خاطرات طلبگی (۲)
✍حسن رزمی
ادامهی داستان:
لابد شما هم مثل من منتظرین که این دختر و پسر با یک مَتَلَک خفن، روح و روان منو مورد نوازش قرار بدند؟! نه بابا، از این خبرا نبود. نزدیک که شدن، آروم زیر چشمی یه رصدی کردم تا ببینم با چه آرایش نظامی قصد حمله دارن!!! دیدم یکم از هم فاصله گرفتن و دختره سریع روسری سر کرد و بدون هیچ اتفاقی از کنار من رد شدن.
از طرفی خوشحال بودم از اینکه هیچ بیاحترامی از مردم ندیدم و از طرفی هم ناراحت بودم که نتونستم ظرفیت خودم رو کشف کنم. گفتم خدایا چرا هیچی چیزی به من نمیگه؟! که یهو از پشت سر، یکی منو صدا زد: حاجآقا ببخشید!
برگشتم، دیدم همون دختر و پسرن که دارن میان سمت من. توی دلم گفتم؛ خدایا غلط کردم، یه وقت یه کاری اینجا، اونم وسط بازار نکنن ضایع بشم!!
با یک لبخندی گفتم: بله، بفرمایید.
پسره گفت: میتونیم چند دقیقه وقتتون رو بگیریم؟!
گفتم: بله، در خدمتم.
گفت: حاج آقا، راستش ما خیلی همدیگه رو دوست داریم و... ولی خانوادههامون راضی نیستند به ازدواجمون و حالا چیکار کنیم و داریم غصه میخوریم و از این حرفا...
وقتی این مسئله رو بهم گفتن، انگار یک بُشکه آب یخ روی سرم خالی کردن.
با خودم گفتم، عجب؛ من چی فکر میکردم، چی شد. چرا این پسر و دختر فکر کردن که میتونن دردشون رو به منِ طلبه بگن و از من راه حل دریافت کنن؟!
اونجایی اذیت شدم که من به اینا با #سوءظن نگاه میکردم و انتظار فحش دادن و ناسزا گفتن و بیاحترامی داشتم، ولی اینا اونقدر به من #حُسنظنّ داشتن که اومدن با من در مورد مشکل زندگیشون درد و دل کنن و جواب بگیرن. راستش خیلی خجالت کشیدم.😔
گفتم اگه جوابشون رو ندم، خیلی بد میشه و میخوره به ذوقشون. خب من اول طلبگیم بود و تخصصی در زمینهی ازدواج و خانواده نداشتم.
بهشون گفتم: "بهبه، خیلی هم عالی. چقدر بهم میایید ماشالله. شما دلتون پاک و زلاله و خدا خیلی دوسِتون داره. هر چی از خدا بخواین، خدا بهتون میده"
برق شادی در چشماشون ظاهر شد. دخترخانوم گفت؛ تا حالا همش از اطرافیانمون نسبت به رابطهمون بد و بیراه شنیدیم.
گفتم من مشاور خانواده نیستم و بهتره به یه مشاور پخته و خوب و باایمان مراجعه کنید، ولی چیزی که بلدم رو بهتون میگم.
گفتم: هیچ کس مثل خدا نمیتونه دل خانوادهاتون رو نسبت به ازدواج شما نرم کنه. موافقید؟! گفتن؛ بله.
بعد ادامه دادم: اگه واقعا همدیگه رو میخواین، ارتباطتون رو با خدا زیاد کنید، به پدر و مادرتون خیلی احترام بذارید. نماز بخونید و بعد از نماز دعا کنید. بزارید خانوادههاتون این تغییرات مثبت و خوب رو در شما ببینن تا اعتمادشون به شما و تصمیم شما بیشتر بشه و از اینجور صحبتها...
حدود نیم ساعت سرپا این بنده خداها رو شستشوی مغزی دادم و بعد ازم شماره گرفتن و من به مسیرم ادامه دادم.
از سرنوشت اون دو کبوتر عاشق هم بیاطلاع نیستم. ازدواج کردن، خیلی هم سربهراه شدن، هیئت میرن و دو تا هم بچه دارن.👨👩👦👦
حالا نزدیکای ساعت ۵ عصر بود که رسیدم به خیایون فلسطین. دیگه پایان عملیات رو به خودم اعلام کردم و تصمیم گرفتم عقبنشینی کنم و برگردم قم.
خیلی خسته بودم. از طرفی هم لباسای طلبگی که اولین بار، اونم چندین ساعت تنم بود و یه عمامه روی سرم، خستگی رو چندین برابر کرده بود. احساس میکردم مثل چوبِ رخت آویزم که کلی لباس و پارچه ازم آویزون شده.😄
پول زیادی نداشتم، برا همین رفتم سوار مترو شدم تا خودم رو به حرم امام و از اونجا به عوارضی تهران_ قم برسونم و سوار اتوبوس بشم. خیلی هم تهران رو نمیشناختم.
درسته من دست از عملیات برداشتم ولی انگار عملیات دست از سر من برنداشته بود. سوار مترو که شدم، تازه فهمیدم عملیات برگشت یه داستانهای جداگانهای داره...
ادامه داره👇
📲کانال #تشکیلاتتوحیدی
🆔@tashkilat_ir
▫️▫️▫️▫️