eitaa logo
طلاب الکریمه
12هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
1.5هزار فایل
«هر آنچه که یک بانوی طلبه لازم است بداند را در طلاب الکریمه بخوانید»🧕 📌 منبع: جزوات و نمونه سوالات طلبگی و اخبار روز ارتباط با ادمین: @talabetooba
مشاهده در ایتا
دانلود
"باز این چه شورش است که در خلق عالم است باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است" ضمن تسلیت ایام محرم و شهادت امام حسین علیه السلام و یاران باوفایش به تمامی کاربران گرامی شبکه کوثرنت. به اطلاع می‌رساند پویشی با عنوان " " در شبکه کوثرنت برگزار می شود. ✅ ️ نحوه شرکت در پویش : ⬇ ️ در ایام محرم همه ما در مراسمات مذهبی و عزاداری امام حسین علیه السلام شرکت می کنیم. در این مراسم مداح، سخنران و یا افرادی هستند که نکاتی را بیان می کنند و یا حتی با با رفتن به این مراسمات به نکات اخلاقی جدیدی می رسیم. در پویش راویان روضه قرار است ما روایت های خودمان را از حضور در مجالس مذهبی بنویسیم. دیدگاه های جدیدی که در وجود ما پدید امده است. 🔹 شرکت در مجالس روضه های خانگی و بازی بچه ها و شیطنت و حتی کسانی که باردار هستند و مجبور هستند با تلویزیون عزاداری کنند. همه این ها روایت هایی را در خود گنجانده اند که ما آنها را با هشتگ درشبکه کوثرنت منتشر می کنیم. ⭕ توجه داشته باشید که همه ی مطالب باید به قلم خودتان باشد و تولیدی مطالب کپی در همان ابتدا حذف می شوند و هشتگش پاک می شود. ✅ محورهای این پویش: متن و کلیپ 📅 فرصت ارسال آثار و شرکت درپویش: از 27 تیرماه تا 15 مرداد 🎁 در آخر به 3 روایت برتر هدایایی به رسم یادبود اهدا می شود.
خادم الحسین کوچکم ‌با بالا رفتن لحظه به لحظه پرچم گنبد امام حسین، پسرکم نیز با ذوق از پله‌های نردبان بالا می‌رود. 《من میخ پرچما می‌زنم شما چکشا بده من》 دستش را بالا می‌گیرد؛ اما به بالای پرچم نمی‌رسد. 《تو منا بغل کن تا قدم برسه میخا بزنم خواهش میکنم》 محمد او را در آغوشش جای می‌دهد. پرچم را محکم نگه می‌دارم. پونز را کمی روی پرچم و دیوار ثابت می‌کنم. امیرحسن آرام با چکش روی پونز می‌زند. چشمانش از شادی می‌درخشد. 《حالا بریم اون یکی پرچما بزنیم》 این را می‌گوید و خودش را از آغوش محمد بیرون می‌کشد. پرچم‌ها که نصب می‌شود؛ بالای مبل می‌رود و روی انگشتان پا قدش را می‌کشد تا به پرچم برسد. بوسه‌ای بر پرچم می‌زند و لبخند زنان از مبل می‌پرد. پرچم گنبد ارباب هم کارش تمام شده‌است و در آسمان کربلا خود نمایی می‌کند. نگاه مادر بزرگ به تلویزیون گره خورده و اشک‌هایش روی بالشتش سُر می‌خورند. امیرحسن به سمتش می‌رود. اشک‌هایش را با دست پاک می‌کند《 مامان جون میخوای بابام با ویلچر ببردت روضه؟》 مریم نوری امامزاده‌ئی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˹@tollabolkarimeh˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
جانم را نثارش می کنم روضه خوان که دارد از سه ساله می خواند، دخترم در فضای نیمه تاریک سالن، زیر خنکای کولر کنارم نقاشی می‌کشدـ نگاهش می کنم دلم گُر می‌گیرد،فقط چند روز است که پدرش را ندیده است اما آخرِ همه گریه هایش ختم می شود به اینکه بگو بابام بیاد. دخترم یک بار که بگوید بابا، ده بار جانم را نثارش می کنم تا در دلش غم ننشیند و دلتنگ نشود. باید بمیرم از غم سه ساله ی ارباب که قافله به قافله از شهر ها گذشت و سر بابا را بالای نی دید و نتوانست یک دل سیر با صدای بلند گریه کند. روضه خوان می خواند، من پر می زنم تا آن شب تاریک گوشه خرابه، می خواهم تجسم کنم اما نمی توانم من آدمش نیستم پا پس می کشم برمی گردم میان روضه و مهار اشکم را از دست می دهم. ✍🏻رقیه آرامی نسب ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˹@tollabolkarimeh˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خجالت نکش همراه فرزندانم راه افتادیم به سمت هیئت نزدیک خانه‌مان ،بعد مدتی انتظار روضه شروع شد. خیلی سخنرانی استادم را دوست داشتم. یک حرفشان کامل در ذهن من رسوخ کرد، این بود که گفتند:«حتی شده یک استکان از هیئت را بشورید. حتی شده یک کفش را جفت کنیدو...» بعد اتمام روضه موقع برگشت که‌ می‌خواستم پلاستیک کفش‌ها را در سبد بگذارم چشمم به چندتا پلاستیک رها شده و چند تا کفش که پخش و پلا این طرف و آن طرف بود افتاد،می‌خواستم با بی تفاوتی از کنارشان بگذرم. ولی چیزی دردلم گفت:« نه برو انجام بده ،خجالت نداره» باز یک حالت خجالتی داشتم ولی گفتم:« نه هرطورشده کفش‌ها را بایدجفت کنم» یک کفش به چند کفش رسید و پلاستیکها راهم داخل سبد انداختم. بعد پیش خودم گفتم:«دیدی کاری نداشت» ✍️طاهره عابدی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˹@tollabolkarimeh˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
از صبح انقدر درگیر بچه ها بودم که فراموش کردم، امشب شب اول ماه محرم است. بچه ها را که خواباندم، پستی از شهید آرمان علی وردی در یک کانال مجازی دیدم. متوجه شدم شب اول عزاست. پرچم مشکی ها را آماده کردم تا با پرچم غدیر عوض کنم. خوابم نمی برد. بغض شب اولی در گلویم مانده بود. اسم شهید علی وردی را جست جو کردم. نحوه شهادت ایشان از زبان دوستش، شد روضه امشب من. دوستش تعریف میکرد به حضرت عباس ارادت ویژه ای داشت. انتظار هم میرفت مثل مولایش با ضربات سر به شهادت برسد‌. و مثل قمر بنی هاشم که امان نامه را رد کرده بود، ایشان هم نپذیرفت به حضرت آقا اهانتی کند. مادرش تعریف میکرد:" به کسانی که زیر بدن مطهر را گرفته بودند گفتم آهسته داخل قبر قرار دهند، زخمی است." با خودم گفتم این مادر جسم پسر شهیدش را به مردان قوم و قبله خودمان داده تا با احترام دفن کنند، ولی دلها بسوزد برای اجساد مطهری که زیر سم اسبان‌.. صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین ✍🏻مریم حمیدیان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˹@tollabolkarimeh˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🖇️ کیسه به دست مهدی را دیدم. می‌پرسی مهدی کیست؟؟ مهدی خوشبخت ترین بچه‌ی مبتلا به سندرم دوان است که من می‌شناسم . مادرش صبور است و آرام. همیشه پسرش را مرتب و تمیز نگه می‌دارد. خانواده‌ی خوبی هم دارد. محبتشان به این بچه مثال زدنی است. باید خودت ببینی تا باور کنی. مراسم دیشب در فضای باز روستا برگزار شد. هوا گرم بود و چند بار با شربت از عزاداران پذیرایی شد. در دقایق پایانی مراسم مهدی را دیدم. لیوان های یکبار مصرف را از دست عزاداران می‌گرفت تا محل برگزاری روضه کثیف نماند. خم می‌شد و لیوان های رها شده روی زمین را جمع می‌کرد. دیشب مهدی مفیدترین شخص مجلس روضه‌ی امام حسین بود. ✍🏻مریم سادات موسوی خواه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˹@tollabolkarimeh˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💌 مادرم از تمام دنیا فقط یک خاله‌ی پیر داشت.قدش خمیده بود و عینک ته استکانی با فریم مشکی استفاده می‌کرد.دسته ی عینک را با کش به پشت سرش محکم میکرد .یک کیسه ی کوچک بر گردن داشت و سمعک مدل قدیمی‌اش را در آن نگه داری می‌کرد. خانه اش یک اتاق دو در سه بود ؛پر از وسیله های ریز و درشت. علاالدین نفتی را که روشن می‌کرد جایی برای پهن کردن رخت خوابش نمی‌ماند. گاهی مادرم ظرف غذایی به دستم می‌داد تا به او برسانم.بچه بودم و این پیرزن بی‌آزار را دوست نداشتم.فکر می‌کنم او هم متوجه این موضوع بود. ماه محرم یکی از آشنایان فوت شد.خاله خانم تازه به منزل ما آمده بودند.مادرم با آرامش برایش توضیح داد که برای مراسم تدفین باید بروند و از او خواهش کرد ناهار را منزل ما میل کنند. چشم غره ای هم به من رفت که فهمیدم نباید رفتاری ناشایست با او داشته باشم. اول خودم را مشغول تلویزیون کردم ،پیرزن بیچاره که گوش هایش درست نمی‌شنید ساکت نشست .دلم برای مظلومیتش سوخت. ساعتی بعد ناهار را کشیدم و سعی کردم مهربان به نظر برسم. بعد از غذا شروع به صحبت کرد.از امام حسین و ماه محرم ،قصه ها و شعر هایی برایم خواند که مشابه‌اش را جایی نخوانده بودم. گاهی گریه می‌کرد،آه می‌کشید و قصیده می‌خواند.آن روز یک روضه ی دو نفره برگزار کردیم که شبیه هیچ روضه ای نبود. به برکت این روضه‌ی کوچک بود که مهر این پیرزن در دلم نشست. ✍🏻مریم سادات موسوی خواه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˹@tollabolkarimeh˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌