یادش بخیر! شب چله که میشد فارغ از خستگی و سرما، فانوس به دست در تاریکی کوچه پس کوچه های روستا به سمت خانه پدربزرگ میرفتیم.
دَرِ خانه که باز میشد خودمان را پرت میکردیم زیر لحاف قرمز مخملی روی کرسی.
گرم که میشدیم تازه طَبَق روی کرسی پُر از توت خشک، گندمک، برنجک و مغز بادام ها را میدیدیم و ذوق زده مشغول خوردن میشدیم.
مادربزرگ کنار سماور زغالی مینشست و بساط چای تازهدم را به پا می کرد. مادربزرگ میان قصه هایش انارهایی را که با انگشتش آبگیری کرده بود را به لبهایمان می چسباند تا با مکیدن انارها طعم بی نظیر آن را بچشیم.
در عالم بچگی میخواستیم تا سحر بیدار بمانیم و روشنایی فردا را ببینیم اما خواب زورش بیشتر بود.
✍مریم نوری امامزادهئی
#تولیدی
#طلبه_نوشت
#یلدا
@tollabolkarimeh
8.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥چرا می گویند چادرت را بتکان روزی مارا بفرست؟
🎙علامه مصباح یزدی
#فاطمیه
@tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این مردک فکر کرده هنوز دوره ارباب رعیتیه
ادبیات و رفتار زشت تاج در ویژه برنامه جام جهانی در شبکه ورزش!
پی نوشت: حاصل رانت و زدوبند و بی عدالتی این میشود که فرد وقیحی همچون تاج بجای اینکه پشت میله های زندان جوابگوی پرونده های فسادش باشد، اینگونه باد در غبغب بیندازد و متفخرانه و گستاخانه به همه توهین کند!
@tollabolkarimeh
یلدای فراموشی
خریدها را روی کابینت آشپزخانه میگذارم. به گمان اینکه خواب است، آرام وارد اتاقش می شوم؛ اما کنار تختش جانماز پهن کرده و چادرش را زیر چانه گره زده، مشغول خواندن نماز است. انگار فقط همین یک کار را به یاد دارد.
زنگ آیفون به صدا درمی آید و مهری هم از راه میرسد. کرسی را وسط سالن میگذاریم، لحاف بزرگ را از کمد بیرون می آوریم، میوه ها را در دیس می چینیم، انار ها را دانه دانه میکنیم، آجیل ها را در کاسه بزرگ میریزیم، هندوانه را قاچ میزنیم.
میز چای گوشهی سالن و چای تازه دم عطرآگین شده با گل محمدی آماده میکنیم.
همه چیز مهیا می شود؛ درست مثل چند سال قبل ....
مهمانهای مادر از راه میرسند. درست است که او شب یلدا و مهمانی هایش را، بلندای این شب را و رسم و رسوماتش را به یاد ندارد؛ اما برایمان دورهمی های خانه مادر دلچسبترین دورهمی های دنیاست.
✍مریم نوری امامزادهئی
#تولیدی
#طلبه_نوشت
#یلدا
@tollabolkarimeh
عطر زیره
با صدای ممتد زنگ تلفن صدای گریه مهیار هم بلند شد. زیر لب غرولند کردم:《خروس بی محل!》کورمال کورمال عینکم را پیدا کردم. بچه را بغل زدم و از اتاق بیرون آمدم.
با هر قدم توپ، جغجغه یا عروسکی را حوالهی گوشهی دیوار و زیر مبل ها میکردم. تلفن روی پیشخوان آشپزخانه، میان ظرف نشسته حریره بادام و قطره چکان و داروهای مسکن و تببر جاخوش کرده بود. تلفن رفت روی پیغامگیر:
_الو ...معلومه کجایی سمیرا؟ چرا جواب نمیدی؟ پس چی شد سورپرایز یلدا که قرار بود بذاری تو پیچت؟
لثههای متورم مهیار، بیخوابی و گریههای بیامان دیشبش از پیش چشمم گذشت ولی خودم را از تکوتا نینداختم.
تلفن را برداشتم:
_باشه، باشه... خیالت راحت.
موبایلم را برداشتم و عکسی از دانههای سرخ انار آپلود کردم. نوشتم یلدا بدون انار نمیشود، بدون تو نیز. و همسرم را تگ کردم.
مهیار را زمین گذاشتم و شیشه شیرش را دستش دادم. نگاهی به فهرست روی یخچال انداختم: پاناکوتا انار، چیزکیک انار، توپک مرغ و سیبزمینی. ژلاتین و شمع و عود هم باید میخریدم. سبد تخممرغ و کیسهی آرد را بیرون آوردم. دنبال قوطی وانیل گشتم. مهیار گوشه پیراهنم را کشید، توجه نکردم. طبقه های یخچال را بر انداز کردم تا کم و کسری ها را پیدا کنم. ای وای! انار هم نداشتیم. باید به فهرست اضافه اش میکردم.
مهیار جیغکشید و چسبید به پایم.
_خب...خب. مامان برو کنار الان میام پیشت.
هقهقش بالا رفت. پایم را کشیدم تا از دستش رها شوم. ناگهان لیزخوردم و تخممرغ و آردها و حتی خودم و مهیار روی هوا معلق شدیم و چند لحظه بعد روی سرامیکها فرودآمدیم. درست مثل کلیپ های خنده دار تلویزیون. مهیار را درآغوش گرفتم و نشستم به زارزدن.
میان هقهق و اشک ریختن فکری در ذهنم جرقه زد: چندتا از عکسهای پارسال را از آرشیوم آپلود میکنم.
پسرم را بوسیدم و آنقدر برایش لالایی خواندم تا خوابش برد. از فرصت استفاده کردم و کمی به خانه سروسامان دادم. بعد رفتم سراغ رایانه.
پارسال برای جشن یلدا همکلاسیهای سابق دانشگاهم را دعوت کرده بودم. بعد از مدت ها قرار بود ببینمشان. برای همین تمام تلاشم را کردم تا همه چیز تمام عیار و شیک و چشمپرکن باشد. از پذیرایی و کیک و انواع دسر و فست فود و غذاهای سنتی، تا تزیینات با تِم انار و هندوانه تا لباس های ست کردهی خانواده سه نفرهمان با طرح انار. از یک عکاس حرفه ای هم دعوت کرده بودم. عکسهای آن شب پربازدید شده بود و خیلی لایک گرفته بود. اما امسال...
عطر زیره پیچیده بود که همسرم رسید. سلام کرد و یک راست سراغ یخچال رفت
_پس ژله و کیک ها کو؟
نگاهش کردم.
_قایمشون کردی؟
صورتم را پشت دستهایم پنهان کردم و گفتم
_ عکسها آرشیوی بودن.
اخم هایش را در هم کشید.
در قابلمه را بازکردم
_عوضش زیره پلو داریم.
چشمهایش مثل بچهها برق زد. میدانستم عاشق زیره پلو است.
سه تایی نشستیم سرسفره. امیر شروع کرد به خاطره تعریف کردن. محو صحبت کردنش شدم. طوری تعریف میکرد که انگار همین الآن دارد اتفاق میافتد. از آشناییمان گفت؛ از کته زیره های بینظیر همخوابگاهی اش، از اولین قهر کردنمان، از روز به دنیا آمدن مهیار، از قسطهای جشن یلدای پارسال، از سفر کاشان.
مهیار آرام آرام خوابش برد. گذاشتمش توی گهواره و برگشتم تا سفره را جمع کنم. امیر جعبه ای کادوپیچ شده دستم داد. داخلش سه تا انار بود.
روی جعبه با خط خوش نوشته بود:
یلدا بدون انار میشود؛ اما بدون تو هرگز.
✍فاطمه جلالی
#تولیدی
#طلبه_نوشت
#یلدا
@tollabolkarimeh
حضرت امام خمینی رحمه الله علیه:
«یکی چون من عمری در ظلمات حصارها و حجابها مانده است و در خانه عمل و زندگی جز ورق و کتاب منیت نمییابد و دیگری در اول شب یلدای زندگی سینه سیاه هوسها را دریده است و با سپیده سحر عشق عقد وصال و شهادت بسته است.»
#عکسنوشته
#یلدا
@tollabolkarimeh
💠#بصیرت سیاسی و اجتماعی [قسمت اول]
📚 برشی از کتاب نقش تربیتی اساتید در مدارس علمیه، ص ۱۲۴ و ۱۲۳
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
💠#بصیرت سیاسی و اجتماعی [قسمت اول] 📚 برشی از کتاب نقش تربیتی اساتید در مدارس علمیه، ص ۱۲۴ و ۱۲۳
بصیرت سیاسی و اجتماعی [قسمت اول]
🔰 آگاهی استاد از تحولات سیاسی_اجتماعی کشور و جهان، شرط دیگر تأثیرگذاری تربیتی مطلوب بر شاگردان به شمار میرود. بصیرت سیاسی و اجتماعی استاد ابعاد گوناگون دارد که به آن اشاره میشود:
شناخت رسالت حوزه و روحانیت
🔶شناخت رسالت و مأموریت اصلی حوزه و روحانیت، از مهمترین ویژگیهای یک عالم بصیر محسوب میشود. حضرت امام قدسسره اساساً برخورداری از چنین بینشی را لازمهی یک مجتهد جامعالشرایط میدانند و میفرمایند:
مجتهد باید به مسایل زمان خود احاطه داشته باشد. برای مردم و جوانان و حتی عوام هم قابلقبول نیست که مرجع و مجتهدش بگوید من در مسائل سیاسی اظهارنظر نمیکنم. آشنایی به روش برخورد با حیلهها و تزویرهای فرهنگ حاکم بر جهان، داشتن بصیرت و دید اقتصادی، اطلاع از کیفیت برخورد با اقتصاد حاکم بر جهان، شناخت سیاستها و حتی سیاسیون و فرمولهای دیکتهشدهی آنان و درک موقعیت و نقاط قوت و ضعف دو قطب سرمایهداری و کمونیزم که در حقیقت استراتژی حکومت بر جهان را ترسیم میکنند، از ویژگیهای یک مجتهد جامع است.
🔶ایشان از دانش و بینش نیز فراتر رفته، دایرهی هوش و فراست مجتهد را به عرصهی عملی و مدیریت جامعهی اسلامی و حتی غیراسلامی نیز توسعه میدهند:
یک مجتهد، باید زیرکی و هوش و فراست هدایت یک جامعه بزرگ اسلامی و حتی غیراسلامی را داشته باشد و علاوه بر خلوص و تقوا و زهدی که درخور شأن مجتهد است، واقعاً مدیر و مدبر باشد، حکومت در نظر مجتهد واقعی، فلسفه عملی تمامی فقه در تمامی زوایای زندگی بشریت است. حکومت نشاندهنده جنبهی عملی فقه در برخورد با تمامی معضلات اجتماعی و سیاسی و نظامی و فرهنگی است. فقه تئوری واقعی و کامل اداره انسان و اجتماع از گهواره تا گور است.
📚 برشی از کتاب نقش تربیتی اساتید در مدارس علمیه، ص ۱۲۴ و ۱۲۳
@tollabolkarimeh
با دیدنش دلم هری ریخت.سرش را پائین گرفته بود.یقه پالتو چرمیش را بالا آورده بود.پیچید توی کوچه فرعی که تهش یک باغ با درختان خشکیده بود. لازم نبود تعقیبش کنم. معلوم بود که به کدام خانه میرود. یک خانه متروکه ته کوچه بود.
سالها بود که از او بیخبر بودم. همبازی نوجوانیم بود. باهم توپ بازی میکردیم. یک روز که توپمان افتاد توی حیاط دایش، میخواستم در بزنم تا توپ را بگیرم؛ مثل گربه از دیوار بالا رفت پرید توی حیاط. صدایش را شنیدم که به زن و دختر داییش اعتراض میکرد که چرا بیحجاب هستید!
یک روز که با مادرم رفته بودیم خانه شان، مادرش از او تعریف میکرد؛ پسرم خیلی مومن است. دیروز داشتم یک ترانه قدیمی را زمزمه میکردم، بهروز گلویم را گرفت داشت من را خفه میکرد که چرا غنا خواندی!؟
رفتارش عجیب بود. بیاجازه رفتن به خانه مردم و خفه کردن مادر را ثواب می دانست و ادعای مذهبی بودن میکرد.
این افکار مثل فیلم از ذهنم عبور کرد.
شنیده بودم که هنگام دستگیری از خانه تیمی کشته شده است ولی او که زنده بود. بله مطمئنم که خودش بود. با اینکه قیافه نوجوانیاش تغییر کرده بود . راحت شناختم.
ذهنم درگیر بود. برای چه کاری آمده است.
چه نقشه ای دارد.اگر بخواهد خرابکاری یا بمب گذاری کند! پناه بر خدا! یخ کردم، تنم مورمور شد.موهای تنم سیخ شد.
باید خبر بدهم، اما به کجا و به چه کسی!
تابلوی ستاد خبری ۱۱۳ یادم افتاد. فورا زنگ زدم و آدرس را دادم. از شانسم خانوادهام رفته بودند مشهد. تنها بودم. تمام شب را بیدار بودم، خابم نمیبرد. افکار گوناگون در ذهنم رژه میرفت. نفهمیدم کی خوابیدم.
از پنجره خانه متروک ته کوچه را نگاه میکردم. بهروز آمد بیرون. خیلی مشکوک به اطراف نگاه میکرد. سرش را بالا برد و چشمش به من افتاد. بدنم مورمور شد، خشکم زده بود. قدرت حرکت نداشتم، تا از پنجره کنار بروم .با کلتی که دستش بود بطرفم شلیک کرد. گلوله خورد به سرم، با فریاد از خواب پریدم. خیس عرق شده بودم. کابوس خطرناکی بود.به ساعت نگاه کردم وقت اذان صبح بود. رفتم وضو بگیرم، توی آینه دیدم رنگم مثل گچ سفید و
موهای سرم سیخ شده بود.نمازم را خواندم. هوا گرگ و میش شده بود. رفتم کنار پنجره خانه، ته کوچه را نگاه کردم. نگران کابوس بودم. چند نفر را روی پشت بام خانه متروکه دیدم، از لباسشان معلوم که مامور هستند. چند نفری هم توی کوچه بودند. بهروز را دست بسته باچشم بند همراه پنج نفر سوار ماشین کردند. چندین جعبه مهمات از خانه بیرون آوردند. خیلی عجیب بود این همه مهمات را کی آورده بودند!؟
روز بعد از اخبار شنیدم که عده ای از منافقین که درسال ۶۰ بخشیده شده بودند؛ در خانه تیمی با قاچاق سلاح و مهمات برای استفاده در اغتشاشات دستگیر شدند.
✍نرجس خاتون محمدی
#تولیدی
#طلبه_نوشت
@tollabolkarimeh
11.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 حجتالاسلام محمدتقی وکیلپور طلبه جانباز اغتشاشات اخیر در گفتوگو باحوزه
➖➖➖
🔹مثل همیشه ساده و بیآلایش؛ خاکی و دوست داشتنی؛ بشاش و خونگرم؛ حجتالاسلام محمدتقی وکیلپور را میگویم؛ طلبهای که در اغتشاشات اخیر تهران، نارنجک در دستش منفجر شد و دو انگشت دست راستش تا مرز قطع شدگی پیش رفت و تاکنون دو عمل جراحی انجام داده و قرار است به زودی عمل جراحی سوم را هم انجام دهد.
_____
🔻در این گفتوگو خواهید خواند:
◻️ چرا بسیج وارد اغتشاشات شد؟
◻️ علی کریمی را ببینی، به او چه می گویی؟
◻️ اغتشاشگری که نارنجک در جیب داشت، الان کجاست؟
◻️ عقبه جمله «خدا را شکر به مردم نخورد» از کجاست؟
💬 ۱۵۰۰ تماس تلفنی با بنده گرفته شد
◻️ خجالت میکشم مصاحبه کنم
◻️دستم فدای چادر بانوان ایرانی
◻️به طلبهها میگفتم آغوش رایگانتان را برای فتنهها و شبهات مردم باز کنید
📎 متن کامل گفتگو
📹 فیلم کامل گفتوگو
@tollabolkarimeh
🔰خاطرهای خواندنی از آیت الله وحید خراسانی
◻️در زمان میرزای شیرازی طلبه ای با لباس کهنه بر در خانه اش آمد و گفت میرزا را کاردارم.
◻️مردم گفتند میرزا برای مجتهدین وقت ندارد آن موقع تو آمده ای و می گویی میرزا را کار دارم؟
◻️گفت عیبی ندارد من میروم اما به میرزا بگویید فلانی آمده بود
◻️خبر به میرزای شیرازی رسید، ناگهان میرزا سرو پای برهنه دوید و طلبه را درآغوش گرفت
◻️دفتردار میرزا تعجب کرد. وقتی آن طلبه رفت، میرزا گفت: دوست داشتم ثواب این همه مجتهد که تربیت کردم برای این طلبه باشد و ارزش یک کارش را به من بدهد،
◻️گفتند میرزا کار این طلبه مگر چه بوده ؟
◻️میرزا گفت: این طلبه به یکی از دهات های سنّی نشین رفت و گفت بچه هایتان را بیاورید قرآن یاد می دهم بدون پول.
◻️سنی ها گفتند خوب است بدون پول است.
🔹این طلبه از اول که قران یاد این بچه ها می داد بذر محبت امیرالمؤمنین علیهالسلام را در دل این بچه ها کاشت این ها بزرگ که شدند شیعه شدند و پدرانشان را از مذهب باطل به مذهب حق راهنمایی کردند.
🔸دیری نگذشت که این دهات تماما شیعه شد.
🔹این طلبه ۱۵سال شب ها بر در خانه ها می رفت و یواشکی نانی که ان ها بیرون می انداختند را می خورد ۱۵سال اینگونه زحمت کشید تا توانست یک روستا را شیعه کند.
📚مصباح الهدی، آیت الله وحید خراسانی
@tollabolkarimeh