طلاب الکریمه
*جشن غدیر*
قرار گذاشته بودیم امسال غدیر متفاوتی برای بچه ها داشته باشیم .
مسابقه نقاشی برگزار گردید و پرچم هایی که مزین بود به (یا علی مددی) را به بچه ها دادیم تا با سلیقه خود رنگ آمیزی کنند.
بچه ها با ذوق و لبخند فعالیت میکردند و زمان پذیرایی با دیدن فالوده های خوشمزه انرژی مضاعفی گرفتند.
انصافا همه ی آنها نقاشی های زیبایی کشیده بودند اما مجبور بودیم فقط به تعدادی از آنها جایزه بدهیم .
زمان هدیه دادن فرا رسیده بود و من برای انجام کاری به اتاق مدیریت رفته بودم .
خانم مسئول نام کودکان را صدا میزد یکی از پسر ها نیامده بود اما آبجی کوچکش حضور داشت مهرانه خانم میرود به خانم مسئول میگوید:"جایزه اش را بدهید به خواهرش تا برایش به خانه ببرد."
خانم مسئول برای اینکه برنامه به هم نریزد و بچها را نظم بدهد میگوید: "لطفا سر جاهایتان بنشینید و ..."
خلاصه مهرانه خانم خیلی ناراحت میشود و به خانه میرود به مادرش میگوید :"من دیگر کلاس قرآن نمیروم ؛ خانم مسئول مرا در مقابل دوستانم کوچک و ضایع کرده است".
مادرش با من تماس گرفت و این ها را به من گفت .خیلی ناراحت شدم چون مهرانه دختر مودب و باهوشی است .
گفتم :"خانم مسئول منظور بدی نداشته و شاید متوجه نشده باشد "مادرش گفت :"مهرانه گفته من دوست دارم خانم م مربی ام باشد چون به حرفهایم گوش میدهد".
✍دریا
#طلبه_نوشت
#تجربه_امین
˹@tollabolkarimeh˼
دیدار دور
قدری آهسته که دیدار تو حتی از دور
دردلم آتش عشقی ست که برپا مانده
پای تلویزیون نشسته ام و به دیدار طلبه ها و حضرت اقا نگاه میکنم.
خودم را انجا در کنار خواهران طلبه تصور میکنم شوق دیدار در جانم می پیچد و قلبم تپش می گیرد. صدایشان در جانم می نشیند"نسبت به تبلیغ نگرانم"
"انتقال معارف نسلی و خانوادگی"
در گذشته ها بیشتر بار معارف از طرف خانواده ها اموزش داده میشد.
دخترم دورم میچرخد بازی میکند یکدفعه نگاهم می کند و می گوید:
"مامان برام اب میاری؟"
بلند میشوم و تا میخواهم چشم غره ای نثارش کنم حرف اقا یادم می افتد.
برایش اب می اورم و میگویم:"
ادم اب میخوره چی میگه؟"
لبخند روی لبهایش مینشیند دست روی سینه می گذارد و می گوید: "سلام بر حسین"
اب را که مینوشد میگوید :"خدا رو شکر چه خنک بود ."
لبخند میزنم در آغوشش میگیرم با هم پای تلویزیون مینشینیم .
در دلم می گویم، اقا دارم تلاش میکنم نسل شیعه مهدوی بار بیاورم .
فدای نگرانیتان، نگران نباشید.
✍🏻فاطمه تیرانداز
#طلبه_نوشت
˹@tollabolkarimeh˼
💌 #طلبه_نوشت
گفت این دو روز که من نبودم، نصفه شب ها دختر یک سال و نیم مان بیدار می شده و مامان مامان میگفته!
من را که پیدا نمی کرده، دستش را گردن دختر دو سال و نیم مان می انداخته و میخوابیده!
همین است که می گویند با افزایش بچه ها تربیت سخت نمی شود!
✍🏻 مریم حمیدیان
˹@tollabolkarimeh˼
دلسوزی بی مورد
برای مایحتاج خانه همراه همسرم خرید رفتم. بعد خرید نگاه به ساعت ماشین انداختم و به همسرم گفتم:«چند دقیقهی دیگه کلاس پسرمون تموم میشه،بیا بریم دنبالش تا در این هوای گرم پیاده به خونه نیاد.»
با همسرم به آموزشگاه نقاشی که در حوزهی علمیه محل تحصیلم بود رفتیم و منتظر ماندیم تا بیرون بیاید...
چند دقیقه از وقت اتمام کلاس او گذشته بود...
همسرم گفت:« بیا بریم خونه، پسرمون خودش میاد.»
ولی این دل من اجازه نمیداد.باز حرفم همان بودکه هوا گرم است نمیتوانم تحمل کنم پسرم تنها بیاید.
همسرم در جواب من گفت:«بگذار پسرمون مثل دوران کودکی خودمون که تجربهی پیادهروی بعد کلاس باهرشرایطی را داشتیم او هم تجربه کند و مستقل بار بیاد.»
ولی تصور آن برای من سخت بود...
وقتی رفتم دنبال پسرم، بادیدن من اصلا
خوشحال نشد و بدتر هم ناراحت شد و چهرهاش همراه با بغض بود.
همان موقع به خودم آمدم و یاد حرف همسرم افتادم.
✍🏻طاهره عابدی
#طلبه_نوشت
˹@tollabolkarimeh˼
تربیت ترکیبی
بعداز هر بار آب خوردن.کلی ذوق جمله اش را می کردم.
یاحسین سلام برحسین
چندروزی مهمان خانهشان بودم.
خواهرم بعداز نوشیدن آب یاحسین می گفت و همسرش سلام برحسین.
پسرک بین دو راهی انتخاب گیرافتاده بود و جمله ترکیبی خود را ابداع کرد.
به راستی! تضاد والدین در تربیت،چه بر سر فرزندان می آورد؟
✍🏻سادات طهماسی
#طلبه_نوشت
˹@tollabolkarimeh˼
💌 #طلبه_نوشت
دست سپیده را گرفت و کشان کشان برد مقابل مغازه و با اشاره دستش گفت:«ببین اونو میگم»
سپیده که مات عروسک های پشت شیشه اسباب بازی فروشی بود گفت: کدوم کدوم
_ببین سپیده همون خرس سفیده که لباس صورتی داره
_آها اون آره خیلی نازه
هر دو مات عروسک ها بودند که با صدای خالد به خودشان آمدند: چراغ قرمز شد کجایین ها؟
دسته گل های رز قرمز را محکم توی بغلشان جا دادند و رفتند سراغ ماشین های پشت چراغ
✍🏻رقیه آرامی نسب
˹@tollabolkarimeh˼
حســـرت
«آره، ناخواسته بوده...»
صدایش در سرم مدام تکرار میشد، نگاهی به دخترک معصومش انداختم که آرام در گوشه ای نشسته بود و با عروسک هایش بازی می کرد.
حرفش آنچنان برایم سنگین بود که نمی توانستم هضمش کنم، آخر آن چه می دانست از کسانی که سالیان سال است در حسرت مادر شدن به سر می برند.
آخر او چه می دانست شنیدن حرف های طعنه آمیز دیگران چیست.
چرا که اگر ذره ی کوچکی از این درد ها را چشیده بود، روزی هزاران بار خداوند را بابت نعمت بزرگی که به او داده است شکرگزار بود.
✍🏻فــــاطمــــہ.امینـــی نسب
#طلبه_نوشت
˹@tollabolkarimeh˼
💌 #طلبه_نوشت
در آغوش نرم و گرم مادرش بود.
تیغ آفتاب عربستان را اگر کرباس رویش مهار نمیکرد، آفتاب پوست نرم و نازکش را حتماً میسوزاند.
دستان سفیدش را از قنداق به زحمت بیرون آورد و برای بابا تکان داد. پدر سخت عرق میریخت. مادر هق هق میکرد. باد خاکها را بلند میکرد. معلوم نبود ذرات خاک در چشم پدر میرفت و اشک پدر را درمیآورد یا چیز دیگر. هر چه بود پدر هرازگاهی با خشم دست میکشید به چشمانش و اشکهایی را که گویی مزاحمش شده بودند را پاک میکرد. مدام صدایی در گوشش میپیچید: « این سنت ماست.»
صدای پای اسبی در بیابان پیچید. دخترک در آغوش مادرش دست و پایی زد. مادر و پدر هر دو سر چرخاندند و به مسیر نگاه کردند. مرد به آنها رسید و پیاده شد. گفت: « چه میکنی برادر؟ آیا نشنیدی آیه نازل شده را که فرمود و آنگاه كه از دختر زنده به گور شده پرسيده شود، كه به كدامين گناه كشته شده است؟ ...»
مرد نفس راحتی کشید.گریهاش شدت گرفت و اسلام آورد.
✍🏻ریحانه ایزدی
˹@tollabolkarimeh˼
💌 #طلبه_نوشت
برای من فلسطین همان کودکی است که از ترس گلوله سربازان اسرائیل در پناه پدرش بود و از پشت هدف غاصبان صهیونیست قرار گرفت.
برادران کودک بزرگ شدند و انتقام مظلومیت او را گرفتند.
«و سیعلــــم الـــذیــــن ظلمــــــوا»
✍🏻فاطمـــہ.تیــرانــداز
˹@tollabolkarimeh˼