دیشب دفتر خاطرات یکسال پیشم رو میخوندم
چه احساسات عجیبی داشتم،نگرانی ها،ترس ها،امید ها،آرزوها،توسل ها،اشک ها و گریه ها،خنده ها،متن ها،شعر ها،تنفر ها و عشق ورزیدن ها،برنامه هایی که یه مربع خالی روبروشون بود و احتمالا از یادم رفته بود که تیک بزنم.
با خودم خندیدم و مدادمو برداشتم شروع کردم زیرنویس کردن با عنوان محدثهی ۱۴۰۴ و برای منِ سال پیش که چقدر بابت خیلی چیزها نگران و ناامید بود نوشتم که دیدی گذشت؟
دفترمو بستم و گذاشتم توی کتابخونه ی انباری و به این فکر کردم که یه روزی بچم همسن الان خودم شد و دفتر خاطراتم رو دید خودم رو بزنم به اون راه و بذارم که بخونه و بفهمه منم یه روزی احساساتی که داره رو تجربه کردم.