eitaa logo
«وحــــیــد♥رهـــــبــانـــی»
176 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
68 فایل
فعال ترین چنل وحیــدرهبانی در ایتا «•گاندو•» ❤ تاریخ چنلمون ۱۴۰۰/۵/۴ لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16510995265877 . ایدی مدیر @Mohammad_1_9
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سعید :دینگ...دینگ زهرا خانم:کیه...کیه آمد سعید :منم مامان جان زهرا خانم :عههه سعید جان تویی(درو باز کرد) پسرم مگه کلید نداشتی سعید:نه یادم رفت....شما که هنوز حاضر نیستی زهرا خانم:من حاضرم باشم نمی‌گذارم تو بااین سر و وضع بیایی سعید :مگه چشه مادر زهرا خانم:برو یک دوش بگیر...لباس هات روهم عوض کن دیر میشه ها سعید :چشم 😁 زهرا خانم :بی بلا....برو دیگه پسر (خانه آقا محمد) زهرا خانم :سعید جان سعید:جانم مادر زهرا خانم:بیا این گل و شیرینی را تو بگیر سعید :چشم...بدین من زهرا خانم :در بزن دیگه سعید جان سعید :چشم (تق... تق ...تق ) محمد :(درو باز کرد )سلام آقا سعید...بفرمایید داخل سعید:سلام آقا محمد زهرا خانم :سلام آقا محمد محمد:سلام زهرا خانم...خوبین شما زهرا خانم :سلام آقا محمد :بفرماییدداخل عزیز:سلام زهرا خانم سعید:سلام حاج خانم😊 عزیز:سلام پسرم...بفرمایید عطیه :سلام خیلی خوش آمدید 😁 زهرا خانم :ممنون دخترم 😊 عطیه :بفرمایید داخل (بعداز چند دقیقه ) عزیز:فاطمه جان ...دخترم چایی بیار فاطمه :سلام☺️ زهرا خانم :سلام عروس گلم فاطمه :بفرماید زهرا خانم:بله...این چایی خوردن داره فاطمه :(رفت جلوی سعید )سلام 😔 سعید :خیلی ممنون 😊 زهرا خانم :خب با اجازه همگی این دوتا جوان برن حرف هاشون را بزنند آقا محمد اجازه هست محمد:این چه حرفیه زهرا خانم اجازه ماهم دست شماست....فاطمه خانم آقا سعید را راهنمایی کنید فاطمه :چشم 😊بفرمایید آقا سعید از اینطرف سعید:خیلی ممنون (اتاق ) فاطمه :شما دوست دارید همسر ایندتون چه معیار های داشته باشه☺️ سعید:اممم...مثل شما باشه 😂 فاطمه :منظورم اینکه چطوری باشه 😂😂 سعید:مثل شما مهربون و خوشگل باشه 😁 فاطمه:لطف دارید ولی درکل؟؟؟ سعید:شما چی...چه معیار های داشته باشه ؟؟؟ فاطمه:مثل شما..مومن باشه خوشگل و خوشتیپ و مهربون😁 سعید :نظر لطفتونه 😄 سعید و فاطمه باهم :پس به تفاهم رسیدیم😅 سعید :😳😂 فاطمه:😂😂 (رفتن بیرون) زهرا خانم:خب چیشد...به تفاهم رسیدید محمد:خب چیشد 🤔 فاطمه :بله ☺️ محمد :پس مبارکه😁 همه:👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻 آنچه خواهید خواند: بریم سراغ مهریه 😊 بله ☺️😊 الان دل تو دلت نیست😁 اجازه هست 😁 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سعید :مامان جان من رفتم زهرا خانم :خداحافظ سعید جان 😊 سعید :چشم...شماهم همینطور😁 زهرا خانم:قربون قد و بالات برم سعید :مگه من بچه ام قربون صدقه ام میرید 😂 زهرا خانم: تو صد سالت هم بشه واسه ی من بچه ایی سعید :بله 😁...بااحازه 😂 زهرا خانم :خدانگهدار سعید :خداحافظ 😁...فقط مادر جان زهرا خانم :جانم سعید :جانت سلامت...مامان با نرگس خانم صحبت کردی درمورد اون عمر خیر(سرشو انداخت پایین )😔😔 زهرا خانم :از دست تو😁....بله صحبت کردم گفتند فردا شب بریم سعید :واقعا 😁 زهرا خانم:بله 😂...بنظرت دیرت نشده سعید :ای وای اصلا حواسم نبود 😱 زهرا خانم :برو حواس پرت😂 (رسید سایت) سعید :سلام...سلام فرشید :سلام آقا سعید سعید:سلام آقا فرشید داوود :سلام سعید جان سعید:سلام داوود 😃 داوود :چیه آقا سعید...خوشحالی 😁 سعید :هیچی 😁 داوود :راستی سعید....ماجرای خواستگاری چی شد آقا محمد قبول کرد 😄 سعید :بله😁....قراره امشب بریم 😄 رسول :به مبارکه....لیلیلیلیلی😂 سعید :عههه رسول😳....گوش وایسادی😂 فرشید :مبارکه....شیرینی ما یادت نره آقا سعید 😂😂 سعید:چشم بگذارید بله را بگیریم چشم 😂😂الانم برید به کارتون برسید دیر شده (شب) سعید :داوود من رفتم داوود :باشه سعید جان....مبارک باشه 😂 سعید :قربونت...ان شاء الله قسمت شما بشه 😄 داوود :خداحافظ 😁 آنچه خواهید خواند: ان شاء الله به پای هم پیر بشن😍 فاطمه خانم 😊 بله😍☺️ خیلی ممنون 😁 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سعید :دینگ...دینگ زهرا خانم:کیه...کیه آمد سعید :منم مامان جان زهرا خانم :عههه سعید جان تویی(درو باز کرد) پسرم مگه کلید نداشتی سعید:نه یادم رفت....شما که هنوز حاضر نیستی زهرا خانم:من حاضرم باشم نمی‌گذارم تو بااین سر و وضع بیایی سعید :مگه چشه مادر زهرا خانم:برو یک دوش بگیر...لباس هات روهم عوض کن دیر میشه ها سعید :چشم 😁 زهرا خانم :بی بلا....برو دیگه پسر (خانه آقا محمد) زهرا خانم :سعید جان سعید:جانم مادر زهرا خانم:بیا این گل و شیرینی را تو بگیر سعید :چشم...بدین من زهرا خانم :در بزن دیگه سعید جان سعید :چشم (تق... تق ...تق ) محمد :(درو باز کرد )سلام آقا سعید...بفرمایید داخل سعید:سلام آقا محمد زهرا خانم :سلام آقا محمد محمد:سلام زهرا خانم...خوبین شما زهرا خانم :سلام آقا محمد :بفرماییدداخل عزیز:سلام زهرا خانم سعید:سلام حاج خانم😊 عزیز:سلام پسرم...بفرمایید عطیه :سلام خیلی خوش آمدید 😁 زهرا خانم :ممنون دخترم 😊 عطیه :بفرمایید داخل (بعداز چند دقیقه ) عزیز:فاطمه جان ...دخترم چایی بیار فاطمه :سلام☺️ زهرا خانم :سلام عروس گلم فاطمه :بفرماید زهرا خانم:بله...این چایی خوردن داره فاطمه :(رفت جلوی سعید )سلام 😔 سعید :خیلی ممنون 😊 زهرا خانم :خب با اجازه همگی این دوتا جوان برن حرف هاشون را بزنند آقا محمد اجازه هست محمد:این چه حرفیه زهرا خانم اجازه ماهم دست شماست....فاطمه خانم آقا سعید را راهنمایی کنید فاطمه :چشم 😊بفرمایید آقا سعید از اینطرف سعید:خیلی ممنون (اتاق ) فاطمه :شما دوست دارید همسر ایندتون چه معیار های داشته باشه☺️ سعید:اممم...مثل شما باشه 😂 فاطمه :منظورم اینکه چطوری باشه 😂😂 سعید:مثل شما مهربون و خوشگل باشه 😁 فاطمه:لطف دارید ولی درکل؟؟؟ سعید:شما چی...چه معیار های داشته باشه ؟؟؟ فاطمه:مثل شما..مومن باشه خوشگل و خوشتیپ و مهربون😁 سعید :نظر لطفتونه 😄 سعید و فاطمه باهم :پس به تفاهم رسیدیم😅 سعید :😳😂 فاطمه:😂😂 (رفتن بیرون) زهرا خانم:خب چیشد...به تفاهم رسیدید محمد:خب چیشد 🤔 فاطمه :بله ☺️ محمد :پس مبارکه😁 همه:👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻 آنچه خواهید خواند: بریم سراغ مهریه 😊 بله ☺️😊 الان دل تو دلت نیست😁 اجازه هست 😁 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ زهرا خانم :خب بریم سراغ مهریه😁 محمد :بله زهرا خانم :دخترم نظر شما چیه فاطمه:بنظر من 14تا سکه به نیست چهارده معصوم زهرا خانم :بله😁 محمد :خب قرار عقد هم بگذاریم این هفته خوبه زهرا خانم :بله خیلی هم خوب😁 (نیم ساعت بعد) زهرا خانم :مادیگه مرخص میشیم عزیز:تشریف داشتید زهرا خانم:نه دیگه بیشتر مزاحمتون نمیشیم فاطمه :خدانگهدار تون عطیه :خدانگهدار محمد :خداحافظ زهرا خانم :خدانگهدار سعید :حاج خانم خدانکهدار....فاطمه خانم و خداحافظ....آقا محمد بااجازه 😊 محمد:خداحافظ آقا سعید😁 (خانه سعید) زهرا خانم:معلومه دل تو دلت نیست 😁 سعید:شما از کجا فهمیدید زهرا خانم :من مادرم...نگاهت کنم از اول تا آخرش را میفهمم سعید:😁😁 زهرا خانم :دوستش داری ؟؟ سعید :اممم...راستش بله 😔 زهرا خانم:😊😊 (صبح) سعید:مادر حاضری زهرا خانم :بله...ماشاءالله لا حول و لا قوت الا بلا...همیشه دوست داشتم تو توی رخت دامادی ببینم بعد سرمو بگذارم زمین سعید :عهههه مادر این چه حرفیه ان شاء الله تا سالیان سال سایه اتون مستدام باشه زهرا خانم قربون حرف زدنت برم 😊 سعید:بریم😊 زهرا خانم :بریم مادر 😊 (محضر) زهرا خانم :سلام....سلام (همه بلندشدنند) سعید:سلام عزیز:سلام زهرا خانم😁 محمد: سلام زهرا خانم....سلام آقا سعید😁 عطیه:سلام حاج خانم 😁 فاطمه:سلام ☺️ زهرا خانم :سلام به همگی...سلام عروس گلم (همه نشستن و خطبه عقد جاری شدبرای بار آخر) عاقد:سرکارخانم فاطمه کاظمی آیا بنده وکیلم شما را به عقد سعید احمدی در بیاورم فاطمه :بااجازه داداش محمد...و مامان نرگس... بله☺️😊 همه:مبارکهههه 😍👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻 آنچه خواهید خواند: متاسفانه 😞😞😞 یعنی شناسایی شدند؟؟؟ بفرمایید شیرینی 😁 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ زهرا خانم :اگر اجازه بدید عروس و داماد باهم برن بیرون محمد :بله چرا که نه 😁 سعید :دست شما درد نکنه 😊😁 محمد:فقط آقا سعید تا چند ساعت اداره باش 🤨 سعید:😕😕🙁🙁 محمد:شوخی کردم 😄😄 سعید:(سعید داشت میرفت ) محمد:سعید سعید :جانم آقا محمد:شوخی کردم گفتم شوخی کردما شوخی نکردم 😏🤨 سعید :یعنی آقا بیام اداره 🙁 محمد :بله دیگه کلی کار داریم سعید :چشم😔😕 محمد:آفرین مراقب باش...حالا برو 😁 سعید :چشم ....خدانکهدار (داخل ماشین ) سعید:خب فاطمه خانم...بابک ناهار موافقید فاطمه:بله چرا که نه آقا سعید سعید:پس بریم‌که خیلی گشنمه 😋 فاطمه:شکمو 😂 سعید:😂😂😂 (رستوران ) فاطمه :آقا سعید سعید:جانم فاطمه :راستش می خواستم یک چیزی بگم سعید:جانم بگو فاطمه :منو دوست داری😔 سعید :اگر دوست نداشتم اینجا چیکار می کردم 😍❤️ فاطمه :😁😁 سعید:توچی 😁 فاطمه :من چی سعید :منو دوست داری؟؟ فاطمه :نه 😔 سعید :نه 😳 فاطمه :شوخی کردم بابا 🤣🤣 قیافشو نگاه 😂😂 سعید :ترسیدم 😂😂😂 اوه...اوه دیر شد الان آقا محمد توببخم میکنه فاطمه:حالا نمیشه امروز نری سعید :دیدی که مرخصی نداد 😔 فاطمه :😕🙁 سعید:شرمنده یک وقت دیگه میریم بیرون فاطمه :نه اشکالی نداره بلاخره کاره دیگه سعید :بفرمایید سوار شید فاطمه: خیلی ممنون 😁 فقط آقا سعید...با این لباس ها میری اداره سعید :اره دیگه تا برم خانه دیر میشه مادر راهم آقا محمد زحمت کشیدند رسوندند فاطمه :زهرا خانم رحمتند....همیشه دوست داشتم با زهرا خانم زندگی کنم خیلی مهربونه 😍یجورایی مثل مادر خودم می مونه سعید :فاطمه خانم فاطمه :جانم😁 سعید:میدونی که توی این اوضاع نمیشه خانه خرید....راستش فاطمه:راستش چی؟؟ سعید :اگر تو راضی باشی....بریم منزلی که منو مامان زهرا زندگی می کنیم فاطمه :چیییییی😳 آنچه خواهید خواند: ناراحت شدی 😔😔 ممکنه 🤨 مامان زهراااا😱😱😱😱😱😱 سعیددددد🥺🥺🥺 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ فاطمه:چیییی😳 سعید:ناراحت شدی😔 فاطمه:این که عالیه 😍 سعید :😳😳 فاطمه :چه خوب منم دیگه حوصله ام سر نمیره میرم پیش مامان زهرا 😁😍چه خوب سعید :خداروشکر 😁 فاطمه :الان هم منو بگذار میرم پیشش سعید:چشم (چند دقیقه بعد) سعید: بفرماید فاطمه خانم...اینک کلید که پشت در نمونید...مامان زهرا پاش درد می‌کنه م فاطمه :بله ممنون 😁مراقب خودت باش سعید:چشم...شماهم همینطور 😁 فاطمه:خدانگهدار تون سعید :خداحافظ😁 فاطمه :(درو باز کرد رفت داخل) مامان زهرا....زهرا خانم....کجایین....ما..مان زهرا.....زهرا خانمممممم(جیغ)😱😱😱😱😱 (سایت ) سعید:سلام...سلام داوود:به به آقا سعید شیرینی چی هست 😁 سعید:دامادیم 😁 فرشید:پس مبارکه...رفتی قاطی مرغا 😁😂😂😂 رسول :به به شیرینی 😋حالا مناسبتش چیه داوود:دامادی آقا سعید 😁 رسول:نباید بگی خودم میومدم ساقدشت میشدم 😂😂😂 سعید:بی مزه 😒😒 محمد :اینجا چخبره🤨 رسول :داریم شیرینی دامادی اقاسعید را میخوریم 😃 محمد :پس این شیرینی خوردن داره 😁 رسول:چجورم 😂😂 سعید :(تلفنش زنگ خورد📱)کم نمک بریز 😁😁 سعید :📱جانم فاطمه :سعیددددد🥺🥺🥺 سعید :فاطمه چی شدههه فاطمه :مامان زهرا 😭😭😭😭 سعید:مادرم چیییی😱 فاطمه:بیمارستان 😭😭😭😭 سعید :بیمارستان برای چی 😱😱 فاطمه :فقط بیا...می خواد تورو ببینه 😭😭😭😭 سعید :باشه...باشه الان میام😫😩 آقا به یک مرخصی میدید محمد:مرخصی.‌....مرخصی برای چی🤨 سعید:مثل اینکه حال مادرم خوب نیست 😔 محمد:ای وای..باشه سعید جان برو سعید:خدانگهدار 😔 (بیمارستان) سعید :سلامم خانم خسته نباشید پرستار:ممنون سعید:بیماری به اسم زهرا..... فاطمه :سعیددد🥺🥺 سعید :فاطمه جان...چی شده😨 فاطمه :سکته... کرده 😭😭😭 بی تابی تورو می کنه می خواد ببیندت سعید :کجاست 😩 فاطمه :آی سیو 😭 آنچه خواهید خواند: مامان جان 😭😭😭 متاسفانم 😔😔😔 قربونت داداش😔😔😞😞 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سعید :مامان جان 😭😭😭 زهرا خانم :ا...م..د...ی سعید... جان سعید:جانم 😭😭 زهرا خانم:یک... چیزی....بهت میگم ...اینو خوب.... آویز... گوشت.... کن سعید :جانم 😭 زهرا خانم:مبادا....یک‌موقعه ......سر زنت داد نزنی..... مراقبش .......باش.... نگذار..... اب تو دلش..... تکون ....بخوره سعید:چشم مامان جان 😭 زهرا خانم :اشکاتو....پاک ...کن سعید:چشم 🥺 زهرا خانم :سعی....😑😑😑(بیییبببببببببببببب) _______💔 سعید:مامان جان 😭😭😭 پرستاررر.....پرستارررر فاطمه :سعید....سعیدددد چی شدددد (بعداز چند دقیقه) سعید :آقای دکتر چی شد😨 دکتر :متاسفام😔 من هرکاری از دست مون برمیومد انجام دادیم فاطمه :😭😭😭😭😭 سعید :😞😞😞😔😔 فاطمه :الووو...سلام داداش محمد محمد:الو فاطمه...زهرا خانم چی شد😞 فاطمه :زهرا خانم رفت داداش😭 محمد :چییی...فوت کرد 😔😳 فاطمه :بله 😔 محمد :چه بد...اونم شب دامادی سعید 😞سعید چطوره...خوبه حالش فاطمه:نه...رنگش پریده حالش اصلا خوب نیست 😭😭 محمد:😔😔😞😞 (چند روز بعد از خاکسپاری ) رسول:تسلیت میگم سعید جان غم آخرت باشه 😔🖤 سعید:قربونت داداش 😔 داوود:غم آخرت باشه داداش 😔 سعید :ممنون داوود جان😔 رسول :شرمنده نتونستیم بیایم سعید دشمنت شرمنده😔 محمد :بچه هاااا بیایین جلسه داریم همه:چشم (جلسه ) محمد:متاسفانه یک خبر بدی دارم ... سعید:چی آقا محمد :متاسفانه...سه تا از مأموران من شناسایی شدند همه:😳😳😳 رسول:کیا؟؟؟ محمد :(عکس رسول،محمد،سعید آمد روی صفحه مانیتور) سعید:ماآقا محمد:متاسفانه...باید خیلی مراقب باشیم...کوچک ترین چیزی می دونه خطرناک باشه پس مراقب باشید مخصوصا تو سعید سعید :من....چرا من😳 محمد :چون میدونند تو تازه دامادی صدر درصد می‌خوان زندگی اتو خراب کنند سعید:چشم آقا مراقبم محمد :پایان جلسه آنچه خواهید خواند: محل کار محمد را می خوام 😡😡 اینجاست؟؟ پیدا کردم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ شارلوت :آدرس محل کار محمد را می خوام😡😡😡 شریف :تاکی شارلوت:هرچی زودتر بهتر شریف:اونایی دیگه چی ؟؟؟ شارلوت :وایی...چقدر تو خنگی لابد اونام اونجا کار می کنند شریف :باشه....تا دو سه روز آینده برات میفرستم شارلوت:باشه ...بای شریف :الوو...ساعدددد ساعد:الووو....بله شریف:ببین می تونی آدرس محل کار این پسره محمدرا پیدا کنی ساعد :ببینم چیکار می تونم بکنم شریف :فقط زود ساعد :باشه بابا (قطع کرد ) مرتیکه.... نکبت 😏😒😒 (چند دقیقه بعد) ساعد:سادیا...سادیا سادیا :هان چیه ساعد :شریف زنگ زد...گفت آدرس محل کار محمد را می خواد سادیا:خب ساعد:خب نداره....باید پیدا کنیم سادیا :باشه حالا ساعد :امروز باید بری سادیا :امروز من اصلا حوصله ندارم 😒 ساعد :من هرکاری میکنم زودتر از دست این شریف نامرد خلاص شویم تو هی بدترش کن 😠😠 سادیا :باشه...میدم اعصاب خودتو خط خطی نکن (چند ساعت بعد ) سادیا :سلام حاج خانم عزیز:سلام سادیا:ما همسایه جدیدتون هستیم راستشم خانه شما بزرگه گفتم یکم از اسباب امون را بیارم اینجا عزیز:باشه دخترم اشکالی نداره....بیا داخل سادیا :ممنون 😊 عزیز:برم برات چایی بریزم (چند دقیقه بعد) سادیا:هوفففف ساعد :چی شد تمام شد سادیا :اره تمام شد عهههه داره راه میوفته ساعد :کجا می‌ره....سمت یک مجتمع تجاری سادیا :اره اونجاست...برو دنبالش ساعد:باشه (چند دقیقه بعد) نگهبان :آقا کجا ساعد :می خوام برم داخل...مگه پارکینگ نیست نگهبان :چراهست ولی نمیشه رفت ساعد :یعنی چی که نمیشه نگهبان :یعنی چی نداره آقا بفرمایید جلو تر ساعد :ای بابا 😒 ساعد:الووو....سادیا پیدا کردم سادیا :خودشه 😏 ساعد :اره اینجا کار می کنه سادیا :چه خوب.... پس برگرد (سایت) محمد:الووو...حسین آقا چی شد حسین آقا:حله آقا محمد :خوبه محمد:بچه هاااا بیایین اتاق من (اتاق محمد ) فردا عملیات دستگیری سادیا و ساعد عامره باید هردو را سالم بگیریم ازشون میتونیم اطلاعات مهمی به دست بیاریم،پس حله همه:بله آقا محمد :خسته نباشید....بفرمایید (فردا شب ) محمد :خب بچه هاااا تا من نگفتم هیچ کاری نکنید (چند دقیقه بعد) محمد :خب رسول تو برو توی ماشین....سعید فرشید....داوود...شما پشت سر من بیایید خانم عباسی شما پشت سر من بیایید آغاز عملیات آنچه خواهید خواند : سعیدد خوبی😨😨 عههه😂😂 وقت کائنات را نگیرید 😁😁😁 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ آغاز عملیات محمد:داوودو فرشید....برین بالا سعید بیا خانم شما همینجا وایسید عباسی :چشم محمد :سعید درو باز کن زود باش سعید :چشم آقا رسول :آقا یکی پشت پنجره است ...فکر کنم فهمید محمد :سعید بلند شو سعید:اخخخخ😰 داوود:سعید...سعیددد خوبی😨 سعید : خوبم...برو... دنبالش 😰 داوود:فرشید...کجاس 🤔 فرشید:توی اتاق🤫 فرشید:بنداز 🤭 محمد :(از پشت زد به ساعد) ساعد :اخخخخ😰😰😫😫 عباسی:سادیا کجاست؟؟؟ محمد :بالا 👆🏻👆🏻 داوود :اصلحه تو بنداز 🤨 بهت میگم بنداز😡 سادیا :بیا بگیرش 😟 عباسی:بلند شو محمد :سعید خوبی؟؟ سعید :اره آقا چیزی نیست😰 ساعد :ساد.....ی....ا😑😑😑 سادیا :🥺🥺🥺 محمد :ببریدش 😏 (سایت ) رسول :خیلی شانس آوردیا یک وجب بالاتر بود صاف توی پیشونیت بود😂😂😂 داوود:چی میگی زبونتو گاز بگیر 😂😁 سعید :عهههه😁😁 فرشید :😂😂😂 (محمد آمد) محمد:رسول گزارشا را نوشتی؟؟؟ رسول :نه آقا محمد:بلند شو .....سریع محمد:سعید ردیفی....داوود هواشو داشته باش این آچاری زنده است داوود:دیگه آقا چیکار کنیم هرچی آب میوه تو سایت بوده دادیم خورده فرشید :شانس آوردیم خورد تو جلیقه اش 😁 رسول :بچه هااا...آبمیوه هست....حسین آقا پنج تا آبمیوه.... محمد:رسول🤨....گزارش رسول :وقت کائنات را نگیرید 🙌🏻 سعید:بله محمد :خب اگر شیفت نیستید برید خانه داوود،سعید،فرشید:چشم😁 سعید:فرشید خداحافظ داوود:کجا وسایل ات را نمیاری سعید:بیار دیگه داوود چقدر تنبلی داوود:عههه سعید:اره 😁 (داخل ماشین) داوود : میگم سعید تنهایی سعید:اره دیگه کسی نیست تنهام داوود:خدارحمت کنه مادرتو خیلی زن که مهربونی بود 😔 سعید :کاش بود 😞 داوود:ناراحتت کردم سعید جان 😔 سعید :نه داداش 😞 داوود :شرمنده سعید:دشمنت شرمنده داوود :بفرمایید رسیدیم سعید:ممنون داداش لطف کردی داوود :قربونت مراقب خودت باش 😁 سعید:چشم توهم همینطور... خداحافظ داوود :خداحافظ آنچه خواهید خواند: سلام خانم 😍 سلام آقا سعید 😁 ریحانه😃 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ (خانه ) فاطمه :الووو...سلام آقا سعید 😁 سعید :سلام خانم 😍 فاطمه :بهتری آقا سعید سعید :بله.... شما از کجا میدونی😯 فاطمه :از داداش محمد پرسیدم 😁 سعید:بله....خوب چخبر فاطمه خانم 😃 فاطمه :هیچی سلامتی....فقط زنگ زدم هم حالتون را بپرسم...و برای فردا شب دعوتتون کنم سعید :بله فردا شب چخبره 😁 فاطمه :یک مهمونی کوچیک گرفتیم...که آقارسول و رها خانم هم هستند سعید :شد ما یکجا باشیم رسول نباشه 😄 فاطمه:عههه.... سعید حسودی می کنی سعید :نه شوخی کردم 😃 فاطمه:پس فردا می بینمت 😁 سعید:خدانگهدار....مراقب خودت باش فاطمه :فعلا...شماهم همینطور (فردا شب ) سعید :دینگ...دینگ محمد :آمدم....به آقا سعید سعید :سلام آقا محمد :بفرمایید...خوش آمدید 😁 فاطمه :سلام آقا سعید 😃😍 سعید :سلام فاطمه خانم ☺️😁 رسول :سلام سعید سعید:مثل اینکه آقا رسول زودتر از ما تشریف آوردن 😂😂 محمد :بله 😂😂 رها:سلام آقا سعید 😊 سعید:رها خانم😮 رها:بله 😁 سعید:باورم نمیشه..اون موقعه که دیدمتون یک دانشجو بودید 😄 امیر علی :شلام عمو شعید سعید :شلام عمو جون فاطمه:سعید خجالت بکش زشته 😆 سعید:دارم صحبت می کنم 😄 رها خانم پسر شماست رها:دست بوست شماست 😊 سعید:ولی اصلا حلال زاده به داییش نرفته 😄 رسول :دست شما درد نکنه😕🙁مگه من چمه سعید:چت نیست 😄 رسول:😐😐😐 محمد:خیلی خوب حالا بحث نکنید سعید :چشم 😄 رسول :سعید...تلفنت داره زنگ میخوره سعید:عهههه رسول :اره 😆 سعید :الووو..... (چند دقیقه بعد) محمد :رسول سعید کجا رفت رسول:الان میاد محمد :خب برو دنبالش....شام سردشد رسول :چشم الان محمد:نشستی که پاشو رسول :چشم 😏 محمد :🤨🤨 رسول :😃😯 رسول:سعیدددد....سعیددد سعید:الان میام رسول: کجای تو یک ساعته..گشنمه سعید:از دست تو...ریحانه جان کاری نداری....خداحافظ رسول :ریحانه خانم بود 😁 سعید:نیشتو ببند 🤨 رسول :😐😐😐 سعید :خیلی پرویی 😒 رسول :خیلی خوب توهم 😁 محمد:بیایید دیگه...اگر تا 1دقیقه دیگه نیایید باید ظرف هارا بشورید هاااا رسول :اوه..من رفتم 😁 اخخخخخ😩😫 سعید:چی شددد رسول :بامخ رفتم توی دیوار 😰 سعید:خوب چشماتو باز کن😂😂😂 رسول:😒😒😒 سعید:الان شام میخورنا رسول:عههه...بریم...بریم آنچه خواهید خواند: کجاییی؟؟؟ امر خیر🤨 شرمنده کردید 😁 پاشو ببینم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️