ترک خورده
قبل از اینکه خداحافظی بینمان رد و بدل شود، آقا سید گوشی را گرفت. با عصبانیت حرف زد:« چرا این دخترِ راضیه است؟ کیه؟ دختر خواهر شوهرت اینجوریه؟»یقین دارم باز گرهای در کارش افتاده. قبل از اینکه بپرسم چطور مگه؟ خود آقا سید ادامه داد: « باز حامله است از من مشورت و استخاره میخواد برا سقط بچه. شوهرش گفته اگه پسر نیست باید سقطش کنه...» آقا سید میگفت و من سفر کردم به آن روز...مطابق عصرهای قبل، زیرانداز پهن کرده بودم توی پارکینگ. گل میگفتیم و با هم چای و کیک میخوردیم، با همسایه طبقه دو و خانواده برادر شوهرم را میگویم. مثل همیشه مادر شوهرم جلوی در خانه مینشست تا روحیهای تازه کند. سلام و احوال پرسیش خبر از حضور آشنایی میداد. خواهر شوهرم با دخترش به جمعمان اضافه شدند. راضیه هنوز جا خوش نکرده، میپرسد: « زندایی رفتی سونوگرافی؟ دخترِ یا پسر؟» با لبخند جوابش را میدهم: « گفتن گل پسرم سالمِ خداروشکر» بلند میخندد:« وای باز پسرِ بیچاره داییم نتونستی براش ی دختر بیاری. دایی باید ی فکر اساسی بکنه...» او میگفت و بغض توی گلویم تلمبار میشد.
پسرکم خودش را میان دستانم جا داد و مرا از آن روزها بیرون کشید. نگاهش کردم و اشکم جاری شد. من بخشیدم. همان لحظه که طفلم را سالم توی بغلم گذاشتند، شد التیام ترکهای روی قلبم.
حالا دقیقاً پنج سال از آن روز گذشته. سومین فرزندش را باردار است. اگر باز دختر شد چه؟ شوهرش پسر میخواهد. ذهنم با خودش درگیر میشود. دنبال راهی میگردم برای باز شدن گرهٔ مشکلش.
✍️نوری امامزادهئی
#یادداشت
@tollabolkarimeh
♡معجزه آب♡
قلمم میخواهد برای آب بنویسد، لحظهای نمیشود در ماه محرم و صفر باشد اما تشنه آب نباشد. حتی اشک جوهرش هم خشک شده، دیگر تمایلی به اثر گذاشتن از خود بر روی کاغذ ندارد.
اما قلبم مخالف قلمم میخواهد از چای بنویسد، از چای روضه از معجونی که حاجت ها به حاجتمندان میدهد، چه حاجت ها که با نذر چای حل شد، چه امضای کربلاها با که با نوشیدن یک لیوان چای روضه همراه شیرینی اشک گرفته شد.
با چای روضه بزرگ شدیم و با چای عراقی به اوج رسیدیم. من تلخی چای را به شیرینی نوشیدنی های دیگر نمیفروشم. طعم چای برای من یادگاری روزهای دلتنگی است.
دلم که میگیرد خودم را مهمان روضه اباعبدالله میکنم و با نوشیدن یک لیوان چای طعم روضه را برای خودم ماندگار میکنم، شکر که در پناه حسینیم.
صَلَّی اللهُ عَلَیکَ یَا اَبَاعَبدِاللهِ الحُسَین “علیه السلام”
✍️به قلم فاطمه داودی
#یادداشت
@tollabolkarimeh
بسم الله
دخترکی نوجوان بودم با یک دنیا پر از شکوفهی رنگی، کوچ در دنیایم جایی نداشت.
اولین مواجههام با شهادت خیلی دردناک و غمانگیز بود. دوستم برادرش خلبان و مایه افتخار بود. از کارها و رفتارهای برادرش برایم میگفت، از عاشق دختری غیر همشهری شدن، نارضایتی خانواده دختر برای وصلت؛ انقدر سماجت کرد که ازدواج کردند. هنوز یکسال از شروع زندگیشان نگذشته بود در پروازی حین درگیری با گروهک پژاک هلیکوپتری که خلبانش بود سقوط میکند و زنده به دست آنان میافتد و سرش را برای فرماندهان میفرستند و آه از پیکرش.
تا آن زمان تصور می کردم جنگ تمام شده شهادت هم پایان یافته اما پیکار حق و باطل در هر لحظه این دنیا نهفته حتی اگر ما به یادش نیاوریم.
با همکلاسیها به خانه دوستم رفتیم. توی خانهشان عطر سیب میامد، نور از آسمان میریخت. دورش حلقه زدیم همه در آغوش هم از عمق جان گریستیم.
رویمان نمیشد توی چشمهای اشکیاش نگاه کنیم یا با شانههای افتاده پدرش یا نفس لرزان مادر و قلب ترک خورده همسرش به جای هر کاری تنها اشک ریختیم که او برای امنیت ما شهید شده بود، وقتی ما برای کنکور؛ چند تست بیشتر و نیم نمره مستمر شب تا صبح سرمان توی دفتر و کتاب بود. ما کار بدی نمیکردیم فقط از حقیقت غافل شده بودیم و دلخوش کرده بودیم به این فانی رونده.
امیر سخن فرمود: الرحیل وشیک.
✍️سرکار خانم سمیه اسماعیل زاده
#یادداشت
@tollabolkarimeh
♡من هم با پای دل آمدهام♡
دستمال سبزم را روی قلبم کشیدم کوله بارش را بستم و آماده رفتنش کردم. بدون گذرنامه و پاسپورت آمدهام، اجازه آمدنم را را از مادرتان گرفتهام.
قلب ها در اربعین به سمت شما حرکت میکنند، عدهای گمان میکنند چون با جسم به زیارت شما مشرف نشدهاند جاماندهاند ولی به گمان من کلمه جاماندن در دستگاه شما معنا ندارد مگر سفیرالله کسی را جامانده میگذارد؟ جامانده کسی است که نفهمید شما به چه دلیل پاک و عظیمی از آخرین قطره خون پاک و مطهرتان(مُهَجَهُم) در راه اسلام گذشت کردید...
فقط کافی است چشمانت را ببندی و دست قلبت را بگیری و با پای دل وارد مسیر عاشقی شوی.
قلبت را آرام در دستانت بگیر و با من بیا، آفتاب سوزان عراق را احساس میکنی؟ خادمی کودکان عراقی را میبینی؟ صدای آن شیخ عراقی را چطور؟ آن را میشنوی؟ کمی نزدیکتر شو و با دقت گوش کن....
مَرحَباً بِكُم زُوّارَ الحُسَين(ع)
خوش آمدید زائران حسین(ع)...
✍️به قلم فاطمه داودی
#یادداشت
@tollabolkarimeh
مادرش دخترک را به من سپرده بود تا بار سفرشان را ببندد. چشمش که به تابلوی دوطرفه افتاد، صفحهی ماژیکی تابلو را رها کرد و با گچ به جان تخته سیاهش افتاد. با آب و تاب گچ های رنگارنگ را برداشت و نقاشی کشید. یک عروسک رنگارنگ در دشتی از گل کشید که بالای سرش دو ابر پنبهایی جاخوش کرده بود. یک قلب در سمت راست عروسک و قلب دیگری در سمت چپش.
کار نقاشیاش که تمام شد، دست های گچی اش را بهم زد و چادرکوچک جواهردوزیش را روی سرش انداخت و گفت: "راستی ما امشب میریم کربلاها اونجا دعاتون میکنیم خاله." خالهاش نیستم اما همیشه هر کودکی به این اسم صدایم کند دلم برایش غنج میرود و انگار پر از اکلیل میشود و برق میزند. به صورت دخترک نگاه کردم و گفتم: "امشب که راهی هستید از همینجا تا خودِ کربلا منو دعا کن..." خندید و کیف اردکی اش را یک وری انداخت روی چادرش.
صدای زنگ که آمد دوید به سمت در و گفت: "حتما دعاگوتون هستیم خاله." نگاهم روی کفش های صورتی و چادر کوچکش بود، به خندهی روی لبش که در را بست و رفت. با رفتنش خانهمان در سکوت فرو رفت و دوباره بغضِ جاماندن به قلبم چنگ انداخت.
دخترک ها موجودات دلربایی هستند. بهخصوص در سن کم. بهخصوص با چادر کوچک مشکی و با پاهای کوچکِ در مسیر کربلا. بهخصوص اگر با ناز و نوازش راهی کربلا شوند و با ناز و نوازش از کربلا برگردند. کربلا با دخترکان دیدنی تر میشود وقتی سربندشان یارقیه است و ذکر لبشان یاحسین.
اربعین با دخترکان جور دیگریست.
✍🏻 سمیرا مختاری
#یادداشت
@tollabolkarimeh
سفره رنگین پهن میشود. دلم میخواهد ذوق کنم از مهمان نوازیشان؛ اما اتفاقات دیشب مانع میشود. هنوز ته دلم ناراحتم. کاش پوشیهام را برداشته بودم. با چادر و بچه توی بغل نمیشد کل صورت را پوشاند. با نگاههایش ترسم چند برابر میشد. ترسم از کجا شروع شد؟ آهان همان موقع که وسط بیابان پارک کرد و به زور کرایه را از محمد گرفت. محمد تجربه کرده بود که تا به مقصد نرسیده نباید کرایه را بدهد. بعضی رانندههایشان پول را که دیدند تو را به مقصد نمیرسانند. تابلوی نجف را که دور زد و مسیرش خلاف مقصدمان شد، بیشتر ترسیدم. بچهها هم ترسیدند همراه من اشک میریختند. پلیسهای خودشان هم کاری نکرد. هر دو بار کمی با آقا سید حرف زدند و باز راهیمان کردند. کشور خودمان نیست. نمیدانیم چه کنیم. محکوم شدن در غربت و حبس در زندانهای عراق لبانمان را به هم دوخته. بجای ساعت ۱۰ شب ساعت۲ نصف شب با چشمان پف کرده و پر از ترس به نجف میرسیم. او دیشب تن و بدنمان را لرزاند و این یکی امشب اینطور ما را محترم میدارد. انگار دوباره بابا زیر گوشم زمزمه میکند: "هر جای دنیا بری، تو هر شغلی آدمهای خوب و بد هستند مواظب باش همه را با یک چشم نگاه نکنی." درست میگفت، من اینجا همه را خوب میدیدم. کسانی را دیده بودم که جان و مالشان را وقف امام حسین (ع) و زائرانش کردهاند. حالا با یک اتفاق بد نباید تمام خوبیها را از یاد ببرم. یکی گوشهٔ دلم آرام میگوید "شاید امیرالمومنین شما را مهمان این خانه کرد تا حوادث تلخ دیشب را فراموش کنید و راهی کربلا شوید. پس ببخش، کنار بگذار و رد شو. دلم آرام میشود.
✍نوری امامزادهای
#یادداشت
@tollabolkarimeh
دومین روز هم تمام شد. دست و دلم دنبال کار نیست. دوست دارم دوباره ازدحام جمعیت و صف طولانی مجبورم کند، دور تا دور حرم قدم بزنم. یک جای دنج پیدا کنم. گوشهای از ضریحت در نگاهم گره بخورد. زیارتنامه را محکم توی بغلم فشار دهم. زیر لب زمزمه کنم:
#سلام_آقا که الان روبروتونم
من اینجام و زیارتنامه میخونم...
و اشک از گونههایم سُر بخورد روی دستم. یکییکی کتاب را ورق بزنم و زیارتها را بخوانم. میانش از جا بلند شوم دو رکعت نماز نیابتی بخوانم و آخرش دعا کنم، خدا کند کسی از قلم نیوفتد. باز سجده شکر کنم و هقهق گریههایم را توی خانهات روی تربتت خالی کنم. دم بگیرم با نوای لبیک یا حسینی که آرامآرام به ضریحت نزدیک میشود. دلم تنگ است، برای گُم شدن من... دلم میخواهد باز همه چیز خلاصه شود در تو... محور تمام کارها تو بشوی و غرق شوم در تو.
دلم گوشهای از حرمت جا مانده، میشود باز کنار تو نفس تازه کنم؟
✍نوری امامزادهئی
#اربعین
#یادداشت
@tollabolkarimeh
عطش
پَر پرواز داشتن فقط برای پرندگان نیست.
در هوای یار اوج گرفتن، جز حل شدن در ذات او نیست.
حتی جاماندگان پَر پرواز خیالشان کوتاه نیست....
از کودکی شیره جان مادران، متبرک به نام او شده است...
جدایی ندارد حُبِّ ارباب از دل های بی تاب...
نقطه ی جوشش قلوب در ایام اربعین، زدن به جاده انتظار ست وبس...
قدم قدم، قصه ی جنون در گوش زمان طنین انداز است که ای عالم، عاشقان حسین علیه السلام، منتظران ظهورند...
نَفَس های خسته از وجود خاکی مسافران کوی کرب وبلا، خریداری جز افلاکیان در پهنای گیتی نخواهد داشت.
آنها مروارید عرق کرده تَن زائران سبط رسول را،با بهایی بی پایان سند زده اند تا قیامت شفاعت کند زهرا سلام الله، دوستداران دُر دانه اش را....
قلم هرچقدر جوهر بپذیرد و قامت خم کند به نوشتن، ذره ایی بیش نخواهد توانست عرض ارادت کند در اقیانوس کرامت آل الله ...
دلتنگی برگی از شاخسار دلدادگی حسین علیه السلام است در دنیا...
عطش عشق فقط دیدار اوست و در خیال خال دوست، غرق شدن است....
#یادداشت
✍آرزو مانعی
@tollabolkarimeh
به نام خدا
نمیدانم آدم باید از سوال خیز بودن ذهنش خوشحال باشد یا ناراحت. همیشه و در همه حال توی ذهنم پر از سوال بود. مخصوصا موقع تدریس استادها. سوالهایی که گاهی بحثها را به حاشیه میکشاند گاهی استادها را عصبانی و گاهی هم به ندرت خوشحال میکرد. دروغ چرا گاهی خودم از هم سوالات خودم میترسم! آدمیزاد است دیگر... اصلا این همه فیلسوف و متفکر ملحد مگر وجود ندارد؟ کسی چه میداند شاید از همین سوالها توی ذهنشان بود و نتوانستند پاسخ درستی برایش پیدا کنند در نتیجه ترجیح دادند بزنند زیر همه چیز اینطوری برایشان بهتر بود حکما. البته فکر نکنم تا این حد ملحد شوم! بنابراین گاهی فکر میکنم بهتر است به فکرم استراحت بدهم و اینقدر سربه سرش نگذارم به هر حال عقل هرچه هم راهگشا باشد یک جاهایی پاهایش میلنگد و یک جاهایی راه نمیبرد. هرچند یک استادی میگفت همانجا هم میتواند برود و میتواند بفهمد حیف که صوت بود اگرنه همانجا از آن استاد هم میپرسیدم چطور؟! چگونه و... پس آن همه حدیث چه میشود. گاهی فکر میکنم خیلی هم اشکال ندارد آدم که نباید در همین دنیا به همه سوالاتش برسد. اصلا کسی چه میداند آن طرف چه خبر است شاید آنجا هم بتوان به سعه وجودی خود ادامه داد و هی سوال کرد و هی دنبال جواب سوالها گشت و گشت و گشت. خیلی وقت است تا ابدیت وقت است. میخواهی چکار کنی این همه وقت را؟ اصلا حیف نیست آدم برود آن دنیا فقط به خاطر بهشت و اینطور چیزها. اصلا اینها قلب و عقلش را آرام میکند؟ دروغ چرا گاهی وقتها خیلی دلم میخواهد بمیرم. دلم میخواهد بروم و همه فیلسوفها همه متلکمان و همه دانشمندان را از نزدیک ببینم از افلاطون و سقراط تا جان لاک و هاوگینک! البته در مورد هاوکینگ دلم میخواهد یکی هم بزنم پس کلهاش و بگویم ههه این هم خدا دیدی بدبخت! از کندی تا خواجه نصیر و ملاصدرا. گفتم ملاصدرا یاد روشنتر از خاموشی افتادم. خیلی سریال خوبی بود. خیلی دوست داشتم. چند روز پیش داشتم آن بخش کتاب را میخواندم. همان بخشی که قرار است منبع آزمون باشد. نمیدانم چرا اما از جبر روزگار یا جبر خانواده یا جبر اجتماع یا جبر دوست و آشنا یا جبر خودم تصمیم گرفتم در این آزمون شرکت کنم و خب فرصت خیلی زیادی هم نیست. یا حداقل فرصت اینقدر سوالپردازی نیست. اما ذهنم بی خیال نمیشود فکر میکنم اگر سوالی توی ذهنم نیاید اصلا فایده ندارد.یک جایی نویسنده گفته بود نه نوشته بود: شناختها به محبت میانجامد دلم میخواست همان لحظه با صدای بلندی بپرسم نخیر. همیشه که اینطور نیست. اصلا خیلی از شناختها منجر به محبت هم نمیشوند. خیلیها خیلی چیزها را میشناسند اما به آن دل نمیبندند. احتمالا دم دستترین مثالش هم خودم بودم. دروغ چرا بعضی وقتها حس میکنم اصلا هم آدم معنوی نیستم. ظاهرا خیلی سنگ خدا را به سینه میزنم اما آخرش به نسخههای خودم عمل میکنم. واقعا چرا؟ چرا آدم با اینکه میداند نسخههای خودش معیوب است هیچ فایدهای هم ندارد آخرش هم کلی قرار است سرشان مصیبت بکشد باز هم ترجیح میدهد به نسخههای خدا عمل نکند. خب اینها یعنی آنطور که باید عاشق خدا نیست حتما. آنطوری که وقتی عقلش خدا را پذیرفته دلش هم لجبازی نکند و آدم شود. باید به فکرم استراحت بدهم زیادی فکر کرده😊
#یادداشت
✍سرکار خانم فقیهی
@tollabolkarimeh
هوالحبیب
چشم سگ را درآوردم! نه، یعنی بهتر است بنویسم تمامش کردم. شاید اولین کتابی بود که با خواندن بیست صفحه نمونه در خریدش شکی نکردم. بگذریم که این فرآیند جزئی خودش چند ماهی زمان برد! اوایل قلم نویسنده، موقعیتهای داستانی حسابی سحرم کرده بود. به خیالم توی این مدت کتابی با این کیفیت نخواندم! به اواسطش که رسیدم وسوسه شدم تصویری هم از نویسنده داشته باشم. نوشتن عالیه عطایی در گوگل همان و دیدن گیسوان مجعد و پریشانش همان! عطایی هیچ شباهتی به زنان افغانستانی که توی ذهنم ساخته بودم یا لااقل تا آن زمان دیده بودم، نداشت. آن چشم و ابرو و لهجه به هر ملیتی شباهت داشت غیر از افغانستانیها! شاید هم داشتم زیادی بزرگش میکردم. نمیدانم. اواخر کتاب بین من ِکلامی و منِ نویسندهام دعوا بالا گرفته بود. نمیدانستم گوشم به حرف کدامشان باشد. جستجوهای بیشتر و خواندن نقدها تیر خلاص را زد. تصویر نویسنده محبوبم.... کار به جایی رسیده بود که فکر میکردم این داستانهای بینوا با آن همه ضعف شخصیتپردازی و پیرنگ که منتقدان برایش نوشتهاند چیز مثبتی هم داشت؟! شاید همینها باعث شد پای من منتقدم هم به قصه باز شود. به خیالش یک چیزی تقریبا توی همه داستانها مشترک بود. طلبکاری نویسنده از ما ایرانیها! رسم میهماننوازی بیش از اینها بود نبود؟! عطایی خیال انتقامگیری داشت. آن هم با شخصیتهای ایرانی که خلق کرده بود. انگار ما مسئول همه ظلمهایی بودیم که در حق ملتش به خصوص زنها رفته بود. میخواست همه خرده حسابهایی که از روسها تا طالبان مانده بود را با ما تسویه کند. با ما ایرانیها! این منصفانه بود؟ نبود؟! قبول که در نگاه بیشتر ما ایرانیها، افغانستانیها آن چیزی که هستند نیستند یا آنچیزی نیستند که هستند اما آش اینقدرها هم شور نبوده و نیست! بالاخره بین میلیونها آدم یک ایرانی خوب هم بوده؟ نبوده!؟ حالا نه به نجابت نینا خانم!
به نظر منِ منتقدم این طرز نویسندگی نبود. پس عشق به وطن چه میشد؟ سهمش کجا بود توی این کتاب بین این همه داستانها؟! با چهار تا واژه که نمیشود راه به جایی برد. آدم اینقدر از رنجها و مظلومیتهای ملتش دم بزند اما هیچ آرمانی برای آن نداشته باشد. هیچ تصویر روشنی از آینده نشان ندهد. پس آن مخاطب افغانستانی که زیر ظلم طالبها نفس میکشد چه شوری در سر بپروراند؟ آن دختربچه دبستانی که پای درس ما ایرانیهاست چه خیالاتی ببافد برای خودش برای عروسکهایش؟ آن کارگر روز مزد به عشق چه زنده باشد؟ چرا نویسنده تلاشی برای عقب زدن این همه عقب افتادگیها نکرد؟ چرا هیچ طرح و ایدهای نداد؟ مگر غیر از این است که داستانها هم رسالتی دارند! فقط نشان دادن سیاهیها و نالیدن از بیچارگیها که هنر نیست؟ هست؟! از تبعیضها دم زدن هم همینطور؟. من منتقدم معتقد است کنار همه تلخیها شیرینیهایی هم هست. مهم تلاش ماست برای رسیدن به آن. و این برای یک نویسنده مثل نان شب واجب است! به خصوص امثال عطاییها.
#یادداشت
✍ فقیهی
@tollabolkarimeh
هوالحبیب
سهم من نگاه است. مثل همیشه. چشم میگردانم، از قاب تلوزیون. از صدها کیلومتر آن طرفتر. همه هستند مثل همیشه. زن و مرد. پیر و جوان. آدمهایی که ظاهرشان شبیه هم نیست. شغل و تحصیلاتشان هم. یکی دانشجوست. یکی مادرخانهدار است. یکی معلم است. یکی مهندس است. یکی پارکبان است. یکی... یکی... باور کن حتی سلایق سیاسیشان هم یکی نیست. اما این آدمهای متفاوت، این گرههای ریز و درشت، با رنگهای مختلف کنار هم نشستهاند. این یکی یکیها توی یک صف، کیب در کیب هم هستند. پیوسته و محکم هستند.
توی این کشور فقط یک نفر این هنر را دارد. این قالی پر نقش و نگار را فقط یک نفر میتواند ببافد. یک نفر میتواند از دل این کثرتها، وحدت بیرون بکشد. فقط یک نفر میتواند این آدمهای متفاوت را شانهبه شانه هم بنشاند. فقط یکی میتواند این یکی یکیها را جمع کند کنار هم. بیچون و چرا. میتواند سدی بسازد و جلوی همه سیلابها را بگیرد. کسی که مایه حیات این انقلاب و این کشور است. قلب تپندهاش. با خودم تکرار میکنم مثل همیشه. ولَم يُنادَ بِشَيءٍ كَما نُودِيَ بِالوِلايَةِ. امام زده است وسط خال مثل همیشه. ولایت بزرگترین نعمتی است که داریم. چیزی که خیلیها حسرتش را دارند. ما با ولایت یک دل هستیم. کنار هم چفت میشویم. نخ تسبیح ولایت نباشد همه دور از هم هستیم. تک و تنها. ما این روزها سربلندیم با ولایت... خدا را شکر ولی هست. رهبر هست.
#یادداشت
#جمعه_نصر
✍ فقیهی
@tollabolkarimeh
ایام انتخابات برای انتخاب اصلح تبلیغ میکردم. زنگ میزدم به مردم و سر صحبت را باز میکردم. آشنا و غریبه فرقی نداشت. بعضی شمارهها را از ربات توی نرمافزار ایرانی میگرفتم و بعضی دیگر خانواده و دوستان دور و نزدیک. لحظات مختلفی را تجربه میکردم. صداهای شاد یا خسته زیادی شنیدم. حرف زدن با مردم برایم لذتبخش بود. حتی اگر پایان مکالمه میگفتند به نامزد مخالف نظر من رای میدهند.
یکی از لحظاتی که خیلی برایم سخت گذشت موقعی بود که به آقایی تلفن کردم. صدای خوردن آهن به یک جای محکم میآمد. مشخص بود سرکار است و شغل سختی دارد!
بعد از سلام و خسته نباشید پرسیدم رای میدین؟ گفت: "معلوم نیست نمیدونم."
گفتم:"آقای فلانی دغدغه معیشت ندارد. شعارهای عامهپسند میدهد. به فکر ما و شما که از طبقات پایین هستیم نیست. حتی گفته بنزین رو لیتری ۳۵ تومن میکنم."
گفت:"من ماشین ندارم و تلفن را قطع کرد!"
کلافگی و حوصله نداشتن برای یک بحث سیاسی میان یک شغل سخت را کاملا درک کردم. بهش حق دادم عجله کند و قطع کند. حرف نزند.
اما شکستم وقتی گفت من ماشین ندارم، هرچی میخواد بشه!
برای لحظهای دستهایش را تصور کردم که از آن کار سخت چگونه شده. دستهایی که هیچوقت قرار نبود آیفون دست بگیرند و با رفع فیلتر به اینستاگرام بروند.
دستهایی که سخت کار میکنند تا نان حلالی سر سفره خانواده ببرند. خانوادهای که کوچکترین حقش آب و برق و گاز منظم است!
#یادداشت
#طلبه_نوشت
✍ مریم حمیدیان
@tollabolkarimeh