دستمزد طلائی
با لبخند دلنشینی وارد خانه شد. نان را از میان دستان خشک و زبرش برداشتم. ناهارش را خورده نخورده به سمت اتاق خواب رفت تا کمی خستگی شیفت سنگین دیشب و امروزش را به در کند.
بچه ها مشغول بازی شدند. سر و صدایشان خانه را پُر کرد. تذکراتم فایدهای ندارد.
ظرفها را رها میکنم :
《بچه ها میخواید باهم بازی کنیم؟》
بالا و پایین میپرند و هورا کنان به سمتم میآیند.
《هیس! یواش تر بابا خوابه. بریم تو اتاقتون ببینیم چه بازیایی میتونیم بکنیم.》
مشغول بازی با بچه ها بودم که چهرهی خندان محمد میان چارچوب دَر نمایان شد.
《 خوب با هم خوش میگذرونیدا 》از جایم بلند میشوم: 《عه چه زود بیدار شدی؟ 》
میخندد.《دو ساعت خوابیدم بسه دیگه》
آنقدر مشغول بازی بودم که متوجه گذر زمان نشدم.
جایم را با محمد عوض میکنم. به سراغ آشپزخانه میروم تا چایی دم کنم و سر و سامانی به آشپزخانه بدهم.
صدای قهقههی بچه ها و محمد در خانه میپیچد. لبخند بر لبانم مینشیند و خرسندم از روز زیبایی که برای خانوادهام ساخته شد.
✍مریم نوری امامزادهئی
#روز_جهانی_کار_و_کارگر
#مرد_ایرانی #غیرت
#طلبه_نوشت
˹ @tollabolkarimeh˼