eitaa logo
اندکی تفکر
32.7هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.6هزار ویدیو
83 فایل
❣️مدیر @EidQadir ❣️ثبت‌نام دوره‌ها @ttafakor_mostafa ❣️چله‌ تفکر 👈 تکنیک‌های رهایی‌ از افکار منفی، گناه و استرس | تقویت‌ اراده‌ و اعتماد به نفس ❣️تربیت فرزند👈 زیر ۱۴سال ❣️خواستگاری 👈انتخاب همسر ایده‌‌آل توضیح بقیه دوره‌ها👈پیام سنجاق شده در کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
اندکی تفکر
#روایت امیرالمومنین علی _علیه‌السلام_ مَن کَثُرَ هَمُّهُ سَقُمَ جَسَدُه هر که #اندوه‌اش زیاد باشد
جسم و روح بهم مرتبط هستن جسم مریض، تاثیر منفی بر روح دارد و روح مریض نیز بر جسم تاثیرگذار است. مثلا شخصی افسردگی روحی دارد، این آسیب سبب کم خوراکی، بی‌اشتهایی و بدخوراک شدن او می‌شود و به مرور جسم او دچار مریض‌های گوناگون می‌شود. اگر این شخص پیش دکتری بره که کارنابلد باشد، با دیدن جسم مریض، داروی برای درمان جسم مریض می‌دهد، ولی جسم او درمان نمی‌شود. جسم او با داروهای دکتر درمان نمی‌شود، چون تشخیص دکتر اشتباه بوده. روح او اگر درمان شود، جسمش نیز به مرور درمان خواهد شد. 🌷 @ttafakor
گاهی درمان در دارو نیست پادشاهی به‌علت پُرخوری و پرخوابی، دچار درد شکم شد. هر حکیمی برای معالجه آوردند، سودی بر بیماری او نبخشید و سفتی شکم روان نساخت. طبیبی ادعا کرد گیاهی در بالای کوهی است که اگر پادشاه آن را بخورد، شکم او درمان شود، ولی خاصیت درمانی آن گیاه این است که باید بعد از چیده‌شدن، سریع خورده شود. این شرط سبب آن شد که پادشاه نتواند کسی را بفرستد تا آن گیاه را برای او از کوه بیاورد. تصمیم گرفت در تخت روان، او را بالای کوه برند، ولی کسی حاضر به تضمین این امر برای پادشاه، به‌ علت صخره‌ای‌ بودن کوهستان نشد و پادشاه را یک راه ماند که خود با پای خود، به بالای کوه رود. پادشاهِ سنگین‌وزن، یک روز به‌ سختی کوه‌پیمایی کرد و روز دیگری، راه باقی مانده بود برسد که درد شکم شاه خوب شد و بر بیماری او فرجی حاصل شد، پس به‌ همراه قراول به دربار برگشت. او که گمان می‌کرد طبیب در بالای کوه، کنار آن گیاه منتظر پادشاه است، به‌ ناگاه طبیب را در شهر یافت و پرسید: چرا بالای کوه نرفته بود؟ طبیب گفت: قبله عالم! چنین گیاهی در بالای کوه وجود نداشت؛ درمان درد تو در خوردن دارو نبود، بلکه فقط در حرکت و راه‌رفتن بود و من چنین کردم که تو تکانی به خود دهی و راهی بروی تا درمان شوی. ساعت‌ها اندیشه کردم تا چگونه تو را به درمان مورد نیازت نزدیک کنم و راهی جز این نیافتم. پادشاه بر ذکاوت طبیب، احسنت گفت و او را به دربار خویش در طبابت جای بخشید. 🌷 @ttafakor
روحیهٔ حق‌ پذیری از چیزهایی که عقل را صاف و غبارِ غرور را از فضای روح پاک می‌‌کند، همین عبرت و توجه به فنا و زوال و تغییرات دنیاست که به دل خضـوع و خشوع و تسلیم در برابر حقیقت می‌دهد. ‌[که حقیقت اسلام همین است.] 📚 به نقل از کتاب یادداشت‌های استاد مطهری، ج۱۴، ص۲۳۲ 🌷 @ttafakor
به بزرگی گفتند: تو برای تربیت فرزندانت چه میکنی؟ گفت: هیچ کار. گفتند: مگر می‌شود؟ پس چرا فرزندان تو چنین خوبند؟ گفت: من در تربیت خود کوشیدم تا الگوی خوبی برای آنان باشم. 🌷 @ttafakor
کسی که بتواند سطح فکری خودش را بالا ببرد؛ اما سهل‌انگاری کند و این کار مهم را انجام ندهد، آن دنیا بابت کوتاهی که کرده، مجازات می‌شود. کسی که کل زندگی و درگیری ذهنی‌اش، مسائل جنسی و دنیا باشد، معلومه که رشد فکری هم نخواهد داشت. اصلی‌ترین مانع برای رشد عقلی، دنیاست (هر چه که به دنیایی بودن مربوط شود، مثل شهوت، قدرت‌طلبی دنیایی، رل زدن و...). 🌷 @ttafakor
بعضی‌ها میگن دلت پاک باشه کافیه امّا جواب قرآن: اگر فقط دل ‌پاک کافی بود، خالق تو فقط می‌گفت: آمنوا؛ در حالی که گفته: آمنوا و عملوا الصالحات؛ یعنی هم دلت پاک باشه، هم عملت درست باشه؛ پس: هم دل و هم عمل، هر دو باهم مکمّل یکدیگرند. شما وقتی بخوای مثلا هسته‌ی میوه‌ای را در خاک بکاری تا رشد کند؛ اگر مغز هسته را از پوست آن در بیاری و انگاه پوستش را جدا در خاک بکاری و مغز آن را جدا بکاری؛ هیچ کدام رشد نخواهند کرد. 🌷 @ttafakor
صحبتی دلسوزانه با نوجوانان و جوانان تحلیلی بر روابط دوستی با جنس مخالف 🔹طرف رل نزنه، فکر میکنه نقص یا مشکل روحی داره‌ و برعکس اون کسی که رل میزنه، فکر میکنه چه قدر ادم موفقی هست. 🔹چه قدر از خدا دور شدیم که جاده خاکی پر از خار و باتلاق را با جاده آسفالتِ جنگلی و زیبا اشتباه گرفتیم. رفته توی باتلاق و داره جان میده ولی متوجه نمیشه که در باتلاقه. 🔹ادم های کم تجربه و ضعیف الفکر هستند که جاده خاکی را با اسفالت اشتباه میگیرند و وقتی میبینند جامعه به سمتی داره میره، اونا هم همراه با جامعه میشن. جوگیر هستند، یعنی اگر جامعه به سمت خوبی بره، اینا هم به سمت خوبی میرن و اگر جوّ جامعه به سمت بدی بره، اینا هم به همان سمت میرن. چرا بعضی جوّگیر هستند؟ چون اهل فکر نیستند و بر طبق مبنا و اصول ثابتی تصمیم گیری نمی‌کنند. به قول معروف، حزب باد هستند، باد به هر طرف بوزد، آنها هم به همان طرف کشیده خواهند شد. 🌷 @ttafakor
صحبتی دلسوزانه با نوجوانان و جوانان تحلیلی بر روابط دوستی با جنس مخالف امروزه که متاثر از فضای است، خیلی قبح ها را برامون شکسته و تبدیل به فرهنگ و کلاس کرده. عادی انگاری دوستی با جنس مخالف یه نمونه وحشتناک آن است که خدا هیچ رضایتی به آن ندارد، بلکه غضبناک هم خواهد شد. هر فکر و فرهنگی که برامون جا افتاد و عادی شد، فکر نکنیم از جانب خدا هم عادی هست و مهر امضاء بر آن زده شده است؛ خیر عادی نمی‌شود؛ این برنامه خداست که به ما و حق انتخاب داده و نتیجه سوء اختیارمان و انتخاب های نادرست مان را در آن دنیا خواهیم دید. 🌷 @ttafakor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیشنهاد می‌کنم حتما بخونید. این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه. ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی‌تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم، حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام می‌گفت: نون خوب خیلی مهمه. من که بازنشسته‌ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می‌گیرم. در می‌زد و نون رو همون دم در می‌داد و می‌رفت. هیچ‌وقت هم بالا نمی‌اومد، هیچ وقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدم‌هاست که بیشتر آدم‌ها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی‌شود. صدای شوهرم از توی راه پله می‌اومد که به اصرار تعارف می‌کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می‌کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی‌بوسیم، بغل نمی‌کنیم، قربون صدقه هم نمی‌ریم و از همه مهم‌تر سر زده و بدون دعوت جایی نمی‌ریم؛ اما خانوادهٔ شوهرم اینجوری نبودن، در می‌زدند و می‌امدند تو. روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می‌زدند. قربون صدقه هم می‌رفتند و قبیله‌ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی‌فهمید که کاری که داشت می‌کرد، مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می‌کرد، اصرار می‌کرد. آخر سر، در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نامرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می‌کنم خنده‌دار به نظر میاد، اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می‌رسید. شوهرم آشپزخونه اومد تا برای مهمان‌ها چای بریزد که اخم‌های درهم رفتهٔ من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خوب دیدم کتلت داریم، گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلت‌ها رو برای فردا هم درست می‌کردم. گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست؟ در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. می‌خوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو، روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانهٔ گیاه خواری، چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. پدر و مادرم هر دو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می‌کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می‌زدم پدرم صحبت‌های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره‌های پشتم تیر می‌کشد و دردی مثل دشنه در دلم می‌نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک‌ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهی‌تابه بر می‌دارم، یک قطره روغن می‌چکد توی ظرف و جلز محزونی می‌کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر، توی صورتم می‌خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانهٔ خالی، چنگال به دست، کنار ماهی تابه‌ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟ آخ چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در داخل می‌آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت، خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه. همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست می‌گفت که: نون خوب، خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می‌تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی‌منتی بود که بوی مهربونی می‌داد، اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی، اهمیتشو می‌فهمی. «زمخت نباشیم» زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه‌ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به‌ جزئیات احمقانه و ندیدن مهم‌ترین‌ها 🧠کانال | عضو شو👇 @ttafakor
حواست باشه چشمات مثل‌ گوگل‌ نیست که بعد‌ از جستجو بتونی سریع‌ سابقشو‌ پاک‌ کنی! چشمات به این‌ راحتی پاک‌ نمی‌شن، پس‌ مواظب باش‌ چی باهاش‌ جستجو می‌کنی. 🌷 @ttafakor