وا توییت
کتاب «مادران میدان جمهوری» تلاش جمعی از زنان و مادران سبزواری برای نمایش الگوی سوم زن در انقلاب اسل
::
🔴 نه به مسئول کیسه برنجی
🔅یک ساعت از مناظره گذشته بود و دیگر تحمل بی اخلاقی کاندیداها را نداشتم. لباس پوشیدم و رفتم جلو در تا دوستم بیاید و طبق برنامه هر روز به روشنگری برویم. مقصد یکی از شهرستان های رفت تا اطراف سبزوار بود. قرار بود سری به روستاهای این شهرستان بزنیم.
🔅از اولین روستاها شروع کردیم. به هر کدام که سرک کشیدیم پرنده پر نمی زد. انگار همه توی خانه هایشان پای مناظره بودند.
🔅بالاخره بعد از عبور از چند روستا بخت یارمان شد و يك جمع زنانه پیدا کردیم. ماشین را گوشه ای پارک کردیم و به طرفشان رفتیم. خانم پیر و میان سالی روی پله جلو خانه شان نشسته بود. سلام و احوال پرسی کردیم و کنارشان نشستیم رو کردم به خانم میان سال گفتم:
🔅«شما انتخابات شرکت میکنید؟ لبخندی زد و گفت: «بله» که شرکت میکنم یه رأیه دیگه میرم میدم کاری نداره، حاج خانم کناری که سنش بیشتر به نظر می رسید، گفت: «ولی من اصلاً رأی نمیدم.»😊
🔅خیال میکرد برای تبلیغ شورای شهر آمده ایم. سر درد دلش باز
شد و گفت:
🔅یه دختر نابینا دارم مریضه پول انسولینش رو ندارم. شوهرش اعتیاد داره و خودم بی سرپرستم. دوره قبل از همین شورای شهر یکیشون اومد سر صبح دستم رو گرفت برد بهش
تك رأى بدم اما حالا کو؟ کجاست که دست من رو بگیره؟»
🔅پرسیدم توی کمیته و بهزیستی نیستین که کمک حالتون باشن؟»
گفت: «چرا هستم. خدا خیر بده یکی از کارمندهای کمیته خیلی بهمون رسیدگی میکنه
🔅لبخندی زدم و گفتم: «خدا رو شکر پس آدم خوب هم پیدا می شه. سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت: «آره دنیا هنوز خیلی بد نشده.
🔅حاج خانم میان سالی که کنارش نشسته بود، دستی زد به شانه اش و گفت نگران نباشین خودم می برمش رأی بده وسط کوچه نشسته بودیم و سخت مشغول گفت و گو بودیم مردی که از ابتدای بحث ما دم در خانه اش ایستاده بود و داشت به حرف های ما گوش میداد آمد جلو و گفت:
🔅«از پولی که میگیرین یه کیسه برنج بهمون بدید تا رأی بدیم. لبخندی زدم و خیلی حرفش را تحویل نگرفتم. بنده خدا نمی دانست یک روز که از روشنگری میخواستیم به خانه برگردیم یک قران پول توی جیبمان نبود که تاکسی بگیریم تا دیروقت توی همان محله ای که رفته بودیم برای روشنگری نشستیم تا همسرم کارش تمام شود و با وانت بیاید دنبالمان تازه یکی از مادرهای همراهمان هم باردار بود و خدا میداند هر بار چقدر عقب وانت اذیت میشد.
🔅دوست داشتم به آن آقا بگویم: «ما حاضریم کف همین وانت بشینیم و شهر به شهر مردم رو دعوت به مشارکت توی انتخابات کنیم تا مملکتمون رو از مسئولین کیسه برنجی نجات بدیم با صدای بلند هم توی بلندگوی وانت بگیم ای آقا و خانومی که رأیت رو به یه کیسه برنج می فروشی، پس فردا همون کیسه برنج رو ده برابر باید بخری 😊
#مادران_میدان