امشب برگشتم سراغ آبرنگم.خاک تقریبا سه ماهه ای روی وسایلم نشسته بود،نشونه ی چی بود؟آفرین نشونه ی غیاب من در برابر چیزی که همیشهی همیشه روحم رو تازه نگه میداشت.خیلی دلگیر شدم از خودم،از روزایی که گذشت و آبرنگ رو گذاشتم کنار و با درس و کنکور درگیر شدم.
وای باورم نمیشه
فقط چهار ماه دیگه میریم مدرسه و بعد خاطرات مدرسه برای همیشه تموم میشه.
نمیخوام واقعا،تازه داشت خوش میگذشت😭
واقعا عجیب دلم برای دبیر ریاضیمون و بابا مدرسمون تنگ شده با اینکه هنوز یک سال نشده که ندیدمشون
بعد فکر کنید دیگه کلا برای همیشه ی همیشه آدمایی که سه سال کنار هم بودیم،کنار هم جمع نشیم
ای خدا😭
داشتم توی پیاده رو راه میرفتم و روبروم دیدم که یه آقایی به پسربچه ابتدایی در حالی که کنار یه پاکبان وایساده بود گفت اگه درس نخونی مثل این میشی(*اشاره کرد به آقای پاکبان)
من اولش سعی کردم راه خودمو برم و هیچ کاری نداشته باشم،ولی بعدش گفتم انسانیتم کجا رفته؟
وایسادم و گفتم آقا این چه حرفیه میزنید؟چرا زحمت این آقا رو میبرید زیر سوال؟
مرده گفت اولا که چیز بدی نگفتم دوما تو برا چی دخالت میکنی؟
گفتم انسانیتم اصلا اجازه نداد بهم سکوت بکنم،بپذیرید که حرفتون اصلا درست نبود،شما میتونید بچه های ملت رو با چیزای دیگه ای ترغیب کنید به درس خوندن نه اینکه اینطوری صحبت کنید و جامعه به همه شغل ها نیاز داره.
مرده اومد نزدیک نزدیکم و من اولش خیلی ترسیدم به عنوان یه دختر اما خب ترجیح دادم پای حرفم وایسم🤷🏻♀
بعد دیگه خلاصه یارو عصبانی برگشت گفت حالا خودت یخته کتاب خوندِی برا من زبون درازیم میکنی؟
منم جواب دادم که اصلا ربطی به این نداره که من یکم کتاب خوندم،شما به عنوان یه انسان ازتون این حرفا بعیده.