❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#بی_قرار_شهادت
#پارت_دوم
سعید :دینگ...دینگ
زهرا خانم:کیه...کیه آمد
سعید :منم مامان جان
زهرا خانم :عههه سعید جان تویی(درو باز کرد) پسرم مگه کلید نداشتی
سعید:نه یادم رفت....شما که هنوز حاضر نیستی
زهرا خانم:من حاضرم باشم نمیگذارم تو بااین سر و وضع بیایی
سعید :مگه چشه مادر
زهرا خانم:برو یک دوش بگیر...لباس هات روهم عوض کن دیر میشه ها
سعید :چشم 😁
زهرا خانم :بی بلا....برو دیگه پسر
(خانه آقا محمد)
زهرا خانم :سعید جان
سعید:جانم مادر
زهرا خانم:بیا این گل و شیرینی را تو بگیر
سعید :چشم...بدین من
زهرا خانم :در بزن دیگه سعید جان
سعید :چشم
(تق... تق ...تق )
محمد :(درو باز کرد )سلام آقا سعید...بفرمایید داخل
سعید:سلام آقا محمد
زهرا خانم :سلام آقا محمد
محمد:سلام زهرا خانم...خوبین شما
زهرا خانم :سلام آقا
محمد :بفرماییدداخل
عزیز:سلام زهرا خانم
سعید:سلام حاج خانم😊
عزیز:سلام پسرم...بفرمایید
عطیه :سلام خیلی خوش آمدید 😁
زهرا خانم :ممنون دخترم 😊
عطیه :بفرمایید داخل
(بعداز چند دقیقه )
عزیز:فاطمه جان ...دخترم چایی بیار
فاطمه :سلام☺️
زهرا خانم :سلام عروس گلم
فاطمه :بفرماید
زهرا خانم:بله...این چایی خوردن داره
فاطمه :(رفت جلوی سعید )سلام 😔
سعید :خیلی ممنون 😊
زهرا خانم :خب با اجازه همگی این دوتا جوان برن حرف هاشون را بزنند آقا محمد اجازه هست
محمد:این چه حرفیه زهرا خانم اجازه ماهم دست شماست....فاطمه خانم آقا سعید را راهنمایی کنید
فاطمه :چشم 😊بفرمایید آقا سعید از اینطرف
سعید:خیلی ممنون
(اتاق )
فاطمه :شما دوست دارید همسر ایندتون چه معیار های داشته باشه☺️
سعید:اممم...مثل شما باشه 😂
فاطمه :منظورم اینکه چطوری باشه 😂😂
سعید:مثل شما مهربون و خوشگل باشه 😁
فاطمه:لطف دارید ولی درکل؟؟؟
سعید:شما چی...چه معیار های داشته باشه ؟؟؟
فاطمه:مثل شما..مومن باشه خوشگل و خوشتیپ و مهربون😁
سعید :نظر لطفتونه 😄
سعید و فاطمه باهم :پس به تفاهم رسیدیم😅
سعید :😳😂
فاطمه:😂😂
(رفتن بیرون)
زهرا خانم:خب چیشد...به تفاهم رسیدید
محمد:خب چیشد 🤔
فاطمه :بله ☺️
محمد :پس مبارکه😁
همه:👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
آنچه خواهید خواند:
بریم سراغ مهریه 😊
بله ☺️😊
الان دل تو دلت نیست😁
اجازه هست 😁
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#بی_قرار_شهادت
#پارت_یک
سعید :مامان جان من رفتم
زهرا خانم :خداحافظ سعید جان 😊
سعید :چشم...شماهم همینطور😁
زهرا خانم:قربون قد و بالات برم
سعید :مگه من بچه ام قربون صدقه ام میرید 😂
زهرا خانم: تو صد سالت هم بشه واسه ی من بچه ایی
سعید :بله 😁...بااحازه 😂
زهرا خانم :خدانگهدار
سعید :خداحافظ 😁...فقط مادر جان
زهرا خانم :جانم
سعید :جانت سلامت...مامان با نرگس خانم صحبت کردی درمورد اون عمر خیر(سرشو انداخت پایین )😔😔
زهرا خانم :از دست تو😁....بله صحبت کردم گفتند فردا شب بریم
سعید :واقعا 😁
زهرا خانم:بله 😂...بنظرت دیرت نشده
سعید :ای وای اصلا حواسم نبود 😱
زهرا خانم :برو حواس پرت😂
(رسید سایت)
سعید :سلام...سلام
فرشید :سلام آقا سعید
سعید:سلام آقا فرشید
داوود :سلام سعید جان
سعید:سلام داوود 😃
داوود :چیه آقا سعید...خوشحالی 😁
سعید :هیچی 😁
داوود :راستی سعید....ماجرای خواستگاری چی شد آقا محمد قبول کرد 😄
سعید :بله😁....قراره امشب بریم 😄
رسول :به مبارکه....لیلیلیلیلی😂
سعید :عههه رسول😳....گوش وایسادی😂
فرشید :مبارکه....شیرینی ما یادت نره آقا سعید 😂😂
سعید:چشم بگذارید بله را بگیریم چشم 😂😂الانم برید به کارتون برسید دیر شده
(شب)
سعید :داوود من رفتم
داوود :باشه سعید جان....مبارک باشه 😂
سعید :قربونت...ان شاء الله قسمت شما بشه 😄
داوود :خداحافظ 😁
آنچه خواهید خواند:
ان شاء الله به پای هم پیر بشن😍
فاطمه خانم 😊
بله😍☺️
خیلی ممنون 😁
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#بی_قرار_شهادت
#پارت_دوم
سعید :دینگ...دینگ
زهرا خانم:کیه...کیه آمد
سعید :منم مامان جان
زهرا خانم :عههه سعید جان تویی(درو باز کرد) پسرم مگه کلید نداشتی
سعید:نه یادم رفت....شما که هنوز حاضر نیستی
زهرا خانم:من حاضرم باشم نمیگذارم تو بااین سر و وضع بیایی
سعید :مگه چشه مادر
زهرا خانم:برو یک دوش بگیر...لباس هات روهم عوض کن دیر میشه ها
سعید :چشم 😁
زهرا خانم :بی بلا....برو دیگه پسر
(خانه آقا محمد)
زهرا خانم :سعید جان
سعید:جانم مادر
زهرا خانم:بیا این گل و شیرینی را تو بگیر
سعید :چشم...بدین من
زهرا خانم :در بزن دیگه سعید جان
سعید :چشم
(تق... تق ...تق )
محمد :(درو باز کرد )سلام آقا سعید...بفرمایید داخل
سعید:سلام آقا محمد
زهرا خانم :سلام آقا محمد
محمد:سلام زهرا خانم...خوبین شما
زهرا خانم :سلام آقا
محمد :بفرماییدداخل
عزیز:سلام زهرا خانم
سعید:سلام حاج خانم😊
عزیز:سلام پسرم...بفرمایید
عطیه :سلام خیلی خوش آمدید 😁
زهرا خانم :ممنون دخترم 😊
عطیه :بفرمایید داخل
(بعداز چند دقیقه )
عزیز:فاطمه جان ...دخترم چایی بیار
فاطمه :سلام☺️
زهرا خانم :سلام عروس گلم
فاطمه :بفرماید
زهرا خانم:بله...این چایی خوردن داره
فاطمه :(رفت جلوی سعید )سلام 😔
سعید :خیلی ممنون 😊
زهرا خانم :خب با اجازه همگی این دوتا جوان برن حرف هاشون را بزنند آقا محمد اجازه هست
محمد:این چه حرفیه زهرا خانم اجازه ماهم دست شماست....فاطمه خانم آقا سعید را راهنمایی کنید
فاطمه :چشم 😊بفرمایید آقا سعید از اینطرف
سعید:خیلی ممنون
(اتاق )
فاطمه :شما دوست دارید همسر ایندتون چه معیار های داشته باشه☺️
سعید:اممم...مثل شما باشه 😂
فاطمه :منظورم اینکه چطوری باشه 😂😂
سعید:مثل شما مهربون و خوشگل باشه 😁
فاطمه:لطف دارید ولی درکل؟؟؟
سعید:شما چی...چه معیار های داشته باشه ؟؟؟
فاطمه:مثل شما..مومن باشه خوشگل و خوشتیپ و مهربون😁
سعید :نظر لطفتونه 😄
سعید و فاطمه باهم :پس به تفاهم رسیدیم😅
سعید :😳😂
فاطمه:😂😂
(رفتن بیرون)
زهرا خانم:خب چیشد...به تفاهم رسیدید
محمد:خب چیشد 🤔
فاطمه :بله ☺️
محمد :پس مبارکه😁
همه:👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
آنچه خواهید خواند:
بریم سراغ مهریه 😊
بله ☺️😊
الان دل تو دلت نیست😁
اجازه هست 😁
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#بی_قرار_شهادت
#پارت_سوم
زهرا خانم :خب بریم سراغ مهریه😁
محمد :بله
زهرا خانم :دخترم نظر شما چیه
فاطمه:بنظر من 14تا سکه به نیست چهارده معصوم
زهرا خانم :بله😁
محمد :خب قرار عقد هم بگذاریم این هفته خوبه
زهرا خانم :بله خیلی هم خوب😁
(نیم ساعت بعد)
زهرا خانم :مادیگه مرخص میشیم
عزیز:تشریف داشتید
زهرا خانم:نه دیگه بیشتر مزاحمتون نمیشیم
فاطمه :خدانگهدار تون
عطیه :خدانگهدار
محمد :خداحافظ
زهرا خانم :خدانگهدار
سعید :حاج خانم خدانکهدار....فاطمه خانم و خداحافظ....آقا محمد بااجازه 😊
محمد:خداحافظ آقا سعید😁
(خانه سعید)
زهرا خانم:معلومه دل تو دلت نیست 😁
سعید:شما از کجا فهمیدید
زهرا خانم :من مادرم...نگاهت کنم از اول تا آخرش را میفهمم
سعید:😁😁
زهرا خانم :دوستش داری ؟؟
سعید :اممم...راستش بله 😔
زهرا خانم:😊😊
(صبح)
سعید:مادر حاضری
زهرا خانم :بله...ماشاءالله لا حول و لا قوت الا بلا...همیشه دوست داشتم تو توی رخت دامادی ببینم بعد سرمو بگذارم زمین
سعید :عهههه مادر این چه حرفیه ان شاء الله تا سالیان سال سایه اتون مستدام باشه
زهرا خانم قربون حرف زدنت برم 😊
سعید:بریم😊
زهرا خانم :بریم مادر 😊
(محضر)
زهرا خانم :سلام....سلام (همه بلندشدنند)
سعید:سلام
عزیز:سلام زهرا خانم😁
محمد: سلام زهرا خانم....سلام آقا سعید😁
عطیه:سلام حاج خانم 😁
فاطمه:سلام ☺️
زهرا خانم :سلام به همگی...سلام عروس گلم
(همه نشستن و خطبه عقد جاری شدبرای بار آخر)
عاقد:سرکارخانم فاطمه کاظمی آیا بنده وکیلم شما را به عقد سعید احمدی در بیاورم
فاطمه :بااجازه داداش محمد...و مامان نرگس... بله☺️😊
همه:مبارکهههه 😍👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
آنچه خواهید خواند:
متاسفانه 😞😞😞
یعنی شناسایی شدند؟؟؟
بفرمایید شیرینی 😁
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#بی_قرار_شهادت
#پارت_چهارم
زهرا خانم :اگر اجازه بدید عروس و داماد باهم برن بیرون
محمد :بله چرا که نه 😁
سعید :دست شما درد نکنه 😊😁
محمد:فقط آقا سعید تا چند ساعت اداره باش 🤨
سعید:😕😕🙁🙁
محمد:شوخی کردم 😄😄
سعید:(سعید داشت میرفت )
محمد:سعید
سعید :جانم آقا
محمد:شوخی کردم گفتم شوخی کردما شوخی نکردم 😏🤨
سعید :یعنی آقا بیام اداره 🙁
محمد :بله دیگه کلی کار داریم
سعید :چشم😔😕
محمد:آفرین مراقب باش...حالا برو 😁
سعید :چشم ....خدانکهدار
(داخل ماشین )
سعید:خب فاطمه خانم...بابک ناهار موافقید
فاطمه:بله چرا که نه آقا سعید
سعید:پس بریمکه خیلی گشنمه 😋
فاطمه:شکمو 😂
سعید:😂😂😂
(رستوران )
فاطمه :آقا سعید
سعید:جانم
فاطمه :راستش می خواستم یک چیزی بگم
سعید:جانم بگو
فاطمه :منو دوست داری😔
سعید :اگر دوست نداشتم اینجا چیکار می کردم 😍❤️
فاطمه :😁😁
سعید:توچی 😁
فاطمه :من چی
سعید :منو دوست داری؟؟
فاطمه :نه 😔
سعید :نه 😳
فاطمه :شوخی کردم بابا 🤣🤣
قیافشو نگاه 😂😂
سعید :ترسیدم 😂😂😂
اوه...اوه دیر شد الان آقا محمد توببخم میکنه
فاطمه:حالا نمیشه امروز نری
سعید :دیدی که مرخصی نداد 😔
فاطمه :😕🙁
سعید:شرمنده یک وقت دیگه میریم بیرون
فاطمه :نه اشکالی نداره بلاخره کاره دیگه
سعید :بفرمایید سوار شید
فاطمه: خیلی ممنون 😁
فقط آقا سعید...با این لباس ها میری اداره
سعید :اره دیگه تا برم خانه دیر میشه مادر راهم آقا محمد زحمت کشیدند رسوندند
فاطمه :زهرا خانم رحمتند....همیشه دوست داشتم با زهرا خانم زندگی کنم خیلی مهربونه 😍یجورایی مثل مادر خودم می مونه
سعید :فاطمه خانم
فاطمه :جانم😁
سعید:میدونی که توی این اوضاع نمیشه خانه خرید....راستش
فاطمه:راستش چی؟؟
سعید :اگر تو راضی باشی....بریم منزلی که منو مامان زهرا زندگی می کنیم
فاطمه :چیییییی😳
آنچه خواهید خواند:
ناراحت شدی 😔😔
ممکنه 🤨
مامان زهراااا😱😱😱😱😱😱
سعیددددد🥺🥺🥺
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#بی_قرار_شهادت
#پارت_پنجم
فاطمه:چیییی😳
سعید:ناراحت شدی😔
فاطمه:این که عالیه 😍
سعید :😳😳
فاطمه :چه خوب منم دیگه حوصله ام سر نمیره میرم پیش مامان زهرا 😁😍چه خوب
سعید :خداروشکر 😁
فاطمه :الان هم منو بگذار میرم پیشش
سعید:چشم
(چند دقیقه بعد)
سعید: بفرماید فاطمه خانم...اینک کلید که پشت در نمونید...مامان زهرا پاش درد میکنه م
فاطمه :بله ممنون 😁مراقب خودت باش
سعید:چشم...شماهم همینطور 😁
فاطمه:خدانگهدار تون
سعید :خداحافظ😁
فاطمه :(درو باز کرد رفت داخل)
مامان زهرا....زهرا خانم....کجایین....ما..مان زهرا.....زهرا خانمممممم(جیغ)😱😱😱😱😱
(سایت )
سعید:سلام...سلام
داوود:به به آقا سعید شیرینی چی هست 😁
سعید:دامادیم 😁
فرشید:پس مبارکه...رفتی قاطی مرغا 😁😂😂😂
رسول :به به شیرینی 😋حالا مناسبتش چیه
داوود:دامادی آقا سعید 😁
رسول:نباید بگی خودم میومدم ساقدشت میشدم 😂😂😂
سعید:بی مزه 😒😒
محمد :اینجا چخبره🤨
رسول :داریم شیرینی دامادی اقاسعید را میخوریم 😃
محمد :پس این شیرینی خوردن داره 😁
رسول:چجورم 😂😂
سعید :(تلفنش زنگ خورد📱)کم نمک بریز 😁😁
سعید :📱جانم
فاطمه :سعیددددد🥺🥺🥺
سعید :فاطمه چی شدههه
فاطمه :مامان زهرا 😭😭😭😭
سعید:مادرم چیییی😱
فاطمه:بیمارستان 😭😭😭😭
سعید :بیمارستان برای چی 😱😱
فاطمه :فقط بیا...می خواد تورو ببینه 😭😭😭😭
سعید :باشه...باشه الان میام😫😩
آقا به یک مرخصی میدید
محمد:مرخصی.....مرخصی برای چی🤨
سعید:مثل اینکه حال مادرم خوب نیست 😔
محمد:ای وای..باشه سعید جان برو
سعید:خدانگهدار 😔
(بیمارستان)
سعید :سلامم خانم خسته نباشید
پرستار:ممنون
سعید:بیماری به اسم زهرا.....
فاطمه :سعیددد🥺🥺
سعید :فاطمه جان...چی شده😨
فاطمه :سکته... کرده 😭😭😭
بی تابی تورو می کنه می خواد ببیندت
سعید :کجاست 😩
فاطمه :آی سیو 😭
آنچه خواهید خواند:
مامان جان 😭😭😭
متاسفانم 😔😔😔
قربونت داداش😔😔😞😞
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#بی_قرار_شهادت
#پارت_ششم
سعید :مامان جان 😭😭😭
زهرا خانم :ا...م..د...ی سعید... جان
سعید:جانم 😭😭
زهرا خانم:یک... چیزی....بهت میگم ...اینو خوب.... آویز... گوشت.... کن
سعید :جانم 😭
زهرا خانم:مبادا....یکموقعه ......سر زنت داد نزنی..... مراقبش .......باش.... نگذار..... اب تو دلش..... تکون ....بخوره
سعید:چشم مامان جان 😭
زهرا خانم :اشکاتو....پاک ...کن
سعید:چشم 🥺
زهرا خانم :سعی....😑😑😑(بیییبببببببببببببب)
_______💔
سعید:مامان جان 😭😭😭
پرستاررر.....پرستارررر
فاطمه :سعید....سعیدددد چی شدددد
(بعداز چند دقیقه)
سعید :آقای دکتر چی شد😨
دکتر :متاسفام😔 من هرکاری از دست مون برمیومد انجام دادیم
فاطمه :😭😭😭😭😭
سعید :😞😞😞😔😔
فاطمه :الووو...سلام داداش محمد
محمد:الو فاطمه...زهرا خانم چی شد😞
فاطمه :زهرا خانم رفت داداش😭
محمد :چییی...فوت کرد 😔😳
فاطمه :بله 😔
محمد :چه بد...اونم شب دامادی سعید 😞سعید چطوره...خوبه حالش
فاطمه:نه...رنگش پریده حالش اصلا خوب نیست 😭😭
محمد:😔😔😞😞
(چند روز بعد از خاکسپاری )
رسول:تسلیت میگم سعید جان غم آخرت باشه 😔🖤
سعید:قربونت داداش 😔
داوود:غم آخرت باشه داداش 😔
سعید :ممنون داوود جان😔
رسول :شرمنده نتونستیم بیایم
سعید دشمنت شرمنده😔
محمد :بچه هاااا بیایین جلسه داریم
همه:چشم
(جلسه )
محمد:متاسفانه یک خبر بدی دارم ...
سعید:چی آقا
محمد :متاسفانه...سه تا از مأموران من شناسایی شدند
همه:😳😳😳
رسول:کیا؟؟؟
محمد :(عکس رسول،محمد،سعید آمد روی صفحه مانیتور)
سعید:ماآقا
محمد:متاسفانه...باید خیلی مراقب باشیم...کوچک ترین چیزی می دونه خطرناک باشه پس مراقب باشید مخصوصا تو سعید
سعید :من....چرا من😳
محمد :چون میدونند تو تازه دامادی صدر درصد میخوان زندگی اتو خراب کنند
سعید:چشم آقا مراقبم
محمد :پایان جلسه
آنچه خواهید خواند:
محل کار محمد را می خوام 😡😡
اینجاست؟؟
پیدا کردم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#بی_قرار_شهادت
#پارت_هفتم
شارلوت :آدرس محل کار محمد را می خوام😡😡😡
شریف :تاکی
شارلوت:هرچی زودتر بهتر
شریف:اونایی دیگه چی ؟؟؟
شارلوت :وایی...چقدر تو خنگی لابد اونام اونجا کار می کنند
شریف :باشه....تا دو سه روز آینده برات میفرستم
شارلوت:باشه ...بای
شریف :الوو...ساعدددد
ساعد:الووو....بله
شریف:ببین می تونی آدرس محل کار این پسره محمدرا پیدا کنی
ساعد :ببینم چیکار می تونم بکنم
شریف :فقط زود
ساعد :باشه بابا (قطع کرد )
مرتیکه.... نکبت 😏😒😒
(چند دقیقه بعد)
ساعد:سادیا...سادیا
سادیا :هان چیه
ساعد :شریف زنگ زد...گفت آدرس محل کار محمد را می خواد
سادیا:خب
ساعد:خب نداره....باید پیدا کنیم
سادیا :باشه حالا
ساعد :امروز باید بری
سادیا :امروز من اصلا حوصله ندارم 😒
ساعد :من هرکاری میکنم زودتر از دست این شریف نامرد خلاص شویم تو هی بدترش کن 😠😠
سادیا :باشه...میدم اعصاب خودتو خط خطی نکن
(چند ساعت بعد )
سادیا :سلام حاج خانم
عزیز:سلام
سادیا:ما همسایه جدیدتون هستیم راستشم خانه شما بزرگه گفتم یکم از اسباب امون را بیارم اینجا
عزیز:باشه دخترم اشکالی نداره....بیا داخل
سادیا :ممنون 😊
عزیز:برم برات چایی بریزم
(چند دقیقه بعد)
سادیا:هوفففف
ساعد :چی شد تمام شد
سادیا :اره تمام شد
عهههه داره راه میوفته
ساعد :کجا میره....سمت یک مجتمع تجاری
سادیا :اره اونجاست...برو دنبالش
ساعد:باشه
(چند دقیقه بعد)
نگهبان :آقا کجا
ساعد :می خوام برم داخل...مگه پارکینگ نیست
نگهبان :چراهست ولی نمیشه رفت
ساعد :یعنی چی که نمیشه
نگهبان :یعنی چی نداره آقا بفرمایید جلو تر
ساعد :ای بابا 😒
ساعد:الووو....سادیا پیدا کردم
سادیا :خودشه 😏
ساعد :اره اینجا کار می کنه
سادیا :چه خوب.... پس برگرد
(سایت)
محمد:الووو...حسین آقا چی شد
حسین آقا:حله آقا
محمد :خوبه
محمد:بچه هاااا بیایین اتاق من
(اتاق محمد )
فردا عملیات دستگیری سادیا و ساعد عامره
باید هردو را سالم بگیریم ازشون میتونیم اطلاعات مهمی به دست بیاریم،پس حله
همه:بله آقا
محمد :خسته نباشید....بفرمایید
(فردا شب )
محمد :خب بچه هاااا تا من نگفتم هیچ کاری نکنید
(چند دقیقه بعد)
محمد :خب رسول تو برو توی ماشین....سعید فرشید....داوود...شما پشت سر من بیایید خانم عباسی شما پشت سر من بیایید
آغاز عملیات
آنچه خواهید خواند :
سعیدد خوبی😨😨
عههه😂😂
وقت کائنات را نگیرید 😁😁😁
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#بی_قرار_شهادت
#پارت_هشتم
آغاز عملیات
محمد:داوودو فرشید....برین بالا
سعید بیا
خانم شما همینجا وایسید
عباسی :چشم
محمد :سعید درو باز کن زود باش
سعید :چشم آقا
رسول :آقا یکی پشت پنجره است ...فکر کنم فهمید
محمد :سعید بلند شو
سعید:اخخخخ😰
داوود:سعید...سعیددد خوبی😨
سعید : خوبم...برو... دنبالش 😰
داوود:فرشید...کجاس 🤔
فرشید:توی اتاق🤫
فرشید:بنداز 🤭
محمد :(از پشت زد به ساعد)
ساعد :اخخخخ😰😰😫😫
عباسی:سادیا کجاست؟؟؟
محمد :بالا 👆🏻👆🏻
داوود :اصلحه تو بنداز 🤨
بهت میگم بنداز😡
سادیا :بیا بگیرش 😟
عباسی:بلند شو
محمد :سعید خوبی؟؟
سعید :اره آقا چیزی نیست😰
ساعد :ساد.....ی....ا😑😑😑
سادیا :🥺🥺🥺
محمد :ببریدش 😏
(سایت )
رسول :خیلی شانس آوردیا یک وجب بالاتر بود صاف توی پیشونیت بود😂😂😂
داوود:چی میگی زبونتو گاز بگیر 😂😁
سعید :عهههه😁😁
فرشید :😂😂😂
(محمد آمد)
محمد:رسول گزارشا را نوشتی؟؟؟
رسول :نه آقا
محمد:بلند شو .....سریع
محمد:سعید ردیفی....داوود هواشو داشته باش این آچاری زنده است
داوود:دیگه آقا چیکار کنیم هرچی آب میوه تو سایت بوده دادیم خورده
فرشید :شانس آوردیم خورد تو جلیقه اش 😁
رسول :بچه هااا...آبمیوه هست....حسین آقا پنج تا آبمیوه....
محمد:رسول🤨....گزارش
رسول :وقت کائنات را نگیرید 🙌🏻
سعید:بله
محمد :خب اگر شیفت نیستید برید خانه
داوود،سعید،فرشید:چشم😁
سعید:فرشید خداحافظ
داوود:کجا وسایل ات را نمیاری
سعید:بیار دیگه داوود چقدر تنبلی
داوود:عههه
سعید:اره 😁
(داخل ماشین)
داوود : میگم سعید تنهایی
سعید:اره دیگه کسی نیست تنهام
داوود:خدارحمت کنه مادرتو خیلی زن که مهربونی بود 😔
سعید :کاش بود 😞
داوود:ناراحتت کردم سعید جان 😔
سعید :نه داداش 😞
داوود :شرمنده
سعید:دشمنت شرمنده
داوود :بفرمایید رسیدیم
سعید:ممنون داداش لطف کردی
داوود :قربونت مراقب خودت باش 😁
سعید:چشم توهم همینطور... خداحافظ
داوود :خداحافظ
آنچه خواهید خواند:
سلام خانم 😍
سلام آقا سعید 😁
ریحانه😃
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#بی_قرار_شهادت
#پارت_نهم
(خانه )
فاطمه :الووو...سلام آقا سعید 😁
سعید :سلام خانم 😍
فاطمه :بهتری آقا سعید
سعید :بله.... شما از کجا میدونی😯
فاطمه :از داداش محمد پرسیدم 😁
سعید:بله....خوب چخبر فاطمه خانم 😃
فاطمه :هیچی سلامتی....فقط زنگ زدم هم حالتون را بپرسم...و برای فردا شب دعوتتون کنم
سعید :بله فردا شب چخبره 😁
فاطمه :یک مهمونی کوچیک گرفتیم...که آقارسول و رها خانم هم هستند
سعید :شد ما یکجا باشیم رسول نباشه 😄
فاطمه:عههه.... سعید حسودی می کنی
سعید :نه شوخی کردم 😃
فاطمه:پس فردا می بینمت 😁
سعید:خدانگهدار....مراقب خودت باش
فاطمه :فعلا...شماهم همینطور
(فردا شب )
سعید :دینگ...دینگ
محمد :آمدم....به آقا سعید
سعید :سلام آقا
محمد :بفرمایید...خوش آمدید 😁
فاطمه :سلام آقا سعید 😃😍
سعید :سلام فاطمه خانم ☺️😁
رسول :سلام سعید
سعید:مثل اینکه آقا رسول زودتر از ما تشریف آوردن 😂😂
محمد :بله 😂😂
رها:سلام آقا سعید 😊
سعید:رها خانم😮
رها:بله 😁
سعید:باورم نمیشه..اون موقعه که دیدمتون یک دانشجو بودید 😄
امیر علی :شلام عمو شعید
سعید :شلام عمو جون
فاطمه:سعید خجالت بکش زشته 😆
سعید:دارم صحبت می کنم 😄
رها خانم پسر شماست
رها:دست بوست شماست 😊
سعید:ولی اصلا حلال زاده به داییش نرفته 😄
رسول :دست شما درد نکنه😕🙁مگه من چمه
سعید:چت نیست 😄
رسول:😐😐😐
محمد:خیلی خوب حالا بحث نکنید
سعید :چشم 😄
رسول :سعید...تلفنت داره زنگ میخوره
سعید:عهههه
رسول :اره 😆
سعید :الووو.....
(چند دقیقه بعد)
محمد :رسول سعید کجا رفت
رسول:الان میاد
محمد :خب برو دنبالش....شام سردشد
رسول :چشم الان
محمد:نشستی که پاشو
رسول :چشم 😏
محمد :🤨🤨
رسول :😃😯
رسول:سعیدددد....سعیددد
سعید:الان میام
رسول: کجای تو یک ساعته..گشنمه
سعید:از دست تو...ریحانه جان کاری نداری....خداحافظ
رسول :ریحانه خانم بود 😁
سعید:نیشتو ببند 🤨
رسول :😐😐😐
سعید :خیلی پرویی 😒
رسول :خیلی خوب توهم 😁
محمد:بیایید دیگه...اگر تا 1دقیقه دیگه نیایید باید ظرف هارا بشورید هاااا
رسول :اوه..من رفتم 😁
اخخخخخ😩😫
سعید:چی شددد
رسول :بامخ رفتم توی دیوار 😰
سعید:خوب چشماتو باز کن😂😂😂
رسول:😒😒😒
سعید:الان شام میخورنا
رسول:عههه...بریم...بریم
آنچه خواهید خواند:
کجاییی؟؟؟
امر خیر🤨
شرمنده کردید 😁
پاشو ببینم
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️