آشپزخانه قلب یک خانه است.
گرمای اجاق در گرم کردن رابطه ی اعضا و خوب کردن حالشان تاثیر دارد. این را از شور و شوق شان سر سفره می فهمم. چهره ها موقع دیدن غذاهای مختلف فرق دارد. لحن تشکر بابت قورمه سبزی از تشکر برای املت متفاوت است.
این تفاوت به چشمم می آید اما به دل نمی گیرم. بالاخره با انصاف خودم می سنجم که برای کدام غذا زحمت بیشتری کشیدم و لایق قدردانی خاص تری هستم.
در آشپزخانه می توانی علاقه را چاشنی غذاهایت کنی. محبت را به خوردشان دهی و از عشق سیراب شان کنی.
دستت می سوزد اما دلت نمی سوزد. دست می بری اما دل نمی بری!
از آشپزخانه می توانی یک خانه و یک خانواده را مدیریت کنی!
✍صدیقه جمالی توشمانلو
#تولیدی
#طلبه_نوشت
#مادرانه
@tollabolkarimeh
من میخواهم مادر باشم.
آخی تنهایی؟ دلت گرفته؟؟ گریه نکن. منم مثل تو تنها هستم. از وقتی که مادرم را نمیبینم. مثل تو که گوشهی قفس بق میکنی توی اتاقم مینشینم و بغض میکنم.
تو هم مثل من از مادرت عکس نداری؟ من عکس داشتم، اما نمیدانم چرا مادربزرگ همهی عکسهارا پاره کرد. حتی آن عکسی که خیلی دوستش داشتم. همان که توی بیمارستان در بغل مامانم بودم و شیر میخوردم.
اندازه یه تپه عکس پاره کرد و همه را توی سطل زباله ریخت. دور از چشمش یکی از تکههای پاره عکس را برداشتم. نگاه کن، یکی از چشمهای مادرم توی عکس مشخص است. شبها توی تاریکی عکس را به سینهام میچسبانم و احساس میکنم مادرم را بغل کردهام. یادش بخیر وقتی کنارم میخوابید، دستانش را میبوییدم و محکم میگرفتم تا به خواب بروم. من که خیلی دلتنگ آنشبها هستم. نمیدانم آیا او هم مثل من دلتنگ میشود؟
امشب خیلی خستهام. فضای مغازه برایم سنگین و غمگین است انگار در و دیوار دارند برایم مصیبت میخوانند. صدای بوق سرویس میآید. اولین نفر به سمت ماشین میروم و روی صندلی عقب مینشینم. سرم را به شیشه میچسبانم و با اولین قطرهی باران که از آسمان میبارد، چشمان من هم میبارد. نگاهی به دستانم که از سرما یخزده میاندازم و آهی میکشم. یادش بخیر پسرم بعضیاز شبها کرم را میآورد و دستانم را به بهانهی کرم زدن نوازش میکرد. مدتهاست با تقویم غریبهام. نمیدانم چند روزهست که ندیدمش. اما با ریزش دانههای برف از آسمان میفهمم که ۱ روز دیگر تا تولدش باقی مانده است. صدای اعلان پیام گوشیام میآید. تاریخ تولد سپهر را وارد میکنم و به سراغ پیام میروم. مثل همیشه خواهرم است. از برنامهی روز مادر میگوید. استیکری برایش میفرستم و میگویم:" آن شب مثل شبهای دیگر شیف هستم" تازه به خود میآیم و میفهمم که به منزل رسیدم. در را باز میکنم. یک راست به سمت اتاق میروم و کیفم را روی تخت پرت میکنم. مثل هرشب روبهی آینه میایستم و خودم را سرزنش میکنم. نگاهی به سقف اتاق میاندازم میگویم:" خدایا جز تو کیو دارم؟ "
گوشیام را از روی تخت برمیدارم و تقویم را نگاهی میاندازم. وای خدا روز مادر که فردا است. قلبم سنگین میشود. دقیقا روز مادر با تولدش یکی شده. سونامی اشک توی چشمان غمگینم سرازیر میشود. مثل هرشب خواب را بهانه میکنم تا دلتنگیام پنهان شود. راس ساعت ۹ صبح محل کارم حاضر میشوم. بیقرارم. یاد ۵سال پیش میفتم که پسرم را بهدنیا آوردم. دقیقا ساعت ۱۰و ۶دقیقه صبح. دنبال کاری هستم تا خودم را مشغول کنم. سرجایم مینشینم. گوشی ام زنگ میخورد. از شمارهای که رویش میفتد تعجب میکنم. به بیرون میروم و از شنیدن صدای پشت گوشی گرهی توی ابروهایم ایجاد میشود. با صدای لرزان جواب میدهم. با آن چیزی که فکرش را میکردم زمین تا اسمان فرق میکرد.
کاش اصلا گوشی را جواب نمیدادم، کمی از درون خودم را ملامت کردم و فقط گوش دادم. او همینطور حرف میزد و کیفش کوک بود و میگفت:" زنگ زدم که بهت بگم قراره ازدواج کنم. یکی بهت زنگ میزنه و باهاش حرف بزن. اگر خوشبختی پسرت برات مهمه حواست باشه چی بهش میگی." بغضم را قورت دادم و گفتم:" تو و مادرت من را از حقم محروم کردید و مدتهاست نمیذاری بچم رو ببینم. حالا از من چه توقعی داری؟ تو زیر همه قولوقرارمون زدی." کمی سکوت میکنم تا بغضم نمایان نشود و با صدایی که استیصال ازش میبارید گفتم:" این کار رو نه بهخاطر تو و نه سپهر هیچوقت انجام نمیدم. من فقط این کار رو برای خدا انجام میدم تا بدونه من فقط خوشبختی پسرم رو میخوام"
هنوز حرفهایم تمام نشده بود که صدای زنی توی گوشی میپیچد. خودش است. مادر جدید پسرم. هول میشوم. تمرکزم را به کلی از دست دادم. دوباره نگاهی به آسمان میکنم و صدایم را صاف میکنم و میگویم:" هیچ مادری دوست نداره توی شرایط من باشه و با زنبابای بچش صحب کنه. اما من صحبت میکنم تا شرایط بچم بهتر بشه. من از آن آقا هیچ بدیای ندیدم جز اختلاف و سلیقههایی که توی هر زندگی پیش میآید و شاید بچگی اما حالا فقط از شما میخواهم حواستان به بچهام باشد."
گوشی را با بغض، ناراحتی و تنفر قطع کردم. با قدمهایی سنگین به مغازه برگشتم و به خوبی از پس لبخندی که مجبور بودم به همکارانم تحویل بدهم بر آمدم. دختر جوانی همراه مادرش نزدیکم شد و گفت:" خانم خوشمزه ترین آبمیوه یا بستنیتون کدومه؟" لبخندی زدم و گفتم:" یه چیز خوشمزه"
این گرانترین بستنی و خوشمزهتریم بستنی مغازه بود. دو تا فیش گرفت و به سمت مادرش رفت.
امروز همه چی دست به دست هم دادند که حال مرا بد کنند. هم تولد سپهر و روز مادر و هم زنبابا. سهتا داغ در یک روز فاجعهست آن هم برای زنی که باید تا نیمهشب با هزار نفر سروکله بزند.
✍سیده مهتا میراحمدی
#تولیدی
#طلبه_نوشت
#مادرانه
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
من میخواهم مادر باشم. آخی تنهایی؟ دلت گرفته؟؟ گریه نکن. منم مثل تو تنها هستم. از وقتی که مادرم را
خیرهخیره به دختر و مادر که روی صندلی نشستند و بستنی میخورند نگاه میکنم. نمیدانم چرا یک لحظه احساس مادری را داشتم که دارند مادرانگیاش را میدزدند. بغض سنگین توی گلویم، باعث شده بود که صدایم کمی کلفتتر شود.
انقدر خودم را تا آن لحظه کنترل کرده بودم که یکلحظه احساس کردم چیز جدیدی توی بدنم پیدار شد. غمی تازه با رنگ وبوی متفاوت توی سینهام جوانه زد. داشتم با فیشهای روبهرویم ور میرفتم که یک لحظه صدای فریدون آسرایی که در محوطه پخش میشد را شنیدم
" یه رنگ سفیدی نشسته رو موهات!!
هنوزم قشنگن واسم جفت چشمات!!"
نمیدانم چرا یک لحظه به زمان پیری و جوانی پسرم فکر کردم. با خودم گفتم یعنی نمیتوانم قدکشیدنش را ببینم؟ یعنی هرسال روز مادر باید داغش برایم تازه شود؟" دستم را با کلافگی به سمت موس بردم و با عصبانیت موزیک را عوض کردم. نمیخواستم باور کنم که دیگر نمیتوانم سپهر را ببینم. کاش آن زمانی که داشتم حق حضانت سپهر را به پدرش میدادم، دستم قلم میشد و آن امضای لعنتی را نمیزدم. اما مجبور بودم. فقط خدا میداند که چهها کشیدم و حالا اینجا نشستهام و دارم به مادر بودن بقیه غبطه میخورم.
ماسک را تا بیخ چشمانم بالا میآورم و نفس عمیقی میکشم. به خانمی که یک شاخه گل رز در دست دارد و کنار همسرش با خوشحالی ایستاده نگاهی میکنم و میگویم:" روزتون مبارک خانم چی میل دارید؟"
✍سیده مهتا میراحمدی
#تولیدی
#طلبه_نوشت
#مادرانه
@tollabolkarimeh
بی بی گلبانو موهای سفیدش را که نشانه تحمل سالها درد و رنج بود، در آینه نیمه شکسته که یادگار همسر مرحومش حاج رضا در سفر مشهد بود، ور انداز کرد و با دستان لرزانش، روسری قهوه ای رنگ و رو رفته اش را مرتب نمود و رو به دوست صمیمی اش شوکت خانم که تخت کناری بود گفت :
آخر امروز روز مادر است.
درسته که دلِ خوشی از دستشون ندارم و مدتهاست که سراغی از من نگرفته اند ولی امروز حتما به یادمان هستند اصلا مگر ممکنه فرزند، مادرش را فراموش کند؟
از آن طرف:
سهیلا در حالی که خمیر کیک مخصوص را داخل فر می گذاشت با صدای بلند گفت:
فرناز! عزیز مامان!
وسایل هایت را جمع و جور کن! فردا با خاله منیر و ژاله جون عازم ویلای شمال هستیم، آخه بچه های دایی فرزاد زنگ زدند که ویلا را آماده کردند برای جشن روز مادر! تا یک کم متفاوت باشد و بیشتر خوش بگذرد!
صدای زنگ در بلند شد و مهیار با یک جعبه شیرینی و دسته گل وارد خانه شد و سهیلا در حالی که گلها را از پسرش می گرفت، با لبخند تشکر کرد و گفت:
وای عزیزم! چرا زحمت کشیدی ولی فردا روز مادر هست چرا امروز ...!؟
مهیار در حالی که سعی می کرد روحیه مادرش را خراب نکند با لحن آرامی گفت:
ولی مامان جان!
اینها برای شما نیست البته ببخشید برای شما هم کادو گرفتم اما اینها را برای بی بی گلبانو گرفتم! یعنی واقعا بعد از مدتها دلتان برایش تنگ نشده؟
سهیلا که از شنیدن این جواب حسابی جا خورده بود با تندی و عصبانیت پرسید:
باز یک روز من و خاله ها خواستیم دور هم جمع شویم و خوش بگذرانیم، بابات ذهنت را از این مزخرفات پر کرد؟ آنها هم به اندازه خودشان خوشی کردند....
مهیار گفت:
اگر مادرِ خودتان هم زنده بودید همین را می گفتید؟
یادتان رفته بی بی گلبانو چند سال! خانه و زندگی و بچه هاتون را اداره می کرد تا شما راحت سرِ کار بروید؟ بخدا منصفانه نیست!
سهیلا که حسابی حالش گرفته شده و اصلا انتظار چنین وضعیتی را نداشت، در حالی که دسته گل را روی میز رها می کرد طوری که همه بشنوند داد زد:
گفته باشم! من حوصله اینکه این روز را به خودم و دوستانم تلخ کنم و به سراغ پیرزنها و پیرمردهایی بروم که آفتاب لب بام هستند! اصلا ندارم...؟؟؟
مهیار با شنیدن این حرف، گفت:
من حوصله شمال رفتن ندارم، تصمیم خودم هم گرفته ام شما هر کاری دوست دارید انجام دهید.
روز مادر:
ببخشید آقا! آدرس خانم گلبانو محمدی را می خواستم شماره طبقه و اتاقشان لطفا .......
بی بی با دیدن نوه مهربانش در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود با دلخوری پرسید:
امسال هم مامان و بابا نیامدند؟ آخه چرا مگر من چه بدی در حقشان کرده ام؟ بخدا همین الآنم دوستشان دارم.
مهیار در حالی که دستانش را دور گردن مادر بزرگ حلقه کرده بود آرام در گوش گلبانو جان گفت:
نگران نباش! گرفتارند قربان ماهت بروم.
هنوز این جمله کامل نشده تلفن همراه مهیار زنگ خورد و صدایی لرزان از آن طرف خط گفت:
بابا کجایی پسرم؟ من که شهرستان هستم قرار بود فردا از همین جا بروم ویلای شمال اما الان دایی جانت زنگ زد گویا تو مسیر، جاده لغزنده بوده و تصادف کردند فقط دعا کن مادرت .......
راستی! گفتی کنار بی بی گلبانو هستی؟ بهش بگو تو رو خدا دعا کن دعای تو مستجابه ........؟؟؟!!!
✍مهتاب
#تولیدی
#طلبه_نوشت
#مادرانه
@tollabolkarimeh
وارد بیمارستان شدم. چه کسی باورش میشود زن بارداری با درد زایمان بدون همراه و فقط با شوهرش وارد زایشگاه شود، آن هم نصف شب!
سعی کردم نترسم و به یاد آورم، مربی کلاس آمادگی زایمان برای این لحظات چه توصیه هایی کرده بود.اما دریغ از یک کلمه! حتی فامیل مربی راهم یادم نمی آید.
دستی به پیشانی ام کشیدم. از سردی عرق نشسته بر آن، بدنم هم مور مور شد.
با راهنمایی پرستار، روی تخت، دراز کشیدم. در همان حین کمرم تیر کشید ناخودآگاه دستم را به کمرم گرفتم انگار دارد به دو نیم تقسیم می شود. پرستار آمد و برانولی را به دستم وصل کرد. از برخورد سوزن به دستم، سوزش نیز به درد هایم اضافه شد.
آن قدر درد داشتم که نمیدانم چقدر گذشت فقط با برخورد دستی به خودم آمدم چشم هایم را باز کردم مادرم بود، از گرمی دستانش در دستانم احساس آرامش کردم انگار دیگر دردی هم نداشتم!
با همان نیمه جانی که داشتم دستانش را فشردم انگار تمام قوت اش را از همان برانول، در رگ هایم تزریق کرد و بعد پشیمان شدم که چرا دست هایش را محکم تر نگرفتم شاید قوت بیش تری نصیبم می شد.
وقتی مادر شدم، اولین بار که دستان کوچک پسرم را در دستانم گرفتم فهمیدم مادرم در آن لحظه چه احساسی داشته است.
وقتی پسرم بی قوت شود، سعی میکنم دستانش را در دستانم بگیرم، محکم فشارشان دهم، نوازششان کنم و ببوسمشان و سعی کنم مادری کنم مانند مادرم.
✍نرجس خرمی
#تولیدی
#طلبه_نوشت
#مادرانه
@tollabolkarimeh
#مادرانه
هیچ دقتی به وقت و بی وقت بودن روز ندارم. فقط می دانم باید تلفن را بردارم و با او صحبت کنم.
از بی قراری ها و بیتابی هایم بگویم تا او بشنود و مرا تسکین دهد .
همیشه مرا خوب درک می کند و به احساسم حق می دهد.همین جاذبه باعث می شود ، ایمان بیاورم به اینکه من تنها نیستم و کسی هست که مرا با تمام بی حوصلگی ها و کم تحملی ها و اشتباهاتم را دوست دارد.
حالا این وسط دختر بازیگوش و کنجکاوم برای اینکه توجه من را به خود جلب کند، مدام مرا صدا میزند واز دل درد تخیلی خود میگوید ، تا نگرانی مرا نسبت به خود ببیند. و اطمینان حاصل کند که هنوز دوستش دارم.
و من با نگرانی به صورت خود سیلی می زنم و با سرعت برای درست کردن چای نبات به طرف آشپز خانه میروم.
چقدر مادرها شبیه به هم مادری میکنند.
✍معصومه رسولی
#تولیدی
#طلبه_نوشت
@tollabolkarimeh
#شعر
چشم شیطان کور احوالم کمی بهتر شده
از صدای خنده هایم گوش دنیا کر شده
چشمه چشمه واژه میجوشد درون دفترم
دشت سرسبز خیالاتم غزل پرور شده
باز بر خاک دلم باران مضمون می چکد
طبع شعرم چند روزی میشود خودسر شده
لقمه ی احساس می گیرم برای عاشقان
در وجودم دست های عشق نان آور شده
من همان جام بلور کوره ی خوشبختی ام
یا همان بانو که بعد از سال ها مادر شده
✍🏻مارال افشون
#طلبه_نوشت
#مادرانه
@tollabolkarimeh
سخت و شیرین
داغی سر و بهانه های پی در پی حکایت از سرماخوردگی ناخوانده دخترک می دهد، بعد از دوهفته پرستاری از همسر جانی در بدن برای مریض داری از دخترم ندارم.
ته استکان کاسنی را میخورد و با نق نق می خوابانمش، در دلم برای تب نیمه شب اش دلهره است
با این که دوسال از مادرشدنم میگذرد ولی هنوز هم مثل اوایل نوزادی اش از تب های شبانه اش هراس دارم وقتی مریض می شد حسابی نگران می شدم و شب ها را بالای سرش با دستمال خیس هوشیار می نشستم و به تبع خودم هم مریض می شدم.
و چه سخت تر از این که خودت مریض باشی و با بچه نو پا صبح را به شب برسانی.
قید خواب را که می زدم فقط میخواستم چند لحظه دراز بکشم.
ولی حالا هر چه بزرگ تر می شود حالم را بهتر می فهمد، وقتی می بیند دستمال به دست زیر پتو هستم خیلی آرام کنارم می نشیند و با زبان کودکانه اش می گوید: درده
شیرینی همین روزها و سختی ها را به جان میخرم و آن را هدیه میکنم به مادر عالم فاطمه زهرا سلام الله علیها
✍🏻 رقیه آرامی نسب
#طلبه_نوشت
#مادرانه
@tollabolkarimeh
یک روز مادرانه
صبح که میشود، پرده را کنار میزنم. تخت را مرتب میکنم و به بچهها میرسم. مینشینم پای صفحات صبحگاهی.
باید قبل از انجام هرکار روزانهای آن را بنویسی. ولی بچهای که خودش را خیس کرده، این چیزها را نمیفهمد.
یا آن دیگری که گرسنهاش شده و آوازش هفت محله را برداشته: «من گشنمه، صبونه بده!»
تا مینشینی و قلم به دست میگیری، بدو بدوهایشان در خانه شروع میشود. پاهایشان را میکوبند به زمین. تو گویی ملاج همسایه!
فریادی برمیآورم که گاهی شاید از کوبش پای آنها بدتر باشد:«آرومتر!»
و از جایم بلند نمیشوم. دوباره مینویسم:«مینویسم تا نوشته باشم...»
این جملهای است که هر وقت چیزی برای نوشتن ندارم استفاده میکنم. اغلب چیزی برای نوشتن ندارم. گاهی فکر میکنم حیف عمر... حیف کاغذ... حیف قلم...
کاش زودتر خدا بخواهد برایم تا بتوانم جبران مافات کنم و مفید واقع شوم.
صدای پیامک میآید. وسوسه چک کردن گوشی تمام وجودم را در مینوردد. چند کلمهای مینویسم و دوباره در جنگ اراده شکست میخورم.
دوباره قلم به دست میگیرم و زندگینامه استفن کینگ و موراکامی را در ذهنم مرور میکنم. باید مثل آنها پرتلاش باشم.
صدای شبکه پویا مرا به خود میآورد. من مثل فروغ نیستم که سه روز در را به روی همه ببندم و اثر خلق کنم. اما من میتوانم!
✍ ریحانه ایزدی
#طلبه_نوشت
#مادرانه
#خانهداری
˹@tollabolkarimeh˼
از گروه مادران موفق چند فرزندی خارج شدم.
پیش از آن هم چندین کانال انگیزشی مادرانه را ترک کرده بودم.
راستش دلم به حال خودم سوخت. زیادی دنیای مادرانگی ام را از عینک مادران دیگر بررسی می کردم.
زیادی خودم را بابت اشتباهات سهوی و عمدی ام بازخواست میکردم.
یادگرفتن یک چیز است و مقایسه بدون در نظر گرفتن توانایی ها یک چیز دیگر.
و این مکر رسانه بود که به بهانه یادگیری، مرا درگیر مقایسه های باطل کرد.
هرچه بود خودم را نجات دادم.
به خودم فرصت دادم سبک مادری مدنظرش را اجرا کند.
یادگیری با توکل و توسل و چاشنی مهر مادرانه کافی است تا ضیافت مادری ام تکمیل شود.
حیف است با مقایسه، لحظاتم رنگ حسرت بگیرند..
#مادرانه #تربیتی #چالش_مادرانه #طلبه_نوشت
✍️مریم حمیدیان
˹@tollabolkarimeh˼
مثل آینه
خداوند این دختر را آنقدر شبیه من آفریده که خودم هم متعجب می شوم. پدر و مادرم هم هنگام برخورد و گفت و گو با او بهش می گویند "مریم دوم"
شاید بتوان آینه هایی خلق کرد که شباهت های ظاهری را دقیق نشان دهد، اما کمتر آینه ای وجود دارد که همه شباهت های رفتاری را نمایان کند.
گاهی یک فرزند آنچنان اعماق وجودت را بازنمایی می کند که خودت هم یادت رفته آن ویژگی در وجودت هست.
حالا دختر اولم که از نظر ظاهری شبیه پدرش است آنقدر خلق و خوی اش مشابه من است که متحیر می شوم. با خیال پردازی هایش به عالم کودکی ام سفر می کنم. با سوالات دقیقش به روزگار کنجکاوی خودم پرواز می کنم. از خودم چه پنهان؟ گاهی یک صفت بد وجودم را همچین جلوی چشمم می آورد که از خودم بیزار می شوم. که باور نمی کنم بله این ارث من است، این ویژگی من است که سالها ازش غافل بودم و حالا خدا دخترم را مثل آینه جلویم گرفته تا هرچه درونم هست را بهتر ببینم..
✍️مریم حمیدیان
#طلبه_نوشت
#مادرانه
˹@tollabolkarimeh˼
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لذت آزادی
حالا که دستان کوچکت برف زمستان را لمس نمیکند، وقتی حیاطی برای بدو بدو تو و خواهرت نیست، وقتی خاکی برای لمس آنچه از آن آفریده شده ای نیست،میفهمم کودکیت بین چار دیواری های اجباری زندانی شده!
محیط پیرامونت آنقدر کوچک شده که فضایی برای تجربه های جدید نداری، پس چرا من دایره کشف تو را کوچکتر کنم؟ دایره کشف تو باید بزرگ باشد نازنینم! آنقدر بزرگ که لمس کنی، بکاوی و تجربه کنی..
مگر اینجا خانه تو نیست؟ این برنج و آن بسته نیمه باز ماکارونی، یا آن حبوبات های داخل ظرف همه از آن تو و خانه تو هستند..
چرا مانع شوم؟ وقتی خطری در کمینت نیست، از چه نگرانم؟
برق چشمان کوچکت هنگام مشت کردن دانه های برنج دلم را میبرد... چه از این بالاتر برآب دل یک مادر؟
مگر دنبال چه میگردم؟ بیا به سرزمین وسایل آشپزی من وارد شو! پر است از کشفیات جدید..
✍️ مریم حمیدیان
#طلبه_نوشت #تربیت_فرزند #مادرانه
˹@tollabolkarimeh˼