« شهادت، ضیافت الهی و تداوم آرمانها »
همیشه وقتی اسم جنگ به میان میآید، بار معنایی منفی آن تلی از خاکستر و واژههای رعبآور و ناامیدکننده را به ذهن ما متبادر میکند: قدرتطلبی، استعمار، غارت، درد، رنج، خون و مرگ...
اما این روزها بار دیگر خبر جنگ را شنیدیم. بدون اعلان قبلی. چیزی شبیه به ترور بزدلانه! صداهایی هم شنیدیم؛ صدای بمب بود یا موشک یا ریزپرنده، نمیدانم. فقط میدانم ارمغان آن مرگ و تخریب بود. ولی خدا شاهد است که هیچ ترسی در دلهایمان راه نداشت. نه دنبال پناهگاههای بتنی بودیم و نه اصلاً چنین پناهگاهی داشتیم. پناه ما آغوش امن الهی است.
پس نه در صف بنزین ماندیم، نه به فکر رفتن به شهرستان. نه به فروشگاهها هجوم بردیم. خیالمان راحت بود که حتی اگر پدافند هوایی تهران ساعاتی هم هک شود و آسیبی ببینیم، خسران نخواهد بود. چون پدافند آسمان ایران، دست برتر الهی است.
ایران ما بارها مورد تهاجم و تجاوز بزدلانه نامردان بوده، چه داخلی و چه خارجی؛ آخرین نمونههای آن مجاهدین خلق، صحرای طبس، ترور دانشمندان هستهای و... است. خلاصه اینکه این کشور بارها به مو رسید اما به یاری خدا پاره نشد.
دلهره آن روزهای سقوط سوریه را یک جمله از فرزند زهرا "سلام الله علیها" آرامش بخشید؛ آن زمانی که فرمود: «آن تحلیلگر نادان بیخبر از مقاومت...» و آن روزها گفتم و باز میگویم که غاصبتر از اسرائیل آن خبرنگار یا کاربر فضای مجازی است که دانسته یا نادانسته بمب میشود میان افکار و آرامش هموطنانش.
از آن زمان هرگاه اتفاقی میافتد، فایلهای ذهنم و حافظهی گوشیام را میگردم و یقین دارم مُسکن را میان بیانات حضرت آقا خواهم یافت.
وقتی خبر شهادت سرداران دل و دانشمندان هستهای و هموطنان را شنیدم، یادم آمد که ایشان شهادت را «ورود به حریم خلوت الهی» و «میهمان شدن بر سر سفره ضیافت الهی» توصیف کردهاند.
تأکید کردهاند که: " شهید جان خود را در راه هدف الهی فدا میکند و این ایثار نهتنها خسارتی برای جامعه ندارد، بلکه باعث تداوم و زنده ماندن آرمانها و نظام اسلامی میشود. شهادت باعث تضمین استقلال و سربلندی ملت است."
ایمان دارم که گرچه دلتنگ نبودن شهدا هستیم، اما از این خاک غیرت حیدری میجوشد و هرگز نمیرسد روزی که مردی از این سرزمین لرزش دستهایش را در جیبش پنهان کند.
اصلا ایمان و مقاومت؛ روایت دلهای بیهراس مردان ایرانیست.
نصر من الله و فتح قریب
و من الله توفیق
✍🏻 ️احمدی
#طلبه_نوشت | #ایران_قوی | #وعده_صادق۳
#حال_ماخوب_است
@tollabolkarimeh
« بوی جبهه »
مارش نظامی از تلویزیون پخش میشود. صدای سازها من را ناخودآگاه به فضای فیلمها و خاطراتی میبرد که از دوران دفاع مقدس در ذهنم ماندهاند. انگار خانه، یکباره بوی آن روزها را گرفتهاست. تمام اتفاقاتی که توی کتاب تنها گریه کن خواندهبودم برایم تداعی میشود. دستِ دلم را میگیرم و قدم به قدم همراه مادر شهید محمد معماریان میشوم. اشرف ساداتی که خودش، مالش و اهلش را وقف انقلاب اسلامی و حفظ آن کردهبود. در این راه از اندک تلاش نیز دریغ نمیکرد.
حالا که تصاویر موشکها را میبینم، حس میکنم تاریخ دوباره دارد خودش را تکرار میکند؛ اما اینبار جبههای دیگر، حریفی دیگر. #جنگ_تحمیلی پایش را از نابودی اسرائیل فراتر نهاده و مشغول سیلی زدن به آمریکا شدهاست.
ذوق زده چشم به صفحهی تلویزیون دوختهام؛ اما ته دلم دلواپسم. در کنار تماشای تصاویر، صدای آرامشبخشش در ذهنم میپیچد: "اگر از قبل بخواهی به بعضی چیزها فکر کنی، یقین داری که نمیتوانی تحملشان کنی؛ ولی سر بزنگاه خدا طوری به بندهاش قدرت و آرامش میدهد که حسابش از دست من و شما خارج است. محمد وقتی دستش زخم میشد، من همیشه دلداریاش میدادم و سعی میکردم شجاع بار بیاورمش؛ ولی خدا از دل خودم خبر داشت. کدام مادری حاضر میشود خار به پای بچهاش برود؟ مادر کِی میتواند بنشیند و زخمهای بچهی شانزده سالهی از جنگ برگشتهاش را بشمارد؟"
عرق شرم بر پیشانیم مینشیند. دلم برای خودم میسوزد. این چند روز با خودم و سهمم از این انقلاب چه کردهام؟
✍🏻 میم^_^نون
#طلبه_نوشت | #ایران_قوی | #وعده_صادق۳
#حال_ماخوب_است
@tollabolkarimeh
« زنانایرانزمین »
در هیاهوی آتش و جنگ، قلب ایران آرام میتپد و زندگی جاریست. دلمان قرص و محکم، به خداییست که عزیز و منتقم است. دلمان آرام است به وجود نازنین ائمه اطهار و رهبر عزیزمان.
در پس این ابتلائات و آزمونهای الهی، ما زنان خانه همچون حضرتزینب "ع" در تکاپو هستیم. کمترین کارمان دادن آرامش و عشق بیشتر به اعضای خانوادهمان است. حال ما که خوب باشد، حال همسر و فرزندانمان هم خوبتر خواهد بود.
ما زنان، میدانیم که هر غذایی که برای خانواده میپزیم، نمادی از عشق و فداکاری ما است. گاهی با پخت غذای نذری، به یاد عاشقان و داغدیدگان، سفرههایی میگسترانیم که نه تنها شکمها، بلکه روحمان را نیز سیر و سیراب میکنیم.
در این روزها، در کنار نظافت و خیاطی و آشپزی و... وقتی در کنار شعلههای اجاق ایستادهایم و عطر ادویهها در فضا پخش میشود، احساس میکنیم که زندگی هر چند در تلاطم است، اما در دنیای کوچک ما، محبت و هماهنگی همچنان برقرار است.
ما زنان، با کوچکترین کار مثل: آبیاری گلها، به طبیعت یادآور میشویم که حتی در سختترین روزها، زیبایی و شکفتن ممکن است. پرچمهای ما در دستان ماست. گویا با هر بذری که میکاریم، امید را در دلها جوانتر میکنیم.
ما زنان، میدانیم که سختیها موقتیاند. با ایمان به خداوند و تکیه بر امامان معصوم، سعی میکنیم از این تجارب تلخ، درسهایی شیرین بگیریم و راه را ادامه دهیم.
این روزها ممکن است خانههایمان بر اثر امواج حوادث متزلزل شود، اما عشق ما به یکدیگر، پایهای است که همهچیز بر آن استوار است. هر لبخند و هر کلام محبتآمیز ما، مرواریدهایی هستند که در دریاچه دلهای اعضای خانوادهمان به درخشش میافتند.
آری، ما زنان، با وجود هر چالشی، به مانند کوهی استوار ایستادهایم و با تمام وجود به راه خود ادامه میدهیم. در این مسیر پر از عشق و فداکاری، میدانیم که از هیچ تلاشی برای حفظ آرامش و شادی خانوادهمان دریغ نخواهیم کرد. ما نیز، قهرمانان واقعی این میدان هستیم، با دلهایی پر از عشق و عزم و زنانگی و مادرانگی.
به امید پیروزی حق علیه باطل.
✍🏻 سُمیه اکبرزاده
#طلبه_نوشت | #ایران_قوی | #وعده_صادق۳
#حال_ماخوب_است
@tollabolkarimeh
« با آل علی هر که درافتاد، ور افتاد. »
اینترنت در سرزمینهای اشغالی قطع شده است و وحشت در چهره مردم نمایان است. یادمان میآید که همیشه در جهان، آنها بودند که با ایجاد ترس و وحشت، قدرتنمایی میکردند؛ اما خودشان هیچگاه طعم واقعی ترس را نچشیده بودند. امروز اما، این ترس را به وضوح لمس میکنند.
دارند ضربه میخورند؛ از فرزندان علی(ع)، از ایران، از جبهه حق. ساختمانها بر سرشان آوار شده است.
این ساختمانها فقط بتن و آجر نیستند؛ اینها سدهایی هستند در برابر ظهور حضرت حجت(عج) که اکنون یکی پس از دیگری فرو میریزند. اینها همان درهای خیبرند که به دست فرزندان آل علی(ع) از جای کنده میشوند.
امروز وعده صادق الهی در حال تحقق است؛ جهاد تبیین در جنگ روایتها، حقیقت را آشکار میکند. دشمنان اهل بیت(ع) و جبهه باطل، هر بار که در برابر آل علی(ع) ایستادند، سرانجام سقوط کردند و این سنت الهی همچنان جاری است.
ما با روایت صحیح از این روزها گامی برمیداریم در یاری جبهه حق ان شاءالله. باشد که پایان این جنگ، ریشهکنی این قوم منحوس از روی زمین باشد.
✍🏻 احمدی
#طلبه_نوشت | #ایران_قوی | #وعده_صادق۳
#حال_ماخوب_است
@tollabolkarimeh
« جنگ صفین تکرار میشود؟ »
عمری فریاد زدیم که ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند. حالا در یک قدمی اقتدار و پیروزی، عدهای با دیدن پرچم سفید، میخواهند پذیرش حکمیت و صلح را به همه تحمیل کنند. میترسم از این که بار دیگر امام خرج ملت شود. حکم ولایت فقیه در مورد #صلح_تحمیلی روشن است.
امیرالمؤمنین على علیه السلام:
« و از دشمنت بعد از آن که از در صلح و آشتى درآمد سخت بترس!
زیرا او چه بسا بوسیله صلح نزدیک مىشود تا از شیوه غافلگیرى استفاده کند، پس احتیاط و دقت را پیشه کن و در چنین مواردى زود باور و خوش گمان مباش. »*
*📚نهج البلاغه, نامه ۵۳
✍🏻 مریم سادات موسوی خواه
#طلبه_نوشت | #ایران_قوی | #وعده_صادق۳
@tollabolkarimeh
« ردپا »
آب را باز میکنم. با اسکاج به جان ظرفها میافتم. افکارم با هم درگیرند و از این طرف به آن طرف سرک میکشند.
«حَربٌ لِمَن حارَبَکُم» همیشه به معنای تفنگ به دست گرفتن نیست؛ به معنای درست اندیشیدن، درست سخن گفتن، درست شناسایی کردن، دقیق به هدف زدن است...
بعضیهاشان را باید بیشتر بسابم. شاید هم باید اجازه دهم کمی خیس بخورند، ظرفها را میگویم.
"برای اینکه درست فکر کنید با قرآن آشنا شوید، قرآن بخوانید..."
تصاویر در ذهنم جان میگیرند. پسرکی میان آوارها قرآن میخواند. زنی بالای سر جسد غرق در خون فرزندش آیات قرآن را فریاد میزند. مردی کودک بیجانش را روی دست گرفته و فَاستَقِم کما اُمرت... زمزمه میکند.
کفهای روی ظرفها را به دست آب میسپارم. یکییکی روی آب چکان جا خوش میکنند. به دانشجویان آمریکایی هم توصیه کرده بودند تا با قرآن آشنا شوند. تصاویر جدید در ذهنم تداعی میشود. دختری کم سن و سال با چشمان آبی و موهای بلوند از قرآن صحبت میکند. پسری جوان با سر و صورتی خالکوبی شده قرآن به دست میگیرد.
شیر آب را میبندم. دستمال را اطراف سینک میکشم. "مسئلهٔ غزه، مسئلهٔ امروز دنیاست..." جبههٔ حق و باطل، تشخیص راه، شناخت هدف، میان این کلاف هر چه بیشتر میگردم، رد پای غزه را بیشتر میبینم.
حالا با خودم درگیر میشوم. غزه در کجای جهانم جا خوش کردهبود؟ در این شرایط شبیه آنها با قرآن ارتباط دارم؟ آیا میتوانم مثل آنها الفبای مقاومت را هجی کنم؟
✍🏻 میم^_^نون
#طلبه_نوشت | #ایران_قوی | #وعده_صادق۳
#حال_ماخوب_است
@tollabolkarimeh
« آلبالو »
صدای کوبیدن در خانه میآمد، حاج آقا را صدا کردم که محو کتابها و مشغول مکتوب کردن منبر محرم بود.
بلند شد روی تیشرتش یک پیراهن پوشید و رفت. از کنجکاوی سریع یک شال بر سرم انداختم و از گوشهی پنجره نظاره گر بودم.
اصولاً این موقع ها لطف همسایگان و یا مسجدی ها نصیب حالمان میشد. گاهی آش و در ایام خاص غذای متبرک نذری میآوردند.
حاج آقا با دوسطل پنج کیلویی آلبالو داخل شد. نگاه کردم « یا خدا اینهمه آلبالو برای چیمونه؟» حالا کی حوصله داشت هسته جدا کند در شکر بخواباند، بپزد!
حاجی تا آلبالوها را دید گریخت و الفرار.
ساعت ده صبح نشستم پای جدایی هسته از آلبالو
ساعت دوازده موفق شدم اسکار جدایی هسته از آلبالو را بگیرم. تنها مسئله این بود که شکر هفته پیش ظرف شکر را وداع گفته بود.
رفتم همان هدفمندی کارتم را شکر خریدم و آلبالو ها را در فراوانی نعمت خواباندم.
بازهم صدای در بود. زردآلوها هم به وفور وارد خانه شدند. تمام آنچه باید برای درست کردن لواشک و خشک کردنش باشد را انجام دادم وسط این هیاهو و کوه ظرفها، حالا باید شام میپختم، مایه ماکارونی رو آماده میکردم. حوصله ماندن بیشتر آلبالوها را نداشتم آنها را در قابلمه ریختم.
یک طرف لواشک، یک طرف مربا، یک طرف شام از آنطرف پسرم تمام هستهها را در باغچه دفن کرده بود و هر چند دقیقه یکبار سوال میپرسید پس کی رشد میکنه؟ گاز را نگاه کردم و به خودم بالیدم که کارهایم را تمام کردهام.
یکباره پخش زمین شدم. پایم سُر خورد و افتادم. عجب انرژی از چشمانم ساطع شد. حالا لنگان لنگان به کارهایم رسیدم.
اصلا یادم رفت به گوشی سر بزنم و اخبار را ببینم در عوض شبکه پویا را آباد کردیم. صدایش را کم میکردیم، زیاد میشد. زیاد میکردیم، کم میشد.
امروز خسته شدم اما آرامش داشتم. روزهای قبل خودم را غرق اخبار کرده بودم. الان که بیخبر بودم انگار همه جا آرام بود. اصلا مگر با جابهجا کردن شبکه های خبری چه چیز نصیبمان میشود؟
میدانیم جنگ یعنی زدم زدی، فقط آنکه دعاهایمان چاره ساز خواهد بود. بیاید در جنگ زندگی کنیم همانقدر معمولی.
ما آرامشمان را نیاز داریم اگر آن نباشد جنگ داخلی در خانهمان رخ خواهد داد. چرا که نمیشود این واهمه ها را از خواب کودکانمان بیرون بیاندازیم و این دلسردی را از گوشهی ذهن مردانمان دور بیاندازیم. مشغلههای آلبالویی برای خودتان راه بیاندازید. نفس خانه را گرم نگهدارید.
جنگ مالامال درد است. نمیشود کتمانش کرد. هر روز چندین تخریب و بسیاری شهید، بسیاری داغدار و داغدیده.
جنگ ترسناک است نه شوخی است نه بازی، اما نگرانی هایمان را از دید کودکانمان پنهان کنیم.
✍🏻 زهرا داوودی
#طلبه_نوشت | #ایران_قوی | #وعده_صادق۳
#حال_ماخوب_است
@tollabolkarimeh
« آسمان شب »
دیروز به خاطر خراب کردن امتحانم گریه کردم. همه چیز یادم بود؛ اما نمیتوانستم روی کاغذ پیادهاش کنم. شاید به خاطر اتفاقات شب گذشته بود.
صدای پدافندها و انفجارها زیاد بود. جنگ ترس دارد و من هم ترسیده بودم. نشستهبودم و به آسمان نگاه میکردم. بغض توی گلویم دوید. بچهها بیخواب شدند. استرس داشتند. باید آرامشان میکردم. بغضم را خفه و سعی کردم تا آرامش را به آنها تزریق کنم. همسرم شیفت بود. اذان صبح که شد، پیامش دادم: "سلام عزیزم خوبی؟"
تازه یادم آمد بابا دیشب تنها بوده. یعنی او هم ترسیده؟
گوشیام لرزید. " سلام خوبم نگران من نباش" الحمداللهی گفتم.
هنوز صداها ادامه داشت. دعا کردم اتفاق بدی نیفتد، برادرم شیفت نباشد. کاش گوشی همراهش خاموش نبود و پیامکی هم به او میدادم. انگار تمام بغضها، دلواپسیها و ترسهایم را انداختم گردن خراب کردن امتحان و...
امروز با خودم عهد کردم بیخیال امتحان شوم، یک استرس کمتر. از کجا معلوم فردایی باشد که دغدغه امتحانش را داشته باشم.
امروز بیشتر از قبل مادری کردم. کارهای عقب افتادهام را سر و سامان دادم. حالا باز شب دامن سیاهش را روی شهر پهن کرده و دوباره صدای پدافندها و شلیکها میآید.
سرشب کوچ کردم به خانه پدری تا تنهاییاش را کمرنگ کنم. زیر لب آیت الکرسی میخوانم برای مردمان وطنم. چشم دوختهام به آسمان و گوش سپردهام به تیک تاک ساعت. منتظرم اذان صبح شود تا باز پیامک بدهم: "سلام عزیزم خوبی؟"
امروز یکی میگفت: "ترسیدن یعنی هنوز با خدا دوست نشدهام." نمیدانم؛ اما به گمانم این ترسها طبیعی است، نه از روی ضعف ایمان.
✍🏻 میم^_^نون
#طلبه_نوشت | #ایران_قوی | #وعده_صادق۳
#حال_ماخوب_است
@tollabolkarimeh
« منِ قوی »
گوشهی اتاق کز کردهام. خودم را آرام میکنم. چقدر سخت است آرام کردن من درونت. انگار هرچه بیشتر زور بزنی کمتر موفق میشوی. آرام در آغوش میکشمش. نوازشش میکنم. تکرار میکنم کلمات قطار شدهی ذهنم را "میدانم برایت سخت است اما تو قوی بمان. بلند شو با یک بسمالله از نو بساز آنچه را که خراب کردن. ایمانت که هست امیدت هم بر میگردد. یادت نرود هنوز هم رهبر عزیزت سایهاش بالای سرت است. بلند شو قوی بمان تو پرچمدار لشکر زندگی خودت هستی. پرچمت را محکمتر بگیر. با مصمم تر مردت را راهی جهاد کن. قویتر فرزندانت را برای یاری امام زمانت پرورش بده. نکند کم بیاوری. تو از نسل دختران کربلایی. بلند شو تا دشمن خم شدن کمرت را نبیند. بلند شو محکمتر ادامه بده. تو مادر این سرزمینی قوی بمان."
✍🏻سمیه اسماعیل زاده
#طلبه_نوشت | #ایران_قوی | #وعده_صادق۳
#حال_ماخوب_است
@tollabolkarimeh
« خدا حقتان را به ما حلال کند. »
من هیچ وقت نتوانستم مستقیم با یک همسر شهید حرف بزنم. جلوی زن داغدار مقاوم کم میآورم. جلوی زنی که همهی عشقش را فدا کرده، واژههایم کم میآورند. اصلا زبانم میچسبد به دهانم و هیچ واژهای هجا نمیشود.
به فرض که بشود چند کلمهای گفت. تسلیت بگویم یا تبریک؟
از این جملات کلیشهای که من به شما و جایگاهتان غبطه میخورم و شما چه مقام والایی دارید؟
یا به یک زن با چند تا بچهی قد و نیم توصیه به صبر و استقامت کنم؟
واقعا چه میشود گفت؟ بگویم ممنونم که مردت را فرستادی برای امنیت من؟
مرسی که هربار لباس نظامیش را بهتر اتو کردی تا او مطمئنتر برود؟
تشکر که بچههایت یتیم شدند تا بچههایم آزاد و مستقل بزرگ شوند؟
وای اگر همسر شهید زن جوانی باشد. اگر همسن و سال من باشد. اگر جوانهای توی دلش باشد چه؟
اگر انگشتر عقدش برق بزند. هنوز کفشهای خرید عقد پایش باشد و چادر منجوقداری که تازه داماد برایش پسند کرده سرش باشد!
آه...این واژههای لعنتی حتی وقتی جلوی همسر شهید هم نیستم کم میآورند. نمیتوانند یک جمله از داغی که توی قلب اوست بنویسند. دوربینها چهره زنی باصلابت را به جهان نشان میدهند و قلمها...
قلمها هزاربار از این داغ میشکنند تا چند خط بنویسند بر روح عاشق همسر شهید چه گذشته.
که اگر ننویسند و نگویند ما فکر میکنیم زن شهید با ما و دیگر زنان فرق دارد. قلبی متفاوت از قلب ما، روحی متفاوت از روح ما و احساسی ورای احساس ما دارد.
غافل از آنکه او هم مثل ما عاشق مردش بود. دلش برای قد و بالای همسر ضعف میرفت. رویاهای زیادی برای آینده دیده بود و هربار که ماموریت میرفت تمام خانه را به عشق دیدن دوبارهاش دسته گل میکرد.
اما او...
آن زن جوان، مثل همهی ما یک زندگی عاشقانه را به چیزی بخشید که تا خودش روایت نکند کسی نمیداند.
شاید او هم مثل زینب سلام الله علیها زیباییهایی را میبیند که دیگران از درکش عاجزند...
شاید بهترین جمله برای گفتن به همسران شهدا این باشد:
"خدا حقتان را به ما حلال کند"
✍🏻م.حمیدیان
#طلبه_نوشت | #ایران_قوی | #وعده_صادق۳
@tollabolkarimeh
« سفر ستارگان به آسمان محرم »
شهید شدند، بیصدا؛ اما صدایشان از دلها گذشت. نه در میدان جنگ کلاسیک، نه در خاکریزها. در میدان غیرت و ایمان، آنجا که مرزی نبود جز باور. سردار حاجیزاده پر کشید؛ آن فرمانده بیادعایی که آسمان، زبان موشک را از او آموخت و زمین، طعم امنیت را با دستانش چشید. شبها نجوا میکرد: «لبیک یا زینب» و بیدار بود تا سحر، برای آرامشِ مردمش. سردار سلامی هم رفت؛ سرداری که اقتدار در گامهای خاموشش موج میزد. فریاد نمیکشید، اما صدایش تا دوردستهای دشمن میرسید. مردی که با وقار، پیش میرفت و پشتش، دیوارِ استواری از اعتماد و صلابت بود. و سردار باقری، همان قامت بلند ستاد، آن استوانه ی فرماندهی که سایهاش، مایه ی امنیت بود. اهل تدبیر بود و سکوتش پر از فریادهایی که دشمن را لرزاند. حالا او هم پر کشیده؛ نشسته در کنار حاج قاسم، همانجا که چشمهای بیدار آسمان، همواره نگاهشان میکند. اما دشمن، خیال کرد که پایان است. پنداشت با یک ترور، میشود نور را خاموش کرد. نمیداند که اینان، وارثان عاشورایند. شهادتشان آغاز است؛ نه پایان.
و ما ماندهایم با پرچمی که هنوز برافراشته است؛ سنگینتر شده، اما بر زمین نیفتاده. در این محرم، با اشک و سینههایی سوخته، بلندتر از همیشه آن را بالا خواهیم برد. تابوتی نیست، اما دلها، هر شب تشییع شان میکنند. در نجوای نیمهشب، صدای قدمهایشان در راهروهای بهشت شنیده میشود. مادران، چشمانتظارند؛ نه برای جسم، که برای روزی که خون عزیزانشان، عدالت را در ریشهی زمین برویاند. و انتقام، آرام و شکوهمند، همانطور که وعده دادهاند، به ثمر برسد. ما گریه میکنیم؛ نه از اندوه. از افتخار است اشکمان. سردارانمان، به رسم حسینشان، تشنهی شهادت بودند؛ نه از سر عطش، که از عمق ایمان. و ما، هنوز ماندهایم؛ با دلی سوخته، و راهی که تا آخر، با همان پرچم، خواهیم رفت.
✍🏻 آمنه مقدم
#طلبه_نوشت | #ایران_قوی | #وعده_صادق۳
@tollabolkarimeh
طعم قصه
برای بار چندم صدایش میزنم. حواسش نیست. در دنیای دیگری سیر میکند. جلو میروم. صدای تلویزیون را کم میکنم. فریاد اعتراضش بلند میشود. لبخند میزنم: "خوب عزیزم من خیلی صدات کردم؛ شما غرق فیلم شده بودی، منم اومدم نجاتت بدم. به نظرت دیگه بس نیست؟" چشمهایش را تنگ میکند و با التماس میگوید: " فقط یه ذره دیگه، قول میدم بعدش خاموشش کنم."
مطمئنم اگر اجازه بدهم یک ساعت دیگر هم دل از تلویزیون نمیکَند: " چشمات ضعیف و خسته میشن به نظرت مامانی هست که بذاره بچهاش اِنقد فیلم ببینه؟" با ذوق و صدای بلند جواب میدهد:" بله همهی بچهها هر روز یه عالمِ فیلم میبینن."
به چشمهایش خیره میشوم. نگاهش خیالم را پَر میدهد به چشمهای گریانِ کودکی میان آوارهای غزه. کودکانی را مینگرم که یا در خون خفتهاند یا کنار جنازهی عزیزانشان حیران ایستادهاند. کودکانی که مقاومت و مردانگی را با سن کمشان صرف میکنند.
مامان، مامانهای پیدرپیاش از میان خاک و خون بیرونم میکشد.
خودم را میان اتاق مییابم. نگاهش میکنم. چهرهی معصومش درست وسط پرچم "السلام علیک یا حسین مظلوم" قاب شدهاست. دلم میلرزد.
"مظلومیت" این واژه چقدر برایمان تکرار شده؛ اما از آن دور ماندهایم. چقدر برایمان حقیقیست؟
روزگاری در قتلگاه کربلا بود و اکنون در چهرهی کودکان معصوم میبینمش.
شرم بیدعوت توی دلم مینشیند. من چه مادری هستم که قصهی مظلومیت و ایستادگی را در گوش فرزندم زمزمه نکردهام؟ کودک من دوازده روز جنگ و تصاویرش را دید؛ اما آن را پشت صفحهها لمس کرد نه میان آوارها، نه مثل آنها با گوشت و پوستش درک کند.
باید کم کاریام را جبران کنم. تلویزیون را خاموش میکنم: " بیا برات قصهی بچههایی را بگم که تلویزیون نگاه نمیکنن، اما دنیا را بهتر از ما میفهمن."
✍🏻 میم^_^نون
#طلبه_نوشت |#ایران_قوی |#وعده_صادق۳
@tollabolkarimeh