سلام عزیزان ✋
چهارشنبه شبتون زیبا
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
با عرض پوزش فراوان خدمت همراهان عزیز بخاطر اینکه دیشب واستون رمان نذاشتیم
عوضش امشب براتون سورپرایز داریم، اونم اینکه هم زودتر واستون رمان رو میزاریم و هم بخاطر درخواست بالای دوستان 2 قسمت با هم تقدیمتون میکنیم.
ممنون از بودنتون
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 3⃣2⃣#قسمت_بیست_وسوم 💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بو
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
4⃣2⃣#قسمت_بیست_وچهارم
💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب پرسید :«همه سالمید؟»
پس از حملات دیشب، نگران حال ما، خود را از خاکریز به خانه کشانده و حالا دیگر رمقی برایش نمانده بود که #دلواپس حالش صدایم لرزید :«پاشو عباس! خودم میبرمت درمانگاه.»
💢 از لحنم لبخند کمرنگی روی لبش نشست و زمزمه کرد :«خوبم خواهرجون!» شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد که چفیه #خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید :«یوسف بهتره؟»
💠در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سکوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تکیه داد و با صدایی که از خستگی خش افتاده بود، نجوا کرد :«#حاج_قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری #داعشیها رو دست به سر میکنه تا هلیکوپترها بتونن بیان.»
💢 سپس به سمتم چرخید و حرفی زد که دلم آتش گرفت :«دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش!»
اشکی که تا روی گونهام رسیده بود پاک کردم و پرسیدم :«میخوای بیدارش کنم؟» سرش را به نشانه منفی تکان داد، نگاهی به خودش کرد و با خجالت پاسخ داد :«اوضام خیلی خرابه!»
💠 و از چشمان شکستهام فهمیده بود از غم دوری حیدر کمر خم کردهام که با لبخندی دلربا دلداریام داد :«انشاءالله #محاصره میشکنه و حیدر برمیگرده!» و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه نالههایی بود که امیدم را برای دیدارش ناامید کرده است.
💢 دلم میخواست از حال حیدر و داغ #دلتنگیاش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش که از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد.
💠 با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانیاش کنار زد و طاقت او هم تمام شده بود که برایم درددل کرد :«نرجس دعا کن برامون #اسلحه بیارن!»
نفس بلندی کشید تا سینهاش سبک شود و صدای گرفتهاش را به سختی شنیدم :«دیشب داعش یکی از خاکریزهامون رو کوبید، دو تا از بچهها #شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحههایی که #آمریکا واسه کردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم.»
💢سپس غریبانه نگاهم کرد و عاشقانه شهادت داد :«انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسم پشت ما هستن!» اما همین پشتیبانی به قلبش قوّت میداد که لبخندی فاتحانه صورتش را پُر کرد و ساکت سر به زیر انداخت.
💠محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم که دوباره سرش را بالا آورد، آهی کشید و با صدایی خسته خبر داد :«#سنجار با همه پشتیبانی که آمریکا از کردها میکرد، آخر افتاد دست داعش!»
صورتش از قطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی کند که دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد که نگاهم به لرزه افتاد.
💢 در میان انگشتانش #نارنجکی جا خوش کرده بود و حرفی زد که در این گرما تمام تنم یخ زد :«تا زمانی که یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه که دیگه ما نباشیم!»
💠 دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیکردم نارنجک را از دستش بگیرم که لبخندی زد و با #آرامشی شیرین سوال کرد :«بلدی باهاش کار کنی؟»
من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میکرد که با گلوی خشکش نفس بلندی کشید و گفت :«نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای #داعش به شهر باز شد...»
💢 و از فکر نزدیک شدن داعش به #ناموسش صورت رنگ پریدهاش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجک را نشانم داد و تنها یک جمله گفت :«هروقت نیاز شد فقط این ضامن رو بکش.»
با دستهایی که از تصور #تعرض داعش میلرزید، نارنجک را از دستش گرفتم و با چشمان خودم دیدم تا نارنجک را به دستم داد، مرد و زنده شد.
💠 این نارنجک قرار بود پس از برادرم فرشته نجاتم باشد، باید با آن جان خود و داعش را یکجا میگرفتیم و عباس از همین درد در حال جان دادن بود که با نگاه شرمندهاش به پای چشمان وحشتزدهام افتاد :«انشاءالله کار به اونجا نمیرسه...»
💢 دیگر نفسش بالا نیامد تا حرفش را تمام کند، بهسختی از جا بلند شد و با قامتی شکسته از پلههای ایوان پایین رفت.
او میرفت و دل من از رفتنش زیر و رو میشد که پشت سرش دویدم و پیش از آنکه صدایش کنم، صدای در حیاط بلند شد.
💠عباس زودتر از من به در رسیده بود و تا در را باز کرد، دیدم زن همسایه، امّ جعفر است. کودک شیرخوارش در آغوشش بیحال افتاده و در برابر ما با درماندگی التماس کرد :«دو روزه فقط بهش آب چاه دادم! دیگه صداش درنمیاد، شما #شیر دارید؟»...
#ادامه_دارد
@Vajebefaramushshode
#فقط_بخاطر_خدا♥️
💠ضدانقلاب شایعه کرده بودن فرمانده لشکر از ترس یک تونل زیر خانه اش ساخته که بتواند فرار کند.
خاک های جلوی خانه را دیده بودند.
گفته بود زیر زمین را.....
#عکس_باز_شود👆
#شهید_قاسم_سلیمانی🌷
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
❣﷽❣ 📚 #رمان 💥 #تنها_میان_داعش 4⃣2⃣#قسمت_بیست_وچهارم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، ن
❣﷽❣
📚 #رمان
💥 #تنها_میان_داعش
5⃣2⃣#قسمت_بیست_وپنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💢 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
💠بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
💢 دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
💠دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
💢 در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
💠او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
💠سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
💢 او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
💠اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
💢 نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
💠همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
@Vajebefaramushshode
🍃🌸
💠 #ریا
◀️ «ثُمَّ خلِّص ذلكَ كلّهُ من رئاءِ المرَائين، و سُمْعَة المُسمعِين، لانشركُ فيه أحدا دونَكَ،
و لانبتغى فيه مراداً سِواكَ».
🔶🔸 خدايا! نكند كه ما فقط پلى باشيم
براى ديگران
و نورى باشيم كه ديگران را روشن كرده ايم
و شمعى كه به وسيله ما ديگران رسيده اند
و ما فقط سوخته ايم و تمام شده ايم؛
🔸بلکه به گونه اى باشد كه با سوختنمان ساخته باشيم؛
هم خودمان را و هم جمعى را.
🔸و تمام وجود ما به اين ختم نشده باشد كه خودى نشان بدهيم.
به چه كسى مى خواهيم خودمان را نشان بدهيم؟
🔸درست است كه ريا در خون ما خانه دارد، ولى ما بايد خودمان را به كسى نشان بدهيم كه عظمت داشته باشد.
@Vajebefaramushshode
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
روزهای رفته را به باد فراموشی بسپار و روزهای نیامده را به خدا...
چایت را کمی آرامتر و سرخوش تر از همیشه بنوش، جوری که سقف دنیا هم اگر ریخت، آب در دل لحظه هایت تکان نخورد.
#شبتون_در_پناه_حق
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🍃چه #روزی شود روزی که
صبحم 🌤را با سلامِ
به شما خوش🌸بو کنم 😍
🍃مولای من
هرگاه #سلامتان می دهم
بند بند وجودم لبخندتان ☺️را
#احساس می کند✔️
#سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@Vajebefaramushshode
🍀🥀🍀🥀🍀
🌾صبح شد این صب🌤حگاه روشن و #زیبا بخیر بامداد دلکش💓 و دلچسب و روح افزا بخیر
🌾صد سلام از من به #دستان پر از مهر❣شما
صبح من صبح #شما صبح همه دنیا بخیر 💥
#شهید_غلامحسین_بسطامی🌷
#سلام_رفقا
#صبحتون_بخیر
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
#کلام_شهید.🥀🌱
🌻این راهرگز #فراموش نکنید تا خود را #نسازیم و تغییر
ندهیم، #جامعه ساخته نمیشود.❌
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
طوری "بخند"🍃
که حتی "تقدیر "🌸
شکستش را بپذیرد،
طوری "عشق بورز"♡
که حتی "تنفر" راهش
را بگیرد و برود،
و طوری "خوب زندگی کن"
که حتی "مرگ" از
تماشای زندگیت سیر نشود!
این زندگی نیست که می گذرد،
"ما هستیم" که می گذریم...
روز گرم تابستونی تون🍃
سرشار از زیبایی و جذابیت🌸
@Vajebefaramushshode
❓سوال:👇
اگر کسی امر به معروف و نهی از منکر را به طور کلّی رها کند، چه اتفاقی می افتد⁉️
جواب:👇
▫️به تدریج، بی تفاوتی در زندگی او حاکم می شود و چنین شخصی از حیات سعادتمند محروم می شود.
☘امام علی علیه السلام می فرماید:
«آن کس که زشتی ها را در دل و به وسیله دست و زبانش انکار نکند؛ #مرده_ای است میان زندگان!» [1]
▫️درحالی که قرآن در آیات متعددی حیات حقیقی را تنها در پرتو ایمان و عمل صالح می داند.
✅خدا می فرماید:
«هر کس کار شایسته ای انجام دهد، خواه مرد باشد یا زن، در حالی که مؤمن است، او را به حیاتی پاک زنده می داریم» [2]
▫️بنابراین ترک امر به معروف و نهی از منکر به طور کلی و در یک سیر تدریجی انسان را از #حیات_طیبه و راستین محروم می کند.
📚 پی نوشت
1⃣ نهج البلاغه وسائل الشيعة، ج 16، ص 132.
2⃣ سوره نحل، آيه 97.
@Vajebefaramushshode
#به_سبک_شهدا
✅ شهید مصطفی چمران
🔰 یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها میرفت، همراهش بودم.
داخل ماشین، هدیهای به من داد ( اولین هدیهاش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم)
🌺 خیلی خوشحال شدم و همانجا باز کردم و دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گلهای درشت.
👈 من جا خوردم، اما او لبخند زد و به شیرینی گفت:
«بچهها دوست دارند شما را با روسری ببینند.»
👌 از آن وقت روسری گذاشتم و مانده.
♨️ من میدانستم بچهها به مصطفی حمله میکنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد میآوری موسسه؟!
📌اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی میکرد (خودم متوجه میشدم) مرا به بچهها نزدیک کند.
🔹میگفت: «ایشان خیلی خوبند. این طور که شما فکر میکنید نیست. به خاطر شما میآیند موسسه و میخواهند از شما یاد بگیرند.
انشاءالله خودمان یادش میدهیم.»
⭕️ نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوامش آنچنانیاند!
⏪ اینها خیلی روی من تاثیر گذاشت.
او مرا مثل یک بچه کوچک، قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد.
نُه ماه … نُه ماه زیبا با هم داشتیم و بعد ازدواج کردیم. البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد.
🌸به نقل از خانم غاده، همسر شهید دکتر چمران
#همه_آمر_باشيم
#امر_به_معروف_به_روش_صحیح
@Vajebefaramushshode
واجب فراموش شده 🇵🇸
بازی با روان کنکوریها در شب امتحان
بازی با روان کنکوریها در شب امتحان
🔹اینکه کنکور باید با تأخیر برگزار میشد یا سر همین موعد مقرر از پیش تعیین شده بهترین زمان برای اجرای آن بود، مسئلهای است تخصصی که قاعدتاً باید ستاد ملی مبارزه با کرونا در مشورت با سازمان سنجش و سایر نهادهای مرتبط تعیین تکلیف میکرد.
🔹پس از کشوقوسهای فراوان چند هفتهای، بالاخره خبر آمد که تصمیم نهایی برای اجرای کنکور در روز ۳۱ مرداد تعلق گرفته است.
🔹و این در حالی است که همین شب گذشته خبر آمده بود که کنکور یک ماه عقب افتاده است.
برخی نمایندگان پیگیر در این زمینه هم حتی توییت زدند و خبر دادند که پیگیریشان نتیجه داده است!
🔹همچنان باید تاکید کرد اینکه کنکور باید همین ۳۱ مرداد برگزار شود یا خیر یک تصمیم کارشناسی است که به هرحال گرفته شده، اما آیا نباید به کنکوریها حق داد که از این کشوقوسها و اخبار ضدونقیض ناراحت باشند؟
🔹آنها که این پروسه بسیار سنگین و استرسآور کنکور را درک کردهاند نیک میدانند که افزوده شدن معادله ده مجهولی زمان اجرای کنکور و دهها خبر ضدونقیض تعویق یا عدم تعویق کنکور چگونه میتواند به امنیت روانی آنها در این روزهای حساس پایانی ماراتن کنکور ضربه بزند.
🔹ای کاش پروسه تصمیمگیری کنکور به لحاظ اطلاعرسانی بسیار بهتر از این مدیریت میشد.
@Vajebefaramushshode
💢 #شبهه :🔎
⁉️ سوال:
چرا حجاب اجباری است در ایران
حتی برای #خارجی ها؟؟ 😳
✅جواب:👇
⚛ اولا:حجاب مهمتره یا نماز؟😳
مطمئنا نماز.☝️
پس چرا نماز در سطح جامعه اجباری نیست؟
مگر ارزشش بالاتر از حجاب نیست؟😳
بله ارزش نماز بالاتره👌
ولی☝️
#فردیه√
اما حجاب #عمومیه☝️
پس به حجاب سعی کنید
که به عنوان یک کار #ارزشی نگاه نکنید.⛔️
حجاب برای این است که جامعه #امنیت داشته باشه ،پس باید اجباری باشه.☝️☺️
چون عمومیه ولی نماز فردی حتی اگر ما یک کشور مسلمان نبودیم.
باید حجاب در کشورمان اجباری می بود.
پس هرکس با هر تفکری باید به آن عمل کند.☺️
⚛ دوما:شما برای منزل خود که یک واحد بسیار کوچک از یک اجتماع بزرگ میباشد قاعده و مقرراتی دارید.⛔️🚫🚯🚷
مثلا میگین کسی با کفش تو خونه نیاد.🚫
چرا اونجا نمیگین حق انتخاب رو میخوام به
مهمونا بدم؟؟؟؟؟؟ 😳😳
یا الان فروش مواد مخدر جرمه😰
چرا نمیگین باید فروش مواد ازاد باشه هرکی هر کی خواست میخره هرکی نخوواست نمیخره؟؟؟ 😳
برای تمام اداره جات و مؤسسات و کارخانهها آییننامهای نگاشته شده و هر روز اجرا میشود.
جالب اینجاست که ممالک دیگر نیز برای خود مقرراتی دارند. ☝️ مثلاً بیشتر کشورهای غربی نمیگذارند فرد با چادر در سطح شهر تردد نماید. 😕😔
در کشور ایران نیز این یکی از مقررات است😉 که هرگاه کسی بخواهد داخل این کشور شود باید به مقرراتی پایبند باشد ✋ که ازجمله آنها حجاب است👌☺️
♨️ البته در کنار ده ها چیز دیگر هست که آن هم جزء مقررات ایران است .
@Vajebefaramushshode
"تو نہ شما"
شمایم تو نمے شد
مزاحمها یکـ بہ یکـ بلاکـ !
خودمانے ها تکـ بہ تکـ تذکر
استیکر گل و بوسہ و بغل کہ ابدا !!!
خانوم و آقا؛
احسنتـ و سپاس ورد زبانم..
مےنازیدم و مےبالیدم بہ این رفتار
مچ میگرفتم از دخترکان و مثال میزدم خود را..!
محکم بودم و قوے..
اسمم شده بودے دخترے کہ پا نمے دهد!
مثل لباس رسمے؛سنگین و رنگین..
پر شده بود در من تکبر و غرور افراطے
دستـ کم گرفتہ بودم شیطان را..
مجازے شد لباس راحتیہ خانگیم!
ساده و سبکـ و ارزان!
حراج شد حیایم..
سبکـ شد رفتارم...
رفتـ لبخند ریز و آمد قهقہ هاے مستانہ شیطانے...
فحش هاے مد روز هم کہ بماند!
غرور بیجا و تکبر کہ آمد
لباس رسمے ام شد آویزان چوبـ لباسے
لباس تنم شد لباس راحتے
بہ همین راحتے!!!
#حیا_در_کلام
#حیا_در_رفتار
@Vajebefaramushshode
💠وقتی دلت 💔تنگ میشه ...
وقتی حسی شبیه #تنهایی دست به گلوت میذاره ...
#وقتی حال دلت 🌧بارونیه ...
♨️بغض💔 داری اما فرو میخوریش
گوشی رو دست #میگیری یهو باز میکنی
میبینی برات نشونه فرستاده تا بگه
کنارتم غصه چرا ...
💠میگه مگه شده تا #حالا تنهات بذاریم
بعد میبینی اسم آیدی کسی که برات #ارسال کرده تا بذاری کانال عین حال دل💓 تو " دلتنگ #شهداست" ...
♨️دلت میخواد بری زیر #سقف آسمون
باصدای بلند زار بزنی😭 #دلتنگیاتو تا شاید #دستشو برداره این بغض سنگین از روی گلوت ...
💠تو همیشه کنار منی #داداشم
همیشه میرسونی خودت رو
که بگی #یادت هستم ...
که بگی اگر تو نمیتونی بیای دیدنم
خب یه بارم من میام #اشکالی نداره ...
♨️چه خوبه که شب 🌙جمعه
پیش "ارباب(ع)" یاد ما بودی ...
حتی این بار که ننوشته 📝بودم برات
شب جمعه #شهدا رایاد کنید تا ... 😭
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
🍃🌹🍃🌹
@Vajebefaramushshode
🗓 ۲۴ ذیالحجه #روزمبـاهلـه
❶ روز عیـد بزرگ مباهلـه
❷ سالروز بخشش انگشتر در رکوع
و نزول آیه ولایت "اِنَّما وَلیّکُم"
سوره مائده، آیه ۵۵
❸ سالروز نزول آیه تطهیر و صدور
حدیث شریف کساء در جریان مباهله
❹ سالروز نزول سوره مبارکه انسان
در شأن پنج تن آل عبا علیهم السلام
↩️ ۲۴ ذیالحجه سالروز #مـباهلـه ↪️
پیامبر عظیم الشأن اسـلام
و روز اثبـات حقانیـت
دیـن مبیـن اسـلام گــرامی بـاد
@Vajebefaramushshode