خاطرات طلبگی (1)
✍ حسن رزمی
سلام
ماه ربیعالاول رو خیلی دوست دارم؛ چون ماهِ زیبا و خاطرهانگیزی هست برام.
۱۷ ربیعالاول سال ۹۳ توفیق پوشیدن لباسِ طلبگی رو پیدا کردم.
در یک مراسم عمامهگذاری، با جمعی از دوستان طلبه، به دست مبارک مرحوم علامهی مصباح رَحِمَهُ الله، مُعَمَّم شدم.
حس خیلی عجیبی بود، انگار عالَم زندگی من به دو بخش تقسیم شده بود؛ قبل از مُعَمَّم شدن و بعد از اون.
از مراسم که وارد خیابون شدم، فضا خیلی برام سنگین شد، احساس میکردم همه مردم دهتا چشم دیگه قرض کردن و به من خیره شدن؛ از طرفی هم لباسها به دست و پام میپیچید و راه رفتن رو برام سخت میکرد.
مسیر رو پیاده اومدم و خودم رو رسوندم حجره. وارد که شدم، دیدم یکی دو تا از دوستان _که اونا هم تازه مُعَمَّم شده بودند_ عمامهها رو باز کردند و خیلی مرتب و منظم گذاشتن توی ساکهاشون. برام سوال شد!! پرسیدم چرا جمع کردید؟! مگه نمیخواین بپوشید؟!
گفتن؛ نه.
گفتم: چرا؟!
گفتن: مردم نگاه بدی به طلبهها دارن، توی خیابون فحش میدن، متلَک میندازن و از این حرفا...
از حجره اومدم بیرون، توی حیاط مدرسهعلمیه معصومیه قم قدم میزدم و به حرفهای اونا فکر میکردم. راستش، یکم تهِ دلم لرزید. در یک لحظه، تمام محیطها، دوستان، فامیل و شرائط زندگیم در ذهنم مرور شد.
یکم برگردم به سالهای قبل:" از بچگی سرکار میرفتم؛ یادم نمیاد یک تابستان هم بیکار بوده باشم. از مرغ و میوه فروشی گرفته تا صافکاری و نقاشی و کارگری و کشاورزی و نماکاری ساختمان و مسافرکشی و... ؛ سال ۸۵ وارد دانشگاه شدم در رشتهی زمینشناسی. کارشناسی که تموم شد، در شرکت معدنیِ یکی از اساتید دانشگاهم مشغول به کار شدم، درآمدم تقریباً درآمد بالایی محسوب میشد. همزمان که کار میکردم، کنکور ارشد دادم و در رشتهی ژئوتکنیک در یکی از دانشگاهای دولتی تهران قبول شدم. روزی که اومدم به تهران برا ثبتنام دانشگاه، به دلم افتاد که اول برم قم و جمکران و یه زیارتی بکنم بعد برگردم تهران. ولی اتفاقاتی افتاد که دیگه نتونستم برگردم، یعنی خودم نخواستم. شرکت و دانشگاه رو وِل کردم و با افتخار #طلبه شدم.
حالا بماند که چی شد و چی نشد که طلبه شدم چون مفصله، ولی هنوزم که هنوزه، ذرهای پشیمون نشدم."
حالا این آدم داره لباس طلبگی میپوشه.
البته هیچوقت نتونستم حق این لباس رو به جا بیارم و خیلی ازش شرمسارم.
بگذریم. همهی اینا از ذهنم ردّ شد و نگاه مردم به طلبهها و توهینها و تحقیرها و ...؛ کار حسابی جدّی شده بود. دیدم انگار شیطان و نفس دارن اذیتم میکنن. با خودم گفتم؛ تو مگه نمیدونستی اینارو؟! مگه کسی تو رو مجبور کرده بود؟! مگه زور بالا سرِت بود؟! تو اگه از فحش و تحقیر مردم میترسیدی، برا چی این مسیر رو انتخاب کردی؟... خلاصه جاتون خالی نباشه، کلی دری وری بار خودم کردم. وسط دعوا با خودم بودم که یکمرتبه خدا یه چیزی به دلم انداخت که آروم شدم. ریا نباشه، یهذره هم اشکم دراومد. یاد این حرف استادم افتادم که میگفت؛" مگه به پیغمبر توهین نمیکردند، مگه با سنگ رسول خدا رو نمیزدند و ..."
کار که به اینجا رسید، دعوا شدیدتر شد؛ با خودم گفتم؛ نگران چهارتا بیاحترامی مردمی؟! خجالت نمیکشی؟! تو از پیغمبر خدا بالاتری؟!
خلاصه اینا باعث شد یه تصمیم انقلابی بگیرم. یه کار برگ ریزون انجام دادم که هنوزم که یادم میفته، از خودم تعجب میکنم؛ چون از من بعید بود.😉
سریع برگشتم حجره، لباسای طلبگیم رو پوشیدم و خودم رو رسوندم میدان ۷۲تن، سوار اتوبوس شدم و رفتم تهران.
میدان آزادی پیاده شدم، از آزادی شروع کردم پیادهروی به سمت میدانانقلاب.
فلسفهی این حرکت رو باید مُفَسِّرِین تشریح کنن😉 ولی چون هنوز زندهام، براتون میگم. با خودم گفتم؛ کجا احتمال داره بیشتر به یه طلبه توهین کنند و متلک بندازن؟! جواب نازل شد: #تهران
گفتم خب، برم تهران تا اولکاری یکم فحش بشنوم تا آبکاری بشم و برگردم. راستش میخواستم ببینم نفسَم چقدر طاقت داره.(البته اینم از من بعید بود)
ولی به هدفم نرسیدم. از آزادی تا خیابان فلسطین راه رفتم، یادم نیست چند ساعت شد ولی نه تنها هیچ فحشی و متلکی نشنیدم بلکه خیلی هم احترام از مردم دیدم. با افراد زیادی در مسیر همقدم شدم. چند نفر ازم سوال پرسیدن. وارد یه بازاری شدم، رفتم داخل تا شاید یه کسی پیدا بشه یه چیزی بهم بگه. به مغازهدارها سلام میکردم و بعضی از اونا هم جواب میدادن.
داخل بازار دیدم از دور یه دختر و پسر با ظاهر عجیب دارن میان ، دختره روسری نداشت ( اونموقع هم کشف حجاب در تهران بود ولی خب کمتر از الان ) با خودم گفتم؛ اینا دیگه حتما یه متلکی به من میندازن. تصمیم گرفتم به نشانهی نهی از منکر و ندیدن نامحرم، سرم رو بندازم پائین. نزدیک که شدند...
داستان ادامه داره...
ادامهش شاید براتون جذابّتر باشه
📲کانال #تشکیلاتتوحیدی
🆔@tashkilat_ir
▫️▫️▫️▫️
خاطرات طلبگی (۲)
✍حسن رزمی
ادامهی داستان:
لابد شما هم مثل من منتظرین که این دختر و پسر با یک مَتَلَک خفن، روح و روان منو مورد نوازش قرار بدند؟! نه بابا، از این خبرا نبود. نزدیک که شدن، آروم زیر چشمی یه رصدی کردم تا ببینم با چه آرایش نظامی قصد حمله دارن!!! دیدم یکم از هم فاصله گرفتن و دختره سریع روسری سر کرد و بدون هیچ اتفاقی از کنار من رد شدن.
از طرفی خوشحال بودم از اینکه هیچ بیاحترامی از مردم ندیدم و از طرفی هم ناراحت بودم که نتونستم ظرفیت خودم رو کشف کنم. گفتم خدایا چرا هیچی چیزی به من نمیگه؟! که یهو از پشت سر، یکی منو صدا زد: حاجآقا ببخشید!
برگشتم، دیدم همون دختر و پسرن که دارن میان سمت من. توی دلم گفتم؛ خدایا غلط کردم، یه وقت یه کاری اینجا، اونم وسط بازار نکنن ضایع بشم!!
با یک لبخندی گفتم: بله، بفرمایید.
پسره گفت: میتونیم چند دقیقه وقتتون رو بگیریم؟!
گفتم: بله، در خدمتم.
گفت: حاج آقا، راستش ما خیلی همدیگه رو دوست داریم و... ولی خانوادههامون راضی نیستند به ازدواجمون و حالا چیکار کنیم و داریم غصه میخوریم و از این حرفا...
وقتی این مسئله رو بهم گفتن، انگار یک بُشکه آب یخ روی سرم خالی کردن.
با خودم گفتم، عجب؛ من چی فکر میکردم، چی شد. چرا این پسر و دختر فکر کردن که میتونن دردشون رو به منِ طلبه بگن و از من راه حل دریافت کنن؟!
اونجایی اذیت شدم که من به اینا با #سوءظن نگاه میکردم و انتظار فحش دادن و ناسزا گفتن و بیاحترامی داشتم، ولی اینا اونقدر به من #حُسنظنّ داشتن که اومدن با من در مورد مشکل زندگیشون درد و دل کنن و جواب بگیرن. راستش خیلی خجالت کشیدم.😔
گفتم اگه جوابشون رو ندم، خیلی بد میشه و میخوره به ذوقشون. خب من اول طلبگیم بود و تخصصی در زمینهی ازدواج و خانواده نداشتم.
بهشون گفتم: "بهبه، خیلی هم عالی. چقدر بهم میایید ماشالله. شما دلتون پاک و زلاله و خدا خیلی دوسِتون داره. هر چی از خدا بخواین، خدا بهتون میده"
برق شادی در چشماشون ظاهر شد. دخترخانوم گفت؛ تا حالا همش از اطرافیانمون نسبت به رابطهمون بد و بیراه شنیدیم.
گفتم من مشاور خانواده نیستم و بهتره به یه مشاور پخته و خوب و باایمان مراجعه کنید، ولی چیزی که بلدم رو بهتون میگم.
گفتم: هیچ کس مثل خدا نمیتونه دل خانوادهاتون رو نسبت به ازدواج شما نرم کنه. موافقید؟! گفتن؛ بله.
بعد ادامه دادم: اگه واقعا همدیگه رو میخواین، ارتباطتون رو با خدا زیاد کنید، به پدر و مادرتون خیلی احترام بذارید. نماز بخونید و بعد از نماز دعا کنید. بزارید خانوادههاتون این تغییرات مثبت و خوب رو در شما ببینن تا اعتمادشون به شما و تصمیم شما بیشتر بشه و از اینجور صحبتها...
حدود نیم ساعت سرپا این بنده خداها رو شستشوی مغزی دادم و بعد ازم شماره گرفتن و من به مسیرم ادامه دادم.
از سرنوشت اون دو کبوتر عاشق هم بیاطلاع نیستم. ازدواج کردن، خیلی هم سربهراه شدن، هیئت میرن و دو تا هم بچه دارن.👨👩👦👦
حالا نزدیکای ساعت ۵ عصر بود که رسیدم به خیایون فلسطین. دیگه پایان عملیات رو به خودم اعلام کردم و تصمیم گرفتم عقبنشینی کنم و برگردم قم.
خیلی خسته بودم. از طرفی هم لباسای طلبگی که اولین بار، اونم چندین ساعت تنم بود و یه عمامه روی سرم، خستگی رو چندین برابر کرده بود. احساس میکردم مثل چوبِ رخت آویزم که کلی لباس و پارچه ازم آویزون شده.😄
پول زیادی نداشتم، برا همین رفتم سوار مترو شدم تا خودم رو به حرم امام و از اونجا به عوارضی تهران_ قم برسونم و سوار اتوبوس بشم. خیلی هم تهران رو نمیشناختم.
درسته من دست از عملیات برداشتم ولی انگار عملیات دست از سر من برنداشته بود. سوار مترو که شدم، تازه فهمیدم عملیات برگشت یه داستانهای جداگانهای داره...
ادامه داره👇
📲کانال #تشکیلاتتوحیدی
🆔@tashkilat_ir
▫️▫️▫️▫️