله لیحانه.
به من خاله می گوید، کوچولوی دوست داشتنی. در را که باز می کند سریع می چسبد به من. چقدر با محبت! حتماً او هم دلش برای علی تنگ شده و می خواهد هر طور شده خودش را خالی کند.
فشارش می دهم و دستش را می گیرم تا با هم وارد خانه بشویم.
– خوبی؟…چی کار می کردی؟ مامان هست؟
سرش را چند باری تکان می دهد.
– اوهوم اوهوم….داشتم با موتور داداش علی بازی می کردم.
و اشاره می کند به گوشه ی حیاط. نگاهم می چرخد روی موتورت که با آب بازی علی اصغر خیس شده. هر چیزی که بوی تو را بدهد نفسم را می گیرد.
علی اصغر دستم را رها می کند و سمت در ساختمان می دود.
– مامان مامان…بیا خاله اومده…
پشت سرش قدم برمی دارم در حالی که هنوز نگاهم سمت موتورت با اشک می لرزد، خم می شوم و کفشم را در می آورم که زهرا خانوم در را باز می کند و با دیدنم لبخندی عمیق و از ته دل می زند.
– ریحانه! از این ورا دختر!
سرم را با شرمندگی پایین می اندازم.
– بی معرفتی عروست رو ببخش مامان!
دست هایش را باز می کند و مرا در آغوشش می گیرد.
– این چه حرفیه! تو امانت علی اکبر منی.
این را می گوید و فشارم می دهد. گرم… و دلتنگ! جمله اش دلم را می لرزاند.”امانت علی”.
مرا چنان در آغوش می گیرد که کاملاً می توانم حس کنم می خواهد علی را در من جست و جو کند. دلم می سوزد و سرم را روی شانه اش می گذارم. می دانم اگر چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند هر دو گریه مان می گیرد. برای همین خودم را کمی عقب می کشم و او خودش می فهمد و ادامه نمی دهد. به راهرو می رود.
– بیا عزیزم تو! حتماً تشنته. می رم یه لیوان شربت بیارم.
– نه مادر جون زحمت میشه.
همان طور که به آشپزخانه می رود جواب می دهد: زحمت چیه!…می خوای می تونی بری بالا. فاطمه کلاس نداره امروز.
چادرم را در می آورم و سمت راه پله می روم. بلند صدا می زنم: فاطمه! فاطمه!
صدای باز شدن در و این بار جیغ بنفش یه خرس گنده می آید. یک دفعه بالای پله ها ظاهر می شود.
– واااای ریحاااانه؛ ناااامرد.
پله ها را دو تا یکی می کند و پایین می آید و یک دفعه به آغوشم می پرد.
دل همه مان برای هم تنگ شده بود، چون تقریباً تا قبل از رفتن علی اکبر هر روز همدیگر را می دیدیم.
محکم فشارم می دهد و صدای قرچ و قُروچ استخوان های کمرم بلند می شود. می خندم و من هم فشارش می دهم. “چقدر خوبه خواهر شوهر این جوری!”
نگاهم می کند و می گوید: چقد بی……شعوری!
می خندم و جواب می دهم: ممنون ممنون لطف داری.
بازوانم را نیشگون می گیرد.
– بله. الآن لطف کردم که بیشتر از این بهت نگفتم. وقتی هم زنگ می زدیم همه اش خواب بودی.
دلخور نگاهم می کند. گونه اش را می بوسم.
– ببخشید!
لبخند می زند و مرا یاد علی اکبر می اندازد.
– عیب نداره فقط دیگه تکرار نشه!
سر کج می کنم و می گویم: چشم!
– خب بریم بالا لباس هاتو عوض کن.
همان لحظه صدای زهرا خانوم از پشت سرم می آید: وایسید این شربت ها رو هم ببرید!
سینی را که در داخلش دو لیوان بزرگ شربت آلبالو است به دست فاطمه می دهد. علی اصغر از حال بیرون می دود.
– منم می خوام. منم می خواااام.
زهرا خانوم لبخندی می زند و دوباره به آشپزخانه می رود.
– باشه خب چرا جیغ می زنی پسرم!
از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه می رویم. درِ اتاقت بسته است. دلم می گیرد و سعی می کنم خیلی نگاه نکنم.
– ببینم!…سجاد کجاست؟
– داداش!؟…وا خواهر مگه نمی دونی اگر این بشر مسجد نره، نماز جماعت تشکیل نمیشه؟
خنده ام می گیرد. راست می گوید. سجاد همیشه مسجد بود. شالم را در می آورم و روی تخت پرت می کنم. فاطمه اخم می کند و دست به کمرش می زند.
– اووو…توی خونه ی خودتونم پرت می کنی؟
لبخند دندون نمایی می زنم.
– اولش آره.
گوشه چشمی نازک می کند و لیوان شربتم را دستم می دهد.
– بیا بخور. نمردی تو این گرما اومدی؟
لیوان را می گیرم و درحالی که با قاشق داخلش همش می زنم، جواب می دهم: خب عشق به خانواده است دیگه.
🌴📚🌹📚🌴
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
بامــــاهمـــراه باشــی