جان فدا به سبک طلبه بودن
به چهرهاش نگاه کردم. لبخند گیرایی داشت. شکستگی صورت و گوشهی چشمش بر جذابیتش افزوده بود. به انگشت جوهریام نگاه کردم. سرم را پایین انداختم و زمزمهای زیر لب گفتم... انگشت سبابهی جوهریام را داخل صفحهی سفید روبرویم به آرامی چسباندم و اثر انگشتم را ثبت کردم.
-- خاله خاله
به صورت گرد و چشمان روشن فاطمه نگاه کردم.
-- چه عهدی کردی؟
به انگشتم نگاه کردم و گفتم: عهدکردم خودم باشم، یک رنگ و بدون ریا.
جمله سنگین بود، یک دقیقه سکوت... فاطمه خندید. من با همان دست جوهری لپش را کشیدم. همین باعث شد که فرار کند. من و سردار تنها ماندیم. او به پای عهد نانوشته شدهاش ایستاد و جان فدا کرد. یادم افتاد که پنج سال پیش با همین انگشت به پای برگهای انگشت زدم که رسما من را طلبه کرد.
روزهایی شروع شد که هر دقیقهاش غیر قابل پیشبینی بود. در میان چهرههایی قرار گرفتم که قبلا تجربه نکرده بودم. در میان سطر سطر کتابهایی غوطهور شدم که تازگیاش، روحم را به جریان میانداخت.
قلعهای با پنجرههای بلند و قابی فیروزهای رنگ که از بیرون غیرقابل دید بود. ولی! از داخل قلعه و پشت آن پنجرهها، تا دور دستها قابل دیدن و کاویدن بود.
عهدی که نوشته یا نانوشتهاش برایم نغمهسرای دنیایی بود که با دنیای عادی و روزمره، تفاوت داشت. من طلبه شدم و طلبه ماندم و امید دارم طلبه بمانم تا روزی را ببینم که پرچم حق بر گوشهگوشهی دنیا به اهتزاز درآید.
✍ فریبا حقیقی
#تولیدی
#طلبه_نوشت
#روز_طلبه_مبارک_باد
@tollabolkarimeh