هفتم بهمن سال پنجاه و هفت بود .
از میان انبوه جمعیت که همه در حال دویدن بودند چشمم به دنبال علی و حسین بود.
خوب چشم گرداندم به دنبال پسری ۱۴ ساله و پسرکی ۵ ساله...
از جلوی ژاندارمری که گذر کردیم، تیراندازی شروع شد و مردم درِ خانه هایشان را برای پناه دادن به تظاهر کنندگان باز کردند.
موج جمعیت مرا به جلو می برد اما نگاهم روی تک تک بچه ها می چرخید اما خبری از علی و حسین نبود .
درخانه ای پناه گرفتیم و ناگهان بازهم صدای تیری بلند شد که این بار من احساس کردم گلوله به قلب من خورده و بی اختیار دستم را روی قلبم فشردم.
هول و ولایی به جانم افتاده بود.
دوازده ساعتی توی آن خانه پناه گرفته بودیم. حال خودم را نمی فهمیدم بعد از آن صدای تیر جانی برایم نمانده بود.
آن قدر توی ذهنم آسمان ریسمان بافتم تا سر و کله ی عموی بچه ها پیدا شد و آه از آن خبر...
تا چشمش به همسرم افتاد زد زیر گریه "کاش به جای بچه من را میزدند..."
درست بود! گلوله به قلب من خورده بود ...
عموی بچه ها حرف میزد، اما من نمی شنیدم .گریه می کرد اما من نمی دیدم ...
صورت جگرگوشه ام را می دیدم ؛صبح غسل شهادت کرده بود و راه افتاده بود . دوستش بادیدن کاپشنش که سوراخ بود با خنده گفت :"علی کاپشنت سوراخه ، نکنه تیر خوردی!!"
علی خندید و گفت :"من ان شاء الله ساعت ۱۱ تیر می خورم"
همان هم شد... پسرکم ساعت ۱۱ تیر خورده بود و شهید شده بود...
الحمدلله که به آرزویش رسید.
✍️ زهرا ابراهیمی
#شهید_علی_سندروس
#طلبه_نوشت
˹@tollabolkarimeh˼