مردی که دستانش ...
او که سخاوتش بوی مهربانی میداد و دلی بزرگ داشت. یادبود زنده یاد استاد#رجبعلی_علیزاده
«۲»
🍂🦋🍂
...استاد با همه آنچه در ولایت به اصطلاح غریبی آموخته بود از پایتخت برگشت و آبادی #کویری_خود را به همه داشته های تهران واگذار کرده عطایش را به لقایش بخشید. شد مردی به اصطلاح همه فن حریف در شغل و حرفه هایی که ظاهری آراسته ندارند ولی خدمت به خلق خدا بویژه قشر #متوسط_جامعه در آن موج میزند .
سال ۶۵ مقطع تحصیلی در هنرستان فنی علامه طباطبایی را شروع کرده بودم . طی کردن حد فاصله نسبتا زیاد از محله مسلم آباد تا میدان ولیعصر امروزی آنهم با دوچرخه کار سخت و خسته کننده ای بود .
میدان طالقانی « امام حسن » به سمت خیابان اصلی را که طی میکردم در سینه کش خیابان مغازه ای متفاوت تر از بقیه دکان کاسبکارها نظرم را به خود جلب کرده بود. و این سرآغاز آشنایی و دوستی شد با مرد داستانی که روایتش میرود .
اوسا از نظر تیپ شخصیتی خاص و از نظر فن بیان برایم #نوستالژی ،، بود . با وقار و مودب ، مٱخوذ به حیا . در سلام و علیک پیش دست بود. از لهجه ای #تهرونی
«شهری» بر خوردار بود و چنان با مخاطب چاق سلامتی و حال و احوال میکرد گویی دوست داشتی بنشینی و فقط زل زده نگاهش کنی ، #حظ_ببری . کارگاه نامنظم و بهم ریخته ای که در آن میشد به یک نظم خاص رسید. چرا به این نکته اشاره کردم که این موضوع احتیاج به تفسیر و اشاراتی دارد که حیف مجال آن در این مقال نمیگنجد . از اصل ماجرا دور نشوم که در یکی از روزهای پاییزی در زمان استراحت مابین کلاس خودم را به مغازه استاد رساندم. وقتی وارد شدم مانده بودم برای آغاز گفتگو چی را بهانه کنم و از کجا شروع کنم .
از مدت ها قبل در زمان عصر و بر گشت از هنرستان مغازه اوسا که بسته بود ، فرصتی بود چند دقیقه ای از پشت پنجره کل محل کار ایشان را وارسی کنم .
نا خودآگاه با اشاره دست از اوسا پرسیدم
اون #سمار_زغالی کوچک کنار چراغ زنبوری فروشیه!؟
نمیدانم چی شد که آقا رجبعلی چهار پایه کوتاه چوبی ، وصله پینه شده ای را از کناری برداشت و گذاشت روبروی همان سوژه مورد سوال من و با احترام خاصی به همان لهجه مردانه دوست داشتنی گفت : فعلا بفرمایید بنشینید و خوب اونی را که قیمت کردید تماشا کنید. زمانی نگذشت با یک سینی لب کنگره دار کوچک استکان و نعلبکی چای #قند_پهلو آمد و کنارم نشست . بدون مقدمه فرمود میدانم دلت چایی میخواهد ، اول بسم الله. باور بفرمایید : همان چای تا به امروز توٱم با لذتی فراموش نشدنی شد #بهانه_دوستی ، که شکل گرفت . گزاف نیست بگویم گمان میکنم آن مزه و طعم مثل آن چای را تا به امروز در جایی نچشیده ام . دل گره خورد و باب صحبت باز شد ... مجالی میخواهم از هنرهای اوسا روایت کنم ، خاطرات و شنیده هایم را بیان کنم و از صداقت کلام نافذش بگویم و در نهایت از عشق و ارادتش به #ساحت_آل_الله .حیف که زبانم قاصر و شاید از حوصله مخاطبان دور باشد که میدانم شنیدن گفتنی ها خالی از لطف نیست ولی باشد به وقتی دیگر .
روح بلند آن #عاشق_سینه_سوخته در نهمین روز از فصل پاییز آسمانی شد و به عشق عاشقانه هایش انشاالله که با آقا و مولایمان حسین «ع» محشور میباشند .
یاد و نامش را گرامی بداریم با ذکر شریف حمدو سوره#صلوات .
دوست دار مرامش ؛
✍سعید_بوجار_آرانی
🥀🍁🌱🖤🌱🍁🥀
پشت هیچستانم