دیشب دفتر خاطرات یکسال پیشم رو میخوندم
چه احساسات عجیبی داشتم،نگرانی ها،ترس ها،امید ها،آرزوها،توسل ها،اشک ها و گریه ها،خنده ها،متن ها،شعر ها،تنفر ها و عشق ورزیدن ها،برنامه هایی که یه مربع خالی روبروشون بود و احتمالا از یادم رفته بود که تیک بزنم.
با خودم خندیدم و مدادمو برداشتم شروع کردم زیرنویس کردن با عنوان محدثهی ۱۴۰۴ و برای منِ سال پیش که چقدر بابت خیلی چیزها نگران و ناامید بود نوشتم که دیدی گذشت؟
دفترمو بستم و گذاشتم توی کتابخونه ی انباری و به این فکر کردم که یه روزی بچم همسن الان خودم شد و دفتر خاطراتم رو دید خودم رو بزنم به اون راه و بذارم که بخونه و بفهمه منم یه روزی احساساتی که داره رو تجربه کردم.
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
ز تو دارم این غمِ خوش به جهان از این چه خوشتر
تو چه دادیم که گویم که از آن بهام ندادی
*آقای هوشنگ ابتهاج
چندسال پیش یکی از همکلاسیام این موقع ها بود که فوت کرد،جاش توی کلاس خیلی خالی بود،مامانش زود پیر شد،کل کلاس با شیطونیاش شور و حال داشت،زنگای تفریح سر دسته ی بچه ها بود و گرگی بازی میکردن،خیلی ریزه میزه و بغلی بود ولی نیمکت آخر مینشست.
خیلی سختم بود روزی که رفتم بالا سر قبرش،واقعا سختم بود...