سلام.
من همسر طلبه هستم
درد دلی داشتم
میخوام بپرسم چرا اینقدر هزینه ی اجاره خونه های پردیسان رفته بالا؟
طلبه ها فقط میتونستند خونه های پردیسان رو اجاره کنند!
الان زنگ میزنی برای اجاره،میگن ۱۰رهن ۵۰۰ اجاره..مگه یه طلبه چقد حقوق داره که بخواد ماهی ۵۰۰بده اجاره
یه طلبه با ماهی ۶۰۰ باید ۵۰۰اجاره بده،فکر غذا. هزینه ی رفت و آمد،پوشاک و وسایل بچه و... باشه
شهرک مهدیه هم به این راحتیا بهت خونه نمیدن
لطفا از درد و دلای ماها تو گروه صحبت کنید
با این گرونه آدم کلافه میشه😞
#پیامهای_کاربران
#درد_دل_طلبگی
#زندگی_طلبگی
@tollabolkarimeh
📩 من به اون خانمی که پیام داده بودن برا اجاره خونه ها میخوام بگم حرفتون را از عمق وجودم درک میکنم ماهم دوسال قم زندگی کردیم اما به خاطر مشکلات مالی از جمله اجاره خونه مجبور شدیم از قم بریم وهنوز که هنوز حسرت اون دوسال زندگی قم توی دلم مونده امیدوارم بقیه طلبه ها طاقت بیارن وبتونن از بودن در قم استفاده کنن.
#پیامهای_کاربران
#درد_دل_طلبگی
#زندگی_طلبگی
@tollabolkarimeh
پیرو صحبت دوستان در باره اجاره منزل در قم .می خواستم عرض کنم ماهم از شدت سختی منزل اجاره ای ،درس و و بحث را نیمه کاره کنار گذاشتیم وده سال پیش هجرت کردیم ..ولی همیشه خدارو شاکریم که فشار مالی مارواز قم جدا کرد تا در مناطق محروم وظیفه اصلی طلبگی که همون تبلیغ و تدریس است را موفق به انجامش شدیم. .درسارو غیر حضوری کردیم .حتی من دو ترم از بندر عباس تا قم آمدم تا امتحان بدم .خیلی سخت بود ولی شیرین ....سختی انسان رو وادار به فعالیتهای فوق توان میکنه ..ان شا الله خداوند مارو با وظایفمون آشنا کنه .
#پیامهای_کاربران
#درد_دل_طلبگی
#زندگی_طلبگی
@tollabolkarimeh
آقا محمد آسوده بخواب!
شما رقاص نبودید که برایتان هشتگ ترند کنند و سلبریتیها برایتان کمپین راه بیاندازند. شما تروریست و زندانی سیاسی نبودید که روشنفکران فریاد انسانیت سر بدهند و با لباس مشکی و آرایش تیره برایتان شمع روشن کنند. شما یک طلبه ساده بودید. فقط همین.
.
شاید جالب باشد که بدانید گرانیهای اخیر برای من اصلا مهم نیست و حتی ذرهای نگران نیستم. چون از وقتی همسر طلبه شدم و دور از خانواده در شهر غریبی که تنها آشنای من حضرت معصومه بود تک و تنها خانمِ خانهی یک طلبه شدم، یاد گرفتم چطور زندگی را با میزان اندک شهریهی طلبگی مدیریت کنم.
.
یاد گرفتم اگر گوشت و مرغ گران است به جای غر زدن، بیشتر غذای گیاهی بخوریم و بعد فهمیدم چقدر مفید و سالم است غذای گیاهی و توفیق اجباری شد که هورمون کمتر بخوریم.
یاد گرفتم اگر مصرف دستمال کاغذیمان زیاد است از دستمال نخی استفاده کنم و هربار بشویم. بعد دیدم چقدر خوب است که اینطوری به نفع طبیعت هم هست و اصلا دیدم مصرف دستمال کاغذی مضر هم بوده برای من.
یاد گرفتم اگر چای سیاه گران است به جایش ساقههای نعنا و پوست سیب را دور نریزم و دم نوش درست کنم و بعد دیدم چقدر خوب است ترک کردن چای.
یاد گرفتهای من زیاد است...
اما بعد...
.
شکرِخدا در این سالهای طلبگی و همسر طلبگی، من خیلی مورد هجمهی تهمتها و توهینها به روحانیت و طلاب قرار نگرفتم. اما همان تعداد انگشتشمار که مستفیض شدم آن چنان قلبم به درد آمد که تا چند روز ماتم زده بودم و از خودم میپرسیدم گناه طلاب جوانی که مخلصانه ترک شهر و دیار کردهاند که درس دین بخوانند و خانوادههاشان با سختی روزگار میگذرانند چیست که تمام اختلاسها و گرانیها و خیانتها را باید پاسخگو باشند؟ خیانتهای مسئولینی که اکثریت همین مردم با اختیار خود و گوش به دهان سلبریتیها انتخاب کردند.
.
حالا نمیدانم یتیمهای این طلبه جوان تا آخر عمر چطور با این داغ سر خواهند کرد؟
.
بای ذنب قتلت؟؟؟
خداوندا به خانوادهاش صبر عنایت کن
.
#محمد_تولایی #زندگی_طلبگی #همسر_طلبه #طلبه #طلبه_مضروب
🔹به قلم خانم نسیم حجاب
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
✅️ قسمت آخر #خاطرات_تبلیغ چشم روی هم گذاشتیم روز آخر ماه رمضان فرارسید. همهی دخترها برای برگشتن
دوباره دستی از زیر پرده بیرون آمد و قوری پر از چای را گذاشت اینطرف و گفت:《 یکی این قوری رو برداره》 بهسمت قوری رفتم. چای آخر را خودم ریختم و پخش کردم. قند هم یکی از بچهها پشت سرم میآورد و تعارف میکرد. چای آن شب به همه مزه داده بود. میگفتند:《 چای خوردن از دست سیدخانم یه مزهی دیگه داره》 بعد به جدم قسمم میدادند تا برایشان دعا کنم.
بعد از خوردن چای خانمها تکتک آمدند و خداحافظی کردند. خاورخاله یک بقچه فطیر گذاشت توی بغلم. هرچقدر اصرار کردم پولش را بگیرد، لبش را گاز میگرفت و میگفت:《 یوخ یوخ》
همهی خانمهارا بدرقه کردم. دخترها دورم کرده بودند و اخر سر با قسم و آیه روانهی خانهشان کردم.
شب آخر همهجا غرق سکوت بود. حتی خبری از ویزویز پشهها هم نبود. همه چیز دست به دست هم داده بودند تا شب طولانیتر و دلگیرتر از همیشه باشد. بهسختی و با هزار باردعا خواندن خوابم برد.
برای نماز عید همه با چشمهای پفکرده آمده بودند. اما آراسته و زیبا. حتی ننه مروارید هم تیپ زده بود. خانمها شکلات و شیرینیهای خانگی آورده بودند و پخش میکردند. حال و هوای خوبی بود. نسیم خنک که از پنجره به صورتممیخورد حالم را جا آورده بود.
بعد از نماز برگشتیم توی اتاق. دوباره همهجارا دقیق نگاه کردم. کناز پنجره نشستم و قرآن را برداشتم. چشمانم را بستم و بازش کردم. سورهی واقعه. علاقهی زیادی به این سوره داشتم. وقتی ۱۲سالم بود بعد از افطار به مسجد میرفتم بین دونماز این سوره را میخواندم. انقدر خوانده بودم که حفظ شده بودم. قرآن را بستم و زیرلب زمزمه کردم:《 اذا وقعت الواقعه...》
وسایل را گذاشتیم توی ماشین. هاشمخان و حسنعمو برای بدرقهیمان آمده بودند. از زیر قرآن که رد شدم سورهی واقعههم تمام شد.
سید نشست پشت فرمان. آب را که پشت سرمان ریختند تازه یادم آمد ساق دستم را شسته بودم و روی بند آویزانکرده بودم. لبخند زدم و گفتم:《 دوباره برمیگردیم》
«تمام»
#طلبه_نوشت
#سفرنامه
#زندگی_طلبگی
═══════❖═══════
@tollabolkarimeh