دلتنگی
"خورشید سخاوتمندانه می تابد و گرمای سوزانش آبهای کف حیاط را خشک میکند. روی تخت کنار حیاط دراز کشیدم. چقدر خرماهای آویزان شده از نخل زیباست. صدای تشتک بازی پسر بچه ها فضای کوچه را پُر کرده است.چشمم میخورد به سبد حصیریای که کنار در آیزان شده، یادم میآید باید برای قلیه ماهی به بازار بروم و ماهی بخرم."
با صدای توپی که با شدت به در خورد؛ کاموایم از میان دستانم روی زمین قِل خورد و از رویاهایم بیرون آمدم.از دلتنگی اشک در چشمم حلقه زد. خودم را جمع و جور کردم و به سمت آشپزخانه رفتم.
بوی پیاز داغ آشپزخانه را فرا گرفته است. اشرف خانم همانطور که سیب زمینی ها را اضافه میکند؛ میگوید:
《 حالا که اومدی بیزحمت صدای رادیو را زیاد کن بشنوم چی میگه.》
به سمت رادیو رفتم و صدایش را زیاد کردم.
《شنوندگان عزیز توجه فرمایید.....امت شهیدپرور ایران توجه فرمایید..... خبر بسیار مهمی از جبهه های نبرد به اطلاع شما خواهد رسید》
گوشهایم را تیز کردم:
《 شنوندگان عزیز توجه فرمایید..... خرمشهر شهر خون آزاد شد ..... الله اکبر..... الله اکبر......》
دیگر چیزی نشنیدم. زبانم بند آمده بود. فقط آن لحظه میدانستم که باید به شهرم برگردم... وقت آن است که یک خانه تکانی اساسی انجام دهم.
✍مریم نوری امامزادهئی
#طلبه_نوشت
#فتح_خرمشهر
═══════❖══════
@tollabolkarimeh